اُکالیپتوس

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان ایرانی» ثبت شده است

هفته گذشته در جلسه رونمایی کتابی با عنوان یادداشتهای شبانه یک میت شرکت کردم. رمانی نزدیک به سیصد صفحه و نوشته آقای روح‌الله امینی .نویسنده را نمیشناختم اما خانم ناشر که خودش نویسنده و مدرس است و چند سالیست  نشر و ناشری را هم پیشه کرده می‌شناختم. بعدا متوجه شدم که آقای نویسنده را هم چند باری در جلسات مختلف دیده‌ام. جلسه خوب و مفید بود. اطلاعاتی درباره راوی مرده... نویسنده طبق صحبت منتقدان توانسته بوده جهان خودش را کامل و دقیق بوجود بیاورد. دنیای مردگان. به نظر می‌رسد ماجرای جالبی باشد. البته جلسه رونمایی بود و همه چیز در جهت تبلیغ کتاب.

 دو تا موضوع توجهم را جلب کزد. اول اینکه آقای نویسنده عضو گروهی از جلسات داستانخوانی بود که دقیق و پیگیر در آن جلسات و دورهمی‌های دوستانه‌شان شرکت می‌کرد و عضو فعالشان بود. همان گروه که من سانتی‌مانتال می‌نامیدمشان. روز رونمایی کتاب این آقا، هیچ کدام از افراد گروهش شرکت نکردند! یک جلسه داستانخوانی ساده سر هم کرده و همه غیبت خود را موجه جلوه داده بودند. واقعا چه دنیای مزخرفی شده...

دوم، همان خانم ناشر که مجری جلسه هم بود، دو تا کارشناس دعوت کرده بود یک آقا و یک خانم. خودش موقع صحبت درباره کتاب گفت که آدمهایی که مشکلاتی فیزیکی و جسمی دارند امکان دارد پس از مرگ آن عیب فیزیکی و جسمی را نداشته باشند مثلا کسی که پای فلج دارد یا کسی که لکنت زبان دارد ممکن است در دنیای مردگان دیگر فلج نباشد یا لکنت نداشته باشد. بلافاصله بعدش از خانم کارشناس خواست که صحبت کند و آنوقت شنیدیم که او لکنت زبان داشت و البته آنقدر سن و سال داشت که بر خود مسلط باشد و صحبت کند ولی واقعا شعور کجا رفته؟! یعنی مثال قحطی بود. شعور را در این جلسات نبینیم کجا ببینیم؟

۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان

آقای تقی مدرسی از نویسندگان ایرانی‌اند . ایشان پیش از نویسنده بودن، پزشک متخصص روانشناس کودکان در آمریکا بوده‌اند. متولد 1311 با زندگی پر از اتفاق و ماجرا. نویسنده و منتقد معروف آمریکایی خانم آن تایلر، همسر ایشان هستند. از طریق داستانها و بیوگرافی این خانم بود که تقی مدرسی را شناختم.

کتابی از این آقای نویسنده به تازگی خواندم و تمام کردم  به نام "آدمهای غایب". رمانی با نثری به شدت روان و آسان و زبانی طهرانی .از خواندنش میشود بسیارلذت برد.

 زندگی دو نسل از دو خانواده قدیمی با نامهای حشمت نظامی و سردار اژدری در این رمان روایت شده. دو خانواده که تا بُن دندان از هم متنفرند اما ناگزیر از همنشینی و ارتباط با یکدیگرند و مجبورند آداب و رسوم و سنتهای قدیمی را رعایت کنند.((‌علم بر این سنن خانوادگی مثل حساب جمع و تفریق نیست که بشود توی مدرسه یاد گرفت. این طور معلومات از همان لحظه که نطفه توی رحم بسته میشودبه آدمیزاد تعلق میگیرد.))

گفتگو ها سرشارند از ضرب‌المثلها و اصطلاحات. زیباترینشان فخر بر فلک و ناز بر ستاره کردن و برخی دیگر که به حکم مثل بودن اندکی پرده ادب را کنار میزند. 

و این هم چند جمله "آدمهای غایب".

((‌زندگی همینه دیگه آقا، پست و بلند داره، خوب و بد داره، حق و ناحق داره. باید یه جوری به سر آوردش. دوست و رفیقی، بطری عرقی، منقل و وافوری، ناله کمونچه‌ای،‌سیخ کبابی دیگه چی میخوای از زندگی آقا؟))

 ((وقتی خوب تو کنه دنیا بری می‌بینی دنیا شیکمی نیست.))

۰۲ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۲۸
آفاق آبیان

آخرین بار چه وقت کتابی را این‌گونه بلعیده بودم؟ باید سال بلوا بوده باشد و اتفاقا آن هم نوشته عباس معروفی‌ست. آیا فقط من نوشته‌های او را اینقدر دوست دارم یا همه همین‌طورند؟ اصلا میشود ایرانی‌باشی و داستانهایش را دوست نداشته باشی؟

 از آن افرادی هستم که خیلی خیلی دیر دانسته‌ام  اواخر دهه پنجاه و کل دهه شصت چه حقایق وحشتناکی را در دل خود پنهان کرده. نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه اما میدانم همه آن را مدیون بابا هستم او که به رغم آگاهی و دانستن، کلمه‌ای از این موضوعات را بحث و حرف خانه نکرد جز آنکه بچه ها بدانید و آگاه باشید که س ی ا س ت عین کثافت است و واقعا هم هست. جمله‌ای که دقیقا در این داستان هم آمده و البته کل محتوا و درونمایه داستان هم دقیقا همین رانشان خواهد داد.

 فریدون سه پسر داشت را یک نفس خواندم البته در دو شب متوالی در تاریکی و خلوتی. لذتی که خیلی وقت بود نچشیده بودمش.

خداوند روح آقای نویسنده را شاد کند و البته روح بابا را. یادشان  گرامی.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۴:۱۱
آفاق آبیان

"سرخ مثل دریا" عنوان اولین رمان خانم لیلا امیری ست که در جلسه نقد و بررسی‌اش شرکت کردم. این یکی جلسه نقد، درست و حسابی بود و داشتم مشتاق میشدم به خواندن رمان. ماجرایی از جنوب و دریا و لنچ و آفتاب و دریا. ماجرای زندگی پر از سختی یک پسر جنوبی. اما بعدش که حرفها و صحبتها کامل شد همه چیز ربط داده شد به جمبل و جادو و چیزهای دیگری که احتمالا در دنیای مدرن نویسی باید سراغش رفت و وارد نوشته و داستانش نمود تا جذابیت و خلاقیت را به همراه بیاورد. که البته علاقمندان پر و پا قرص خودش رادارد. اما این موضوع باعث خروج از حیطه علاقمندی من شد. اینکه همه جا یک مشت کولی بزن و برقص کنان جلوی چشم شخصیت اصلی می‌ایند را دوست ندارم که دنبال کنم. به هر حال برای نویسنده آرزوی موفقیت می‌کنم.

 چهارتا آقایی که کتاب را بررسی کردند همه سیاه پوش بودند. چرایش را نمیدانم شاید تبعیت از نوعی مد است شاید هم گونه‌ای اعتراض. آقای حسین سناپور گرامی هم در جلسه حضور داشتند. همین دو روز قبلترش داستان "تاریکی" ایشان را در جلسات خودمان نقد و بررسی کرده بودیم . داستانی  که در سال 69 نوشته بودند.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۰۷
آفاق آبیان
در گذشته هیچ وقت نمی‌خواستم سمفونی مردگان آقای معروفی را بخوانم. از روی عمد انتخابش نمی‌کردم. علی رغم اینکه می‌دانستم بسیار پر طرفدار است و البته بسیار سخت خوان. عکس روی جلد این کتاب برای من دافعه داشت. اصلا به نظرم ترسناک بود. عجب دلیل موجهی! اما لحظه‌ای که خبر فوت ایشان را شنیدم نمی‌دانم چرا دقیقا در همان موقع رفتم، فیدیبو و کتاب را خریدم و شروع کردم به خواندن. طبق انتظار خواندنش سخت بود. فقط باید  با دقتی دو چندان جلو می‌رفتی تا زاویه دیدها را گم نکنی. داستانش برایم گیرا بود و جاذبه داشت اما تلخ هم بود. تلخی که گاهی به بغض و نفرت تبدیل میشد و بیخ گلو را می‌گرفت. 

 بر و بچه های کانونی ما غالبا فارسی‌خوان هستند. بیشتر کتابهای نویسندگان ایرانی را می‌خوانند. برعکس من بیشتر با کتابهای نویسندگان غیر ایرانی دم‌خور هستم. درجلساتمان درباره آنچه در هفته مطالعه کرده‌ایم حرف میزنیم برای همین تصمیم گرفتم کمی فارسی‌خوانی کنم رفتم سراغ سال بلوا و وای از سال بلوا.
 هفت تا فصل دارد که با شمارش شبها نامگذاری شده. یعنی از شب اول تا شب هفتم. شب اول آن گذشت و به شب دوم رسیدم. دور‌همی اعضای انجمن شهر بود. مردان نامردی که حرف و حدیثشان تمامی نداشت. یک هفته تمام رهایش کردم تا بالاخره قالش کنده شدو بعد از آن باز همه چیز روی غلتک افتاد. تکه های پازل سال بلوا، فقط و فقط با خواندن و جلو رفتن سرجایش قرار می‌گیرد. باید بخوانی و جلو بروی. خودش خودش را حل میکند. ماجرای نوش آفرین نیلوفری که یک روز مادرش گفت: خواستگارهایی مثل دکتر معصوم را رد می‌کنی و زن یک کوزه‌گر میشوی؟
 و آن آخرها جایی در انتهای شب هفتم یکی دیگر گفت: ... بدشانسی آورد زن دکتر معصوم نامی شد که ظاهر خوبی داشت. اسم و عنوانی داشت. اما شغال بود. می‌گویند انگور شاهانی نصیب شغال میشود. حرامش کرد. چو انداخت جذام. بیخود و بی‌جهت دختره را کشت و شبانه از سنگسر رفت... 
ای وای... داستان را لو دادم.

نمیدانم تا حالا کسی هست که این کتاب را خوانده باشد و از خودش پرسیده باشد چرا نوشا چنین سرنوشتی داشت؟ نمیدانم اما شاید یک جایی در اواسط کتاب بشود در چند تا خط جوابی برایش پیدا کرد شاید و فقط شاید... کسی چه میداند
 به هر حال کتاب که تمام شد. حال خوبی نداشتم. از جنس سمفونی مردگان نه که بغضی با فرو افتادن چندتا قطره اشک تمام شود و برود پی کارش.حس و حالی منفی همه درون و برونم را پر کرده بود. چه قدرت تلخی دارند برخی کلمات و روایات... 
 بعدش بلافاصله رفتم سراغ کتاب "از پشت میز عدلیه"‌ که یک آقای قاضی آنرا نوشته. اتفاقهای طنز  و خنده داری که در میانه جنگ و دعوای آدمها بوقوع می‌پیوندد و برخی شان واقعا صدای خنده آدم را بلند میکند. دست آقای امیر توسیرکانی درد نکند که با نوشته هایش توانست احوالات حاصل از سال بلوا را بشوید و ببرد.


یکی از دختران فامیل ما با مردی که اصالت سنگسری دارد ازدواج کرد. سنگسر همان مکانی‌ست که ماجرای داستان سال بلوا در آن اتفاق می‌افند. اخلاق خوب این مرد معمولا ورد زبان بستگان است و همه از او تعریف می‌کنند و دختر هم شکرخدا واقعا خوشبخت شده. پدر شوهرش برخلاف بقیه افراد خانواده‌شان همچنان در سنگسر مانده بود و چوپانی میکرد. او خودش با تصمیم خودش چند تا گوسفند به پشت قباله عروس اضافه کرده بود. یعنی مهریه عروس عبارت بود از آینه و قران و شاخ نبات و سیصد سکه و ده تا گوسفند. گوسفندانی که احتمالا الان باید تبدیل به یک گله شده باشند.

فیلم مستندی از تلویزیون پخش میشد که نشان داد سنگسر با گله ها و چوپانهایشان معروف است.این چوپانها چلو گوشت معروفی دارند با نام "دیگی"که به صورت کته و مخلوط ،‌تماما زیر آتش زغال طبخ میشود با کلی ادویه و روغن حیوانی مخصوص.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۲
آفاق آبیان