اُکالیپتوس

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بس که همه جا نوشته اند این داستان ماجرای واقعی دارد، احتمالا  امکان ندارد خواننده ای پیدا شود که این موضوع را ندانسته کتاب را شروع به خواندن کند و آنوقت چقدر حیف میشود که نمیتواند حظّ لازم را از خطوط پایانی کتاب ببرد. و البته به نظر می رسد که با این وجود هم کتاب گمنام مانده و کمتر کسی را دیده ام که این داستان نه چندان بلند را خوانده باشد.

 اولش فکر می کردم نثرش سنگین باشد و برایم دافعه داشته باشد اما پس از یکی دو صفحه می بینی که اصلا این طور نیست. کلمات خاص را هم در صفحات پایانی کتاب به خوبی توضیح داده . پس حالا همه چیز روان است برای خواندن.

ماجرای زنی که در صبح یک روز، درد سخت و عجیبی در سرش می پیچد و  پس از آن است که صاحب کرامت می گردد. دستش شفا میشود بدون انکه هیچ علم و آگاهی قبلی در زمینه ی طبابت و دارو  و درمان های گیاهی داشته باشد. آوازه شهرتش همه جا می پیچد. سرش شلوغ میشود و به موازات درمان بیماران ماجرای زندگی او را هم دنبال می کنیم زندگی که نزدیک به یک قرن طول می کشد. بازه ای که  با تغییرات زیادی همراه است .


نام کتاب: خیرالنساء 

 


۰ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۰
آفاق آبیان

دختری نابینا همراه مادرش در خانه ای زندگی می کنند. کار آنها تهیه گیاهان دارویی است... اینها کلماتی هستند که همه جا در مورد کتابِ خانم عطیه عطار زاده نوشته اند و انگار چیزی بیشتراز این گفتن و نوشتن کار آسانی نیست . فقط باید کتاب را خواند تا فضای عجیببی که بر کل داستان حاکم است را حس کرد.

 اگر چه در کتاب بیش از همه با نام گیاه و دارو ها و بیماری و طب بوعلی سینایی مواجهیم اما اصل ماجرا،  نبودن بینایی است. اینکه دخترک چطور فضای پیرامون و اطرافش  راکه اصلا بزرگ نیست و محدود است به مادرش و چهار دیواری وهم آوری که در آن زندگی می کند را میشناسد و می فهمد. این مادر است که تصمیم گرفته دختر را اینگونه بزرگ کند. اندکی آگاهی بیشتر ممکن است همه چیز را  برای دختر تغییر دهد. اتفاقی که می افتد و او مثل همه ی آدمها احساسات متضاد را تجربه می کند و باید آنها را از سر بگذراند.

 

نام کتاب : راهنمای مردن با گیاهان دارویی


پی نوشت: آیا نام فامیل نویسنده بی ارتباط است با عطاری که در ماجرای داستان به کار رفته؟ سوالی که برایم بوجود امد.



۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۰۹:۲۱
آفاق آبیان

اپیزود اول  " کلمات " نام دارد و دقیقا با جملاتی مشابه انچه در عنوان پست امده آغاز میشود. راهب جوان در باغچه کوچک گوجه فرنگی دِیر، محصول برداشت می کند و همزمان با پشه هایی که دور و برش هستند کلنجار میرود. راهب کهنسال به او نزدیک میشود و می گوید: نیشت میزنند؟! و ادامه میدهد:همیشه قبل از باران امدن این گونه است.  و بلافاصله صدای رعد و برق است که از دور میشنویم. این اولین تلنگر یست که مخاطب احساس میکند و البته راهب پیر که از روزه سکوت مرد جوان می گوید و اینکه هیچ وقت دلش نمیخواهد از کلمات بهشتی، دل بکند.

 اینجا دِیری ست در مرز آلبانی و مقدونیه. جایی بالای کوه ها. روستایی کوچک با مردمانی از دو فرهنگ دو نام که تنگاتنگ هم زندگی می کنند. زندگی ای که باطنش ابدا رنگ و بویی از ظاهر آرام آن را همراه ندارد. با هم خوب نیستند. می خواهند باشند اما نمی توانند.مثل الکترودهایی هستند که کنار هم جابه جا  میشوند و هر لحظه برخوردشان می تواند جرقه ای عظیم بوجود اورد. برخوردی که نمیتوان از آن پیشگیری کرد. حادثه را دختری زیبا چهره رقم میزند. اسلحه های مخفی بیرون می اید و رگبار... یکی می میرد . یکی می ماند. از کلمات که استفاده نشود، بهشتی بوجود نخواهد آمد.

