عنوان، نام فیلم است و البته نام شاعری آلمانی. شاعری که زن است و احتمالا نهایت تلقی زنان دنیا از زن آزاد مستقل. اما این گونه که فیلم آغاز میشود ما او را بستری در بیمارستانی روانی میبینیم . بعد از آن در روایتی غیر خطی به گوشه و کنار زندگی او سرک میکشیم.
اینگه بورگمن شاعر است و شمع روشن خیلی از مجالسیست که بیشتر اعضایش را مردان تشکیل میدهند. مردهایی که مثل پروانه دور او میچرخند. بیشتر از همه مکس که نویسندهای سویسیست و بالاخره هم از او میخواهد با یکدیگر زندگی کنند و اینگه هم میپذیرد. اما مردان زیادی دور و بر او هستند که میروند و میایند وظاهرا هیج مردی در دنیا نیست که این موضوع را درباره زنی که دوست دارد هضم و جزم کند و برای همین دردسرها شروع میشود. غرها ، نق ها، اعتراض ها، رفتن و آمدن ها، دور و نزدیک شدنها. به نظر میرسد اینگه باید محکم باشد اما نیست. او برای هر حالتی که دارد یک مرد را طلب میکند. از این به سمت آن . از آن به سمت دیگری.اینگه قوی نیست و این را خودش هم اعتراف میکند که مکس میتوانست بهترین مرد زندگی او باشد اگر خودش اینقدر آزادی را طلب نمیکرد.
اینگه: تو قاتل منی
مکس: مگر مردم نمیگویند که همیشه قاتلها گناهکار نیستند، بلکه گاهی مقتولها گناهکارند؟
والبته پاسخ مکس در واقع قطعهای از شعر خود اینگه است.
قسمتهای زیادی از فیلم در بیابان و صحرا فیلمبرداری شده که در آن اینگه برای فرار از مشکلاتش با مردی دیگر همسفر شده. و این جمله شعری از او که فیلم با آن پایان میپذیرد.
((بیابانم، تنها امیدم، برزخ لطیفم، رستگاریام.))