دقیقا چند روز قبل از آغاز آن بلوای دوازده روزه، سینماتک موزه هنرهای معاصر برنامهای را شروع کرد برای نمایش فیلمهای دادگاهی. اولی آن هم تشریح یک قتل اتوپرهمینجر بود. من برای تماشا رفتم. در این فیلم زنی که نقش آن را لیرمیک بازی میکرد مورد تجاوز قرار گرفته و همسرش، متجاوز را به قتل رسانده بود. فیلم بیشتر دادگاهی را دنبال میکرد که به پرونده همسر میپرداخت. در سخنرانی پایانی خیلی زیر پوستی حرف از ماجرای مرحومه الهه حسین نژاد هم پیش آمد. ولی نباید میآمد! در این فیلم لیرمیک حد اعلی لوندی و عشوهگری زنانه را دارد و اصلا به عقل سلیم جور در نمیآید با سبک و سیاقی که زنان و دختران ایرانی در آن رشد یافته و بزرگ شدهاند مقایسه و مطرح گردد. مگر از طرف یک مغز پوسیده.
خلاصه که این هفته فیلم دوم این سری به نمایش گذاشته شد با عنوان هیئت منصفه شماره 2. این یکی را با دخترم به تماشا نشستم. البته برایش خسته کننده بود. هر چند من بدم نیامد. ما نسلی هستیم که با فیلمهای پوآرو و مارپل و کارآگاه کاستر و دِرِک و شرلوک هولمز جرمیبرت و هزار یک پلیس و کارآگاه دیگر بزرگ شدهایم.
فیلم سوم احتمالا دادگاه نورنبرگ باشد که خیلی طولانیست و من هم ندیدهامش.
فیلم آسترید شدن احتمالا قرار است مصائب زندگی آسترید لیندگرن را نشانمان دهد و نشان هم میدهد. اما در مقایسه با بعضی زندگینامهها میشود گفت که آسترید زیاد هم بدبخت نبوده. هرچند وزن زندگی هر انسانی در مقایسه با همان انسان باید سنجیده شود. چیزی که غالبا اتفاق نمیافتد و همیشه نگاههایی از بیرون سبکی و سنگینی زندگی را قضاوت میکنند.
همان ابتدای فیلم صحنهای از کلیسا در روستایی سوئدیست که آسترید و خانوادهاش در آن نشستهاند و کشیش دارد موعظه میکند.اما آسترید حواسش که نیست هیچ، پوزخند میزند و با کتابچه مقدس بازی میکند. بچهسال نیست اما بزرگ بزرگ هم نشده. ابتدای جوانی شاید نام مناسبتری است برای سن و سال او که وقتی مادرش به او میگوید با برادرش فرق دارد و شبها باید زودتر به خانه برگردد پاسخ میدهد: ولی در برابر خدا که همگی یکسانیم
مادر: پای خدا رو به مسائل زندگیمون نکش.
آسترید: اما تو که همیشه در زندگی حرف خدا رو میزنی!
آسترید مثل همه نخواهد بود. او تنها کسیست که در روستا به خاطر املای خوب و نوشتن مطلب درباره زندگی روستاییشان در دفتر کوچک روزنامه محل استخدام میشود. دفتری که شلوغ نیست و بروبیا ندارد. صاجب کارش با داشتن سن و سال بالا و چندین فرزند و زندگی خانوادگی متلاطم به راحتی شکم او را بالا میاورد. البته آنقدر متعهد است که آسترید و فرزندش را بخواهد اما آسترید اهل پابند شدن نیست و این تمام ماجرای زندگی اوست. عشق به فرزندی که میخواهد خلاف قوانین، بدون پدر نگهش دارد. میخواهد به دنیا بیاوردش و برایش مادری کند.