اپیزود دوم " چهره ها " نام دارد. پرتاب شده ایم به لندن. سر نخ کوچکی از قسمت قبل دستمان است. اینکه بخواهیم بدانیم به کجا ختم خواهد شد صبوری می خواهد.عکاس میانسال الکسی کرکوف میخواهد پس از شانزده سال به زادگاهش مقدونیه بازگردد و منتظر تصمیم زنی ست که دوستش میدارد و زن از او باردار هم هست.مرد بلیط ها را تهیه کرده وقرارشان جلوی درب فرودگاه است. جایی که یک نفر روی دیوار با خطی کج و معوج از بی پایان بودن زمان نوشته. زمان، دایره ای بی محدودیت است.

اپیزود سوم " تصاویر " نام دارد. الکسی به تنهایی درمقدونیه است همانجا در مرز آلبانی. حالا زن برای او مرده محسوب میشود این را خودش می گوید در پاسخ به سوال یکی از مردم روستا که عکس زن را دیده. و البته اینجا هم یک زن هست زنی که خاطراتش مربوط به گذشته است. گذشته ای که همه از ان میدانند. پزشک ده دوست قدیمی اوست  وبا هم از اینکه روستا همانند انبار باروتِ منتظر جرقه است، حرف می زنند و از جاهای دیگر دنیا هم و از آرامش که کجا میتوان آن را پیدا کرد؟ و از اسلحه که رد پایش را در اپیزود دوم هم دیده ایم. انگار که مشکل، مکانها نیستند. مشکل ها را ادم ها بوجود می اورند. فقط شکل و شمایلش است که فرق می کند و قد و اندازه اش.حرف های تنهایی شان راه به جایی نمی برد اسلحه ها راه می افتند همین جا روی کوهها و باران هم می بارد... ما وسط اپیزود اول هستیم.


نام فیلم: پیش از باران- 1994



۰ نظر ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۵
آفاق آبیان

در یادداشت مترجم که در ابتدای کتاب نوشته شده، این طور می خوانیم

 لودویک ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته ی معاصر که شیفته عرفان بود، به سال 1912 در نامه ای به برتراند راسل که او نیز از فلاسفه ی برجسته ی سده بیستم میلادی بود می نویسد: (( داستانهای لئو تولستوی را که به تازگی منتشر شده خواندم. عالی ست اگر نخوانده ای بگیر و بخوان. ))


 این کتاب پر است از قصه های کوتاهی که شکل روایتش بیشتر شبیه افسانه های دوران کودکی هستند که بزرگترها تعریف می کردند با این تفاوت که در انها هدف ابتدایی، بیشتر سرگرم کنندگی بوده اما این ها با هدف محتوایی که دارند ساخته و پرداخته شده اند. هرکدام یک حرف مهم می زند و بیراه نیست اگر همگی اش با هم را  کتابی برای زندگی نامید. میشود پاسخ سوالهایی را که گاهی حتی مستقیم به ان جواب داده شده پیدا کرد یا مرور کرد یا بعنوان تلنگر به ان نگریست و یا اینکه در صورت قبول نداشتن، به آن فکر کرد و این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که تولستوی خدا را باور داشته.

خوشبختی چیست؟

خدا را کجا می توان پیدا کرد؟

آدمی زنده به چیست؟

چه چیز مهمی به انسان داده نشده؟

در هر ادمی چه چیزی به ودیعه نهاده شده؟

مهم ترین کاری که انسان انجام میدهد؟

 مناسب ترین شخص برای مشورت کیست؟

مناسب ترین زمان برای شروع کارها کِی است؟

و....



۰ نظر ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۰
آفاق آبیان

چقدر این فیلم شلوغ است. آنقدر که گاهی فکر می کنی کمدی شده. شاید  مقصود کارگردان همین بوده .اینکه محتوایی جدی را شوخ و شنگ تر، ساخته و پرداخته کند. هرچند به نظر می آید ذات موضوع همین طور باشد. قرار است دو چیزی که با هم سنخیتی ندارند در هم تنیده شوند.

