مسیری با بوی مرگ
دوشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ
زن دوست نداشت که در رفت و آمدهایشان از مسیری عبور کنند که خانه قدیمی پدریاش آنجا بود. و مرد این را میدانست و میفهمید و به عمد سر فرمان را جوری میچرخاند که از آنجا رد شوند و تازه پشت چراغ قرمز نزدیک محل هم رینگ میگرفت که مثلا چی بود و... چی شد...
تا اینکه زن بالاخره گفت این مسیر بوی مرگ میدهد، میفهمی!
وقتی ازدواج کردند. مرد بیست سال بود که به شهر کوچک پدریاش سفر نکرده بود. بعد از آن هم شاید فقط یک بار. حالا هم که اصلا دیگر هیچ کس را آنجا ