اُکالیپتوس

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

دیروز که نه، امروز همین چند ساعت پیش در نشست داستانی با حضور آقای مصطفی مستور شرکت کردم. در شهرستان ادب. که مرکزیست مربوط به ادبیات. این جلسه برای جشنواره داستان کوتاهی با محوریت داستان دینی تشکیل شده بود. صحبتهای آقای مستور به قدری جامع، کامل، دقیق، مهم و علمی و اصولی بود که هرچقدر در وصف آن بگویم کم است. یک کلاس درس کامل و مهم بود پیرامون داستان نویسی.  که قرار بود شرکت کنندگان را با مفهوم داستان دینی آشنا کند.

نتیجه مهمی از این جلسه دریافت کردم. اینکه داستانهایی که من در کتابم نوشته‌ام تقریبا همه شان در دسته داستان دینی قرار میگیرند. چیزی که قبلا من این گونه بیان میکردم: مخاطب داستانهای من باید دین و ایمان داشته باشد. 

 حیف که نمیشود از داستانهای آن برای این مسابقه ارسال کرد. هیچ داستانی نباید قبلا جایی چاپ شده باشد.

۱۲ شهریور ۰۴ ، ۲۱:۴۲
آفاق آبیان

دیروز عصر در جسله رونمایی کتاب خانم سوانا مهرابیان که در ساختمان بنیاد بیدل دهلوی برگزار شد شرکت کردم. نام کتاب این بانوی ارمنی،‌شب هفتم است. کتاب مشتمل بر دوازده داستان کوتاه است. به شدت ساده به شدت روان و خواندنی و به شدت دوست‌داشتنی. مصداق بارز اینکه هر چه از دل بر‌میآبد لاجرم بر دل می‌نشیند. آنچه جالب بود این بود که با‌وجود ارمنی بودن، داستانها  به شدت ایرانی اند. جز درخت کریسمس و بابانوئل و کلیسا که همه تفاوتهای بیرونی‌اند خصوصیات و دغدغه‌هایی  کاملا مشابه سایر خانواده های ایرانی دارند. جز اینکه  این خانم نویسنده را در حدی که میشناسم بسیار روراست و یک رنگ دیدم.

صبح کتاب را خواندم و تمام کردم.

۲۳ تیر ۰۴ ، ۲۳:۰۴
آفاق آبیان
خانمی هست  در دورهمی داستانی‌مان که گاهی سر عناصر داستانی بحث می‌کنیم. از من سن کمتری دارد. بااینکه کتاب چاپ کرده ولی به تازگی خواندن اصول داستان نویسی را شروع کرده. خلاصه که سر داستان" لبخند "نوشته ری‌بردبری او میگفت سورئال است و من بر علمی تخیلی بودن آن تکیه میکردم. از نظر من مولفه‌های بیشتری برای سورئال بودن لازم بود. من معمولا این بحثها را خیلی کش نمیدهم زیرا نظرات دز این رشته مختلف است. کتابهای مختلف تعریف های متغیری دارند و البته نه متضاد. شاید دسته بندی‌ها و رده‌بندی‌ها کمی باهم متفاوت باشد. خلاصه که دیروز پس از خواندن داستان زیبای همینگوی موقع پذیرایی شدن کلاس یکهویی صدایم کرد و و استاد را هم صدا کرد و خلاصه اثبات که چه و چه و چه.... 
چه حوصله‌ای دارند برخی؟!
۰۸ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۵۱
آفاق آبیان
در دورهمی داستانخوانی آقایی که تازه به جمع پیوسته با درخواست دیگران خودش را معرفی کرد. اینکه پس از رها کردن درس ودانشگاه شریف، به شیراز رفته و حدود پانزده سال گوشه عزلت اختیار کرده و ماحصل آن دو تا رمان شده.که یکی از آنها را در خارج ایران و به کمک آقای معروفی و دیگری را در ایران به طور زیر زمینی منتشر کرده.مجموعه داستانی هم داشت که باز به یکی ار دو طریق فوق چاپ شده بود و یکی از داستانهای کوتاهش را خواند. داستان با مزه‌ای که کاملا رنگ و بوی س ی ا س ت داشت. شخصیتهای آن هم دو تا آدم لوچ بودند. لوچ بزرگ و لوچ کوچک استعاره ای از چپ کوچک و چپ بزرگ وبه معنی نبودن هیچ راستی!


_‌دارم میروم جلسه‌ای که قرار است داستان یک جای کوچک و پرنور همینگوی در آن خوانده و بررسی شود. داستان را تا حالا نخوانده بودم
۰۶ خرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۵
آفاق آبیان
دیروز آخرین جلسه داستانخوانی‌مان در سال 1403 بود. و قرار بود داستان دروغ ریموند کارور را بخوانیم و بررسی کنیم. داستانی قوی و چند لایه.
 چند روز قبلترش در کانال واتساپی‌مان یکی از آقایان قدیمی و سن و سال‌دار جلسه، مطلبی نوشته بود به مناسبت روز نویسنده و نویسندگی را بسیار ماهرانه با آشپزی مقایسه کرده بود و البته بسیار زیر پوستی و در لایه ای پنهان زنان نویسنده را حسابی نواخته بود. آقایان کلا تحمل ندارند که کسی به ایشان عیب و ایراد بگیرد چه برسد به آنکه آنکس زن باشد و آن زن هم تازه به جمعشان پیوسته باشد. غافل از اینکه اصلا در این جمعها کسی به کسی ایراد نمیگیرد. هر کس نظر خودش را می‌گوید همین و تمام و اگر کسی تاب و تحمل ندارد دیگر مشکل خودش است . القصه که دبیر کانون که خانمی فهیم و فرهیخته و مهربان است با این داستان کارور حسابی از خجالت آن آقای کم طاقت در آمد و در جلسه‌ای به واقع خوب و شیرین برای همه، در گفتگوهایی دقیق  و زیر پوستی معلوم کرد که عشق به زن چه میتواند بکند. ظاهرا تا ابدالدهر زن و مرد با یکدیگر سر جنگ دارند.
۲۱ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۱۲
آفاق آبیان

ادوارد لویی فرانسوی یک کتاب کوچولو دارد تحت عنوان "نبردها و تحولات یک زن" در این داستان زندگی مادرش را به طور کامل به رشته تحریر درآورده. مادری از دنیای سختی و فقر که در تمام زندگیِ مادرانه‌اش جنگیده تا فرزندانش را بزرگ کند.چهارتا فرزند ازدواجهایی متفاوت با مردانی آسیب زا. اولین بارداری در 17 سالگی که باعث دور شدن از رویایش و ترک تحصیل مدرسه آشپزی میشود. تا ... ادوارد لویی که نویسنده موفق حال حاضر فرانسه است و اوست که پنجره هایی از امید و آرامش را تا حدودی برای مادرش باز می‌کند تا کهنسالی اش را بی درد‌سر تر طی کند.


آنی ارنو هم زندگی مادرش را نوشته. در کتابی به نام "یک زن".  تمام و کمال. منتها او پس از مرگ مادرش از شدت غم و اندوه دست به نوشتن برده. چند نفر هستند در دنیا میدانند که نوشتن، غم و اندوه را کم و کسر میکند؟ احتمالا به تعداد انهایی که قلم دستشان گرفته‌اند و شروع به نوشتن کرده‌اند.

 آنی ارنو مادرش را قوی و نورانی معرفی میکند. مادری که اگر چه او هم از دنیای لآکچری و پر زرق و برق بیرون نیامده و تمام عمرش را به کار و کوشش و قناعت گذرانده اما یک هدف بزرگ داشته و آ‌ن هم خوشبختی دخترش بوده. چیزی که به ان رسیده و شاهد به بار نشستن درخت آرزویش تا حدودی بوده و دختر هم همیشه تا آخرین لحظه از او قدردانی کرده  و  وظیفه ‌اش را در قبال او به انجام رسانده. ماجرا با مراسم تدفین مادر آغاز میشود و ما کم‌کم شروع میگنیم به خواندن آنچه که در گذشته اتفاق افتاده و نهایتش ختم به آلزایمر شدید مادر میشود. هیچ کس نمیداند زندگی چه چیزی را برای او زیر سر گذاشته.

 

این چند وقت با دو تا داستان کوتاه دیگر هم مواجه شدم که هر دو درباره مادر نوشته شده‌اند.هر کدام در کتابی جداگانه از مجموعه‌های داستان. یعنی نویسندگان از مادرشان آن  داستان را وام گرفته‌اند. یکی داستان "هنر کدبانوگری" نوشته مگان میهیو برگمن که خیلی هم کوتاه نیست و در اینجا با مادر و دختری مواجهیم که همیشه با هم کارد و پنیر بوده‌اند و ما در داستان شاهد لحظات وصحنه هایی از این کشمکش ها هستیم. نمیشود گفت که جالب نیست اما شاید اگر خلاصه تر نوشته میشد و نویسنده از زندگی مجزای خودش کمتر میگفت جذابتر بود هر چند شاید قصد یک جور مقایسه را داشته.

 داستان کوتاه دیگر عنوانش هست "واپسین عشق". آن را تیم کمپل آمریکایی به رشته تحریر در آورده. در این داستان ما با فرزندی مستقل روبه رو هستیم که در کشور دیگری جدا از کشور مادرش زندگی میکند. مادر مسن او درگیر بیماری سرطان است و از فرزندش چند باری میخواهد که به منزل بازگردد اما او را تحت فشار که قرار نمیدهد هیچ بلکه باخبرش میکند، درگیر یک آشنایی و ماجرای رمانتیک با آقایی 65 ساله شده . این داستان بامزه به تحلیل فرزند از این واپسین عشق مادرش می‌پردازد که جالب است و خواندنی.


"اشکهای مادرم" کتابی نوشته میشل لایاز است.  چیزی در مورد نویسنده نمیدانم و پیدا هم نکردم. اوهم درمورد بچگی هایش نوشته. در کتاب او که تکه‌تکه های کوچک از اتفاقات خانوادگی‌اش هستند. مادر و پدر و برادرها به یک اندازه حضور دارند اما مادر جور دیگری‌ست برای این پسر...

 با همه این داستانها در سال جاری رو‌به رو شده‌ام. انگار همه آدمهای دنیا یک جورهایی شبیه همند  اما فقط بعضی ها هستند که قلم دستشان میگیرند و ذهنشان را بیرون می‌ریزند.

 کافکا هم در مورد پدرش کتابی نوشته . نامه وار. آن را هم دارم اما هنوز که هنوز بازش نکرده‌ام تا بخوانم شاید برای اینکه کافکا را خیلی دوست ندارم و شاید یک وقت این اتفاق هم بیوفتد.


_ پتر هانتکه را یادم رفت. اوهم داستانی دارد درمورد مادرش. این داستان را خیلی وقت پیش خوانده‌ام و باید دوباره آن رابخوانم و چند تا جمله بیشتر به این قسمت اضافه کنم.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۲:۱۴
آفاق آبیان

((داستان کوتاه از کوتاه بودن خود شادمان است.می‌خواهد باز هم کوتاه‌تر باشد. فقط یک کلمه باشد. اگر بتواند آن کلمه را پیدا کند.اگر بتواند آن هجا را بیان کند، تمام جهان با غریوی از درونش زبانه خواهد کشید. آرزوی عجیب داستان کوتاه همین است. باورِ عمیقش، بزرگی کوچکی اش ...))

برگرفته از " آرزوی داستان کوتاه" نوشته استیون میلهاوزر


_ بعضی چیزها و بعضی آدمها همین طورند بزرگ نیستند اما چنان قدرتی دارند که نمیشود توصیفش کرد. مثل پایی که بیخ خرخره قرار می‌گیرد و فشارش را بیشتر و بیشتر میکند.

۱۸ مهر ۰۳ ، ۱۰:۱۰
آفاق آبیان

کانزاشی نام داستانی‌ست که همه‌ی آن درباره شخصیت است. پسر هجده ساله‌ای به نام علیرضا که نابیناست و راوی داستان است.مادرش را چند سال پیش از دست داده و با پدرش زندگی می‌کند. او در خاطراتی که از مادر نقل می‌کند بیشتر از همه به گل سر او می‌پردازد. گل‌سر زیبایی با اصلیت شرق دور به نام کانزاشی که نقش مهم و پررنگی در خاطرات علیرضا دارد.  پدر او برایش معلم موسیقی می‌گیرد. یک زن ارمنی که برای تدریس پیانو به خانه آنها می‌اید و کم‌کم علیرضا عاشق او میشود. البته رفتار معلم در این اتفاق بی تاثیر نیست. از طرفی زن با پدر علیرضا هم رابطه برقرار می‌کند و از رفتن و مهاجرت با یکدیگر سخن می‌گویند. راوی به خوبی از حس و حال خودش و شرایطی که پیش آمده برای خواننده حرف می‌زند و البته آخر و عاقبت داستان به یک تراژدی تبدیل خواهد شد. تراژدی‌ای که کانزاشی آن را رقم می‌زند.


 از نظر من معلم موسیقی زن خوبی نبود والبته می‌توانست ارمنی هم نباشد. این را لا‌به‌لای حرفهایم مطرح کردم که ظاهرا این طرز فکر قدیمی‌شده چون برخی  خانمهای‌ حاضر در جلسه معتقد بودند، آدمها را نباید به این سادگی قضاوت کرد و هرکس با توجه به شرایطش ممکن است رفتار کند و عکس‌العمل نشان دهد. نمیدانم زنی که همزمان با پدر و پسر می‌پرد قرار است چطور زنی به حساب بیاید؟

داستان را آقای جلایی نوشته یودن



۱۱ مهر ۰۳ ، ۱۶:۰۱
آفاق آبیان

نمی‌دانم اینکه مردی عاشق زنی شود که چادر گلدار صورتی داشته و آن را روی سرش جا‌به‌جا میکرده و مرد هم اعتراف می‌کند: با همان چادر گلدار بود که شکارش شدم، کجایش نگاه مردانه نیست، زبان مردانه نیست و زنانه است؟!!!

 این هم شد ایراد؟


۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۸
آفاق آبیان

حدودا شصت تا داستانک دارد اکثرا حول و حوش مرگ. انواع و اقسام رفتن به دیار باقی که معولا به این سادگی ها هم نیست. برخی شان هولناک. برخی را نمی توان باور کرد ولی شاید روزی جایی بوده باشد که ممکن شده باشد و یا  حداقل مخیله ای که از ان عبور کرده باشد و بعضی هم راحت تر از آب خوردن.

 وقتی کتاب تمام میشود انگار که با جملات بمباران شده ای. هیچ چیزی از ان همه نوشته در ذهن باقی نمانده جز یک جور حس غریب که زیاد هم خوشایند نیست.



۱۶ دی ۹۹ ، ۱۳:۲۰
آفاق آبیان