 دختری استرالیایی زادگاهش را رها کرده و روانه هندوستان شده و در انجا به فرقه ای مذهبی گرویده و متعصبانه آن را دنبال می کند. این موضوع به خودی خود مسئله ساز نیست اما مشکل آنجایی آغاز میشود خانواده پرجمعیتش، با این موضوع مخالف اند و درباره او احساس خطر می کنند و تصمیم می گیرند هر طور که هست او را به راه صحیح و معمولی زندگی راهنمایی کنند و برای همین اول او را با دروغ به کشور بر می گردانند و بعد با استخدام مرد روانکاو کارآگاه مآبی که قرار است فکر و ذهن دختر را درمان کند باعث رقم زذن کلی ماجرا می شوند.


نام فیلم : دود مقدس 1999


پی نوشت: عکس به قول معروف درست درمان تر از انچه می بینید پیدا نکردم.







۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۰
آفاق آبیان

ایران، نامی ست که پدر و مادر برای او انتخاب کرده اند و او در لحظه لحظه ی جریان زندگی اش به این نام می بالیده. اگر چه که انگار بیش از انکه ایران واقعی را دیده باشد، دنیا را سیاحت کرده  و کسی چه میداند شاید به همین دلیل است که این اندازه کشورش را دوست میدارد. همه جا را ببینی با خوبی ها و بدی هایش و بازگردی به جایی که موطن اصلی ات است با خوبی ها و بدی هایش. حالا بهتر میتوان سبک سنگین کرد  و حقیقت این است که  آیا شیرین تر از این هم میشوددر زندگی  استخوان سبک کرد؟

 اما نه... کم سختی نکشیده. کم رنج ندیده. زندگی که چیزی غیر از ااین مدار نیست. فقط شکل رنج آدمهاست که با هم فرق میکند و ان هم ظاهرا متناسب است با مسیری که انتخاب می کند. هدفی که در نظر می گیرد و توانایی اش و البته نقطه ی ابتدا. این که اینجا کجاست دست خودش نبوده و برای ایران این نقطه ی ابتدایی جایی ست در کوچه ی پرماجرایی در مشهد و پدر و مادری که شاید با ارزش ترین شانس زندگی او بوده اند و البته چشمها هم هستند. چشمها... چشمها... چشمها...

 کدام آدم نمایی اولین بار پس از به دنیا آمدنش رو به مادر گفته: این همه درد برای زاییدن دختری اینقدر زشت. معنای زشتی را کجا نوشته اند؟ زشتی یعنی بی بهره بودن از زیبایی. معنای زیبایی را کجا نوشته اند؟ چقدر او از حرف رنج کشیده. از چیزی که واقعیت نبوده و چه خوب که این را زود دانسته هرچند هیچگاه فراموش نکرده. این که چشمها چقدر برای او برجسته بوده اند و البته نه مهم . این را میشود از نوشته هایش فهمید این که آدمها را در ابتدا با چشمهایشان می بیند  و نه اینکه می شناسد. دخترک سیاه چشم. مادر سبز چشم و ان دیگری با چشمان کهربایی.و البته چشم های خودش که می گفتند: مسیر نگاهش را نمی شد تعقیب کرد. هر چقدر عکس های حال و گذشته او را می ببینی، انچنان هم بی مسیر نبوده اند. نه انقدر که این همه سختی برای دخترک بوجود اورند. بی مروّتی ادمهایی که بر او عیب نهاده اند بیشتر بوده از بی مسیری نگاه چشمهایی که صاحبش روزی تابلو هایی سراسر رنگ و نور بوجود اورده.

 و اما عشق. که از زبانش هیچگاه  نیافتاده و نمی افتد. دو دسته از آدمها اینگونه اند. یکی انها که در حسرت آنند و دیگری آنهایی که حد اعلای ان را چشیده اند و ایران از نوع دوم آن است با ماجرایی شیرین از عاشق شدن، که دریچه های ان را مردی به نام " پرویز مقدسی " بر او گشوده.

