درختها ایستاده میمیرند
چقدر برای درختهای سرخه حصار غصه خوردم و البته هنوز هم میخورم که ماجرای جنگلهای هیرکانی هم به آن اضافه شد. حالا دیگر اشکم هم سرازیر میشود و کاری هم از دستمان بر نمیآید.
پدر بزرگ همیشه میگفت دلتان برای چیزی نسوزد. شاید درست میگفت. اما دل که دست خودش نیست. بالاخره باید بفهد که در این دنیا درشتی و نرمی به هم در به است و شاید ذات درشتیاش خیلی هم بیشتر است و البته که این خاصیت دنیای فانی با آدمهای رفتنیاش است . حوادث طبیعی جزئی از ساختار طبیعت اند اما خب ظاهرا قرار است هرچه که به پایان حیات، اگر که پایانی داشته باشد، نزدیک میشویم با خرابی و تباهی بیشتر مواجه گردیم.. واقعا حیف از شمال و حیف از جنگلهای شمال.
ما زمانی برای سفر به شمال میرفتیم که شمال واقعا شمال بود! خدا رحمت کند بابا را به تعداد موهای سرش که تا پایان عمر هم انبوه و پر بود مارا شمال برده بود. خدا میداند چند تا آلبوم عکس از آن سفرها دارم. آدم باید اهل سفر باشد. همیشه جا پیدا میشود. پلاژ لب دریا و اتاق و هتل و مهمانخانه همه جا هستند. ما فقط یک بار در ترافیکهای مربوط به شمال و شمال رفتن گیر کردیم پس از آن عطایش رابه لقایش بخشیدیم و سر ماشین را به سمت جنوب کج کردیم. بچه ها تا وقتی کوچکند میشود دستشان را گرفت و هر طرفی برد.عکسی دارم در بندر لنگه در حالیکه دختر چهار ماههام در آغوشم است و دست پسرکم را هم در دست گرفتهام. بعدها که به نقشه نگاه میکردم از خودم میپرسیدم چطور با بچه به این کوچکی که هنوز گردن نمیگرفت به آنسوی ایران رسیدهایم. حالا اما بچه ها بزرک شدهاند . تن به انتخابهای ما نمیدهند. مایی که مسلما پدر و مادر بی اشکالی نبو ده و نیستیم و حرف و حدیث بیشتر از یک خانواده معمولی داریم و معمولا ذر سفر دچار تنش میشویم. حالا دیگر هر کس باید راه خودش را برود. حفظ آرامش و آسایش ارزش بیشتری دارد برایمان. تا خداوند چه بخواهد و امید که جنگلها نجات پیدا کنند.
- مثل اینکه سایت دچار مشکل شده بود که خوشبختانه فعلا رفع شد وگرنه باید کوچ میکردم.