آسترید در راه سنگین پیش رو با آدمهای خوب مواجه میشود. پدر و مادری که همه جوره او را میخواهند. مردی که با وجود سن بالایش میخواهد برایش همسری کند. زنی که در دوردست مادرخوانده طفلش میشود و نهایتا مردی که فامیلی لیندگرنش از او میآید همه از شانسهای زندگی او هستند اما مسیر رسیدن به پسرکش چقدر پر پیچ و خم میشود. همانچیزی که باعث میشود او از بهترین داستان نویسان کودک جهان باشد.
دو تا از آخرین فیلمهای که دیدهام عبارتست از زندگی چاک ( 2024 ) و مارتی ( 1995 ).
در هر دو تایش یک مرد نقش اول است و برجسته. ابتدا مارتی را بگویم که صاف و ساده است و بی شیله پیله. هم خودش هم ماجرایش. سنش بالا رفته و ازدواج نکرده و البته که داستان متعلق است به دورانی که ازدواج در آن برای خودش یک پا دغدغه بوده. مارتی قصاب مهربانیست که شاغل شده تا مادر و خواهر و برادرهایش را زیر بال و پر بگیرد و در این راه از خودش حسابی غافل شده. داستان آنقدر ساده و معمولیست که برای جوانان این دوره زمانه حتما بیمزه و بی بخار است. اما ارتباط کوتاهش با آن دختر که توجهش را جلب کرده و همانند خودش است به هیچ عنوان مشمول تاریخ و زمان خاصی نمیشود. دختری که در نظراتِ ناخالصیدار دوستانش و مادری که از مادر شوهر شدن میترسد، تاییدی دریافت نکرده. تصمیم مارتی نتیجه پایانی فیلم را تشکیل میدهد.
اما چاک و زندگیش که بر اساس کتابی از استیفن کینگ ساخته شده در روایتی اپیزودیک از انتها به ابتدا پرداخته میشود. در ابتدای فیلم یا بهتر است بگوییم در اپیزود اول، چاک برایمان ناشناس است. در زمانی نزدیک به پایان دنیا که ظاهرش زیاد عجیب نیست اما اتفاقاتش چرا حسابی عجیب و غریب است، عکس چاک بر روی بیلبوردهای تبلیغاتی دیده میشود تا در وسط مراودات معمولی آدمها، عمر کره زمین پایان یابد و ما پرتاب شویم به اپیزود دوم. آنجا که چاک میانسال را میبینیم و رقص زیبایش را که قرار است فیلم را معروف کند. هر چند این رقص به پای آن رقص آقا معلم فیلم دور دیگر نمیرسد اما خب رقص همیشه رقص است و انرژی و اثر خودش را دارد مخصوصا که دختری با موهای قرمز هم چاک را همراهی کند. اپیزود آخر هم در واقع کودکی چاک است اینکه از کجا آمده و چگونه رشد کرده، چه کاره است و چه ماجراهای جالبی داشته. مخصوصا راز آن طبقه گنبدی زیر شیروانی.
به گمانم مارتی نمونه مناسبی از ماجرای رئال و زندگی چاک هم روایتی خوب از پست مدرن باشد اگر که فقط به داستانش بخواهیم توجه کنیم.
چه بر سر بیبی جین آمده؟ فیلم سیاه و سفید کلاسیک قدیمی که احتمالا از زیر دستم در رفته بوده برای تماشا. حالا قرعه به نامش خورد تا هنرنمایی بت دیویس و جوان کرافورد را در کنار هم به نظاره بنشینم
دو تا خواهر که از یکدیگر متنفرند. علتش را طبق معمول باید در کودکی و البته رفتار پدر و مادر جستجو کرد. هر چند که شاید آنها چارهای نداشته و نا خود آگاه دچار اشتباه میشوند. این احساسیست.که ابتدای فیلم به بیننده دست میدهد. هر چه هست حسادت ترسناک است و وحشتناک و اگر آدمی نشناسدش و تشخیصش ندهد دردسرسازترین است. بیشتر بدبختیهای آدمها اول از سر حسادت است بعد چیزهایی مثل طمع و قدرت و چه و چه... حسادت زیادی دم دست است. حسادت باعث نفرت میشود و نفرت هم آخر و عاقبت ندارد.