 وبقیه گشت و گذارها و دید و بازدیدها و رفت و امدهاست به اقصا نقاط دنیا و دیدار آدمهایی نامدار و نام آور. همراه با نتایج، بازخوردها و انعکاس هایش که ایران ایرانی، با صداقت تمام برایمان تعریف می کند.


نام کتاب: در فاصله ی دو نقطه




۰ نظر ۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۴
آفاق آبیان

کتی به همراه پسر کوچک هشت و نه ساله اش کُدی به خانه ای وارد می شوند. خانه ، خانه ی خاله اپریل است. خواهر بزرگتر کتی که به تازگی از دنیا رفته. کتی و اپریل دل خوشی از هم نداشته اند. این را کتی برای پسرش اعتراف می کند اما حالا که اپریل نیست و کتی تنها بازمانده ی او محسوب میشود و مامور است تا خانه عجیب غریب او را تحویل بگیرد و تکلیف آن را معلوم کند همه چیز فرق کرده. قطرات اشک گاه به گاهی از کنار چشمان بادامی اش سرازیر میشوند و رد خیس باریکی روی گونه هایش برجا می گذارند. چیزی که از چشمان کنجکاو کُدی پنهان نمی ماند و باعث میشود که سوال کند. همیشه آن چیزی که از وجودش مطمئنیم اما نمیدانیم که چیست سؤال ها را در ذهن بوجود می آورند.کُدی می خواهد بداند آن قطره اشکهای گاه و بیگاه چرا فرو می ریزند و برای همین مادر می گوید که خواهرش با داشتن خانه ی بزرگ و وضع بهتر از نگهداری مادربزرگ سر باز میزده و او همیشه از این موضوع شاکی بوده. حالا، هم مادر بزرگ رفته و هم خاله اپریل و او نمی داند و از اینکه نمیداند متاسف است چرا خواهر را حتی انقدر نمی شناخته که بداند وضع این خانه چرا اینگونه است. همیشه سوالهایی هست که بی پاسخ  بماند.

 آنها برای رتق و فتق امور چند باری سر و کارشان با همسایه ها می افتد. اصلی ترینش پیرمرد تنهای همسایه ی بغلی که فضول نیست و انگار که تنها انتخابش بر روی صندلی راحتی توی ایوان، سکوت است و سکوت. در تمام سالهای همسایگی چند بار بیشتر با اپریل هم کلام نشده. یکبار به هنگام فوت همسر پیرمرد که خاله برایش وعده ای غذا برده و یکبار هم بار آخر. به هنگام قلب درد و تقاضای خبر کردن اورژانس برای بیمارستان رفتن توسط پیرمرد. رفتنی بی بازگشت. این همه ی ان چیزی ست که از همسایگی بین آن دو رد و بدل شده و انگار همین کافی بوده که پیرمرد او را زن خوب بنامد.

  اما آن یکی همسایه،زن سن و سال داری ست که از نوه های شیطانش نگهداری می کند و تلاشش برای ایجاد صلح و صفا بین آنها و کُدی بی نتیجه است و در همان چند تا جمله ای که با کتی می گویند و میشنوند، تیز و ریز از نژاد می گوید و از مادریِ مجردی،  که می تواند برای کتی معنا دار باشد و چه خوب که برای او مهم نیست و چه خوب تر که کُدی پیرمرد را انتخاب می کند.مخصوصا که تولدش را به سالن کهنه سربازان جنگ میبرد و روزی خوش برای پسر کوچک و کم حرف رقم میزند.

پسرک ، پیرمرد را دوست دارد و برای همین مادر چشم بادامیِ متعلق به نسل مهاجرانِ گذشته، تصمیم می گیرد خودش با تلاش بیشتر  خانه را صاحب شود اما ظاهرا کسی  پیدا نمی شود که چراغش تا به صبح روشن  مانده باشد . ظاهرا بادی، بورانی، حتی نسیمی هست که شعله ی چراغ تصمیمات آدمی را کم فروغ یا لرزان کند.

دختر پیرمرد می اید تا او را برای همیشه با خود به شهر دیگر ببرد. چیزی که کُدی آن را برنمی تابد و این پیرمرد است که برایش از زندگی میگوید تا راضی اش نگه دارد. زندگی که  شاید نه رفتنش، رفتنی حقیقی است و نه آمدنش، آمدنی حقیقی.

نام فیلم: drivewayes








۰ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
آفاق آبیان