اُکالیپتوس

جمع و جور شد

چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۳ ب.ظ

این یک هفته خیلی سرم شلوغ بود. خدا را شکر آشپزخانه جمع و جور شد و سبد قهوه‌ای خوشگلم سرجای خودش برگشت. کاسه کوزه قوم‌الظالمین را رد کردم رفت. هیچ کدام هیچ وقت به دردم نخورد. به هر حال هرکسی با سلیقه خودش خانه‌اش را می‌چرخاند.

آخرین باری که قوم مذکور خانه‌ام بودند. بعد از رسیدن و نشستن به گوش آقای قاف رساندند که بگو برود بلوزش را عوض کند چون کوتاه است. یک شومیز معمولی با شلوار لی پوشیده بودم. الان همه با ان مدل لباس در خیابان می‌چرخند. این یکی را دیگر تاب نیاوردم. بعد از رفتنشان. جنگ و دعوا و بحث راه انداختم که گوش فلک را کر میکرد.آخرین باری بود که پایشان را در منزلم میگذاشتند. دیگر اجازه ندادم خانه‌مان بیایند. ایل و تبارشان یک قطار بود. هرچند من فکر میکردم که آقای قاف به طلاق راضی میشود چون نمیتواند قید خاندانش را بزند اما خب... حالا که همه چیز گذشته فکر میکنم تمام توانم را گذاشته‌ام تا برای فرزندانم آرامش بوجود بیاورم و نمیدانم تا چه حد موفق بوده‌ام. 

در مورد قوم مذکور فقط یک چیز میتوانم بگویم میل شدید به سلطه‌گری_چیزی که در مادرم هم به صورت بیمارگونه وجود دارد_ وگرنه ذره‌ای شعور برای درک زیبایی یا فهم برای عدم دخالت در امور دیگران در مغزشان جای نداشته و  ندارد و البته که همه اینها به مرد بستگی دارد چقدر حلقه به‌گوش باشد و چقدر اجازه دخالت در زندگی را بدهد.

به هر حال این تصمیم اگر چه یک راه بود برای رسیدن به استقلال و آرامش اما بی عیب و اشکال هم نبود. گاهی برای سفره های عریض و طویلی که می‌انداختم و در آن با انواع و اقسام غذا و دسر و سالاد از مهمانها پذیرایی میکردم دلم تنگ میشود. هرچند برخی می‌گویند دوره زمانه تغییر کرده و از همه مهمانی ها و رفت و آمدها کاسته شده اما من عاشق پذیرایی کردن و میز رنگارنگ چیدنم. امیدوارم آینده شیرین و رنگارنگ و شلوغی انتظارم رابکشد. به امید خدا.

۰۳/۰۹/۱۴
آفاق آبیان

از زندگی