یاد اینگرید برگمن افتادم و دو تا دختر دوقلویش. ایزابلا و ایسوتا. هرچقدر ایزابلا روسلینی معروف بود و مشهور از آن دیگری اصلا خبری نبوده و نیست. یادم است یک زمان دنبال ایسوتا گشتم . آنقدر گشتم تا یک جا یک عکس از او پیدا کردم. ایسوتا ابدا به زیبایی ایزابلا نبود. مگر میشود اینگرید برگمن زندگی با این دو تا دخترش را بدون مشکل و چالش پشت سر گذاشته باشد.؟! محال است.
به گمانم نام فیلم هم دقیقا همین است. آشپز جدید. همه حرف و سخن و اتفاقات فیلم داخل یک رستوران بزرگ و شلوغ میگذرد که در محله تایم اسکوئر نیویورک قرار دارد. محلهای که وقتی یک نفر در ابتدای فیلم آن را توصیف میکند به نظر میرسد باید جایی باشد شبیه چاله میدان.
سیاه و سفید بودن فیلم و محتوای آن که پرداختن به موضوع مهاجرت است بیننده را یاد فیلم فرمونت بابک جلالی میاندازد. اما این کجا و آن کجا! نه اینکه در یک رده نباشند . حتما هستند. فقط هرچقدر که آن دیگری نرم و لطیف است و شاعرانه این یکی سخت است و زبر و خشن.
دختری از مکزیک به نیویورک مهاجرت غیر قانونی داشته و حالا دنبال کار است. به مدد آشنایی دورش با همسایهای در روستای مکزیکیشان که پسرش در این رستوران کار میکند سراغ آنجا میرود تا کوری عصاکش کوری دگر شود. اینکه فقط و فقط به کمک شانس دخترک به صف کارکنان این آشپزخانه میپیوندد ماجرای بامزهایست اما بعدا ما با تکتک افراد این مکان آشنا خواهیم شد. که تقریبا همه مهاجرند از اقصی نقاط جهان. حتی صاحب ترسناک رستوران با نام آقای رشید.
حرف فیلم فقط و فقط فلاکت و بیچارگی مهاجرت است. هیچ کس نمیداند شاید هم واقعا این است حقیقت این ماجرایی که تماما آواز دهل است.
نام فیلم: la.cocina 2024
فیلم زن و بچه سعید روستایی را همراه دخترم تماشا کردیم. از سعید روستایی هیچ فیلمی ندیده بودم. این اولینش بود که به نظرم به قول اصطلاح دستاندرکاران گفتمان سینمایی ، چفت و بستش مشکل داشت.
اینکه تقریبا نیم ساعت ابتدایی فیلم به شخصیت پردازی پسر نوجوان فیلم پرداخته میشود که کمی خسته کننده است، به این خاطر است که حادثه پیش آمده برای او باور پذیر باشد. اما ایراد اصلی به ماجرای خواستگاری وارد است. اینکه از زمان قدیم هم به سند شنیدههایمان از مادربزرگها، کسانی که دو تا دختر پشت سرهم داشتند وقتی برای یکی خواستگار میآمد از حضور دختر دیگر در جلسه خواستگاری جلوگیری میکردند. به نظرم این را عالم و آدم شنیده باشند.حالا اگر زندگی مدرن شده و این چیزها عوامانه پنداشته میشود پس نتیجهاش میشود ماجراهایی که در فیلم میبینیم.
یاایراد دیگر اینکه مثلا کجای دنیا یک زن وسایل مراسم خواستگاری خودش را به داماد میسپارد که بخرد! حالا هرچقدر هم با یکدیگر بی رودربایستی باشند. به عقل زیاد جور در نمیآید.
در کل این حجم از دردسر و مشکلات پشت سرهم، برای یک شخصیت با توجه به بازه زمانی که داستان در آن میگذرد نمیدانم آیا میشود باور پذیر باشد؟
پدر شوهر که نقشش را حسن پورشیرازی بازی میکند یک دیالوک خوب به شخصیت اصلی میگوید. چیزی با این مضمون که او برای راحت کردن خیال خود از عذاب وجدان باید برود و خودش را خلاص کند نه کسی دیگر را.
زن و بچه یک فیلم بیش از حد معمولیست.
سالهای سال دهه اول محرم را هیئت میرفتم. چه آن وقتها که خانه بابا بودم و چه بعد تر اینجا در این خانه. اما امسال در هیچ مراسمی شرکت نکردم. سر و صدا اذیتم میکند. به صدای بلند حساس شدهام . کلا آدم حساسی هستم . معمولا گوش تیزی دارم. به نظر خودم بعد از دوازده روز جنگ بدتر شدم. بالاخره آن روزها بدون استرس و نگرانی که نبود. از برنامه های تلویزیون و صدایش هم بیزارم. آخر چقدر رجزخوانی و حرفهای مفت در خواب و خیالی....
اتفاقی در همان روزهای جنگ فیلم صدای سکوت را دیدم. یک آقایی که متخصص صدا بود و کارش این بود که به خانه های مردم برود و امواج صداداری که به نوعی باعث خستگی روانی افراد خانه میشود را پیدا کند و راه حلی برای رفع آنها پیدا نماید. مثلا صدای یخچال یا صدای لوله آب یا صدای دستگاههای گرمایشی و سرمایشی. به نظرم همه خانه ها به این آقای متخصص سکوت نیاز دارند . سکوت چیز ارزشمندیست.
ادلاین _ 2022
خانم کِی یک مزرعه میخرد و همراه اسبهایش به آنجا نقل مکان میکند. مزرعه در روستایی قرار دارد که اگرچه کوچک و کم جمعیت است اما از مدرن بودن چیزی کم ندارد. اهالی با کِی آشنا میشوند طبق رسومات جالبی که دارند اما کمکممتوجه میشوند این زن مسن واقعا خوب، صاحب اسبهاییست با قدرت درمانگری. این موضوع هم موافق دارد و هم مخالف. این موافقت و مخالفت و باور داشتن یا نداشتن ماجرای فیلم را تشکیل میدهد. فیلم بر اساس واقعیت ساخته شده و ادلاین نام مهمترین اسب این مزرعه است. مزرعهای که ظاهرا هنوز هم هست و کار درمانگری را دنبال میکند.
اگر دنبال فیلم می گردید که در این اوضاع و احوال برای دیدن مناسب باشد ادلاین فوقالعاده است.
یعنی هر کسی که وبلاگ دارد چیزی در مورد جنگ نوشته الا من.
نوشتنم نمی آید خب.
جنگ نوش جان کاسبان جنگ و البته خاک عالم بر سرشان.
به قول خانم سیمین دانشور، دنیا اگر دست زنها بود پس جنگ کجا بود؟! هرچند من شک دارم...
کاش دنیا دست آدمهای درست بود. گرچه آدم درست محال است اداره دنیا را دست بگیرد. سرش که درد نمیکند.مغز خر هم که نخورده. می نشیند کنار جوی و گذر عمر را تماشا میکند چکار دارد به درافتادن با آدمهای نادرست.
آدم درست چشم و دل سیر است.
یکبار جنگ شد و کلی سال، دنیا را به نام جنگ به کام خودشان کردند. یکی دیگر لازم بود وقتش شده بود آن یکی دیگر ته کشیده بود.
آدمهایی که زندگی بلد نیستند خوب دور بر مردگی می چرخند.
گند بر هرکسی که دست اندرکار جنگ است اما خانواده اش بیرون این میدان است.
خداوندا مراقبمان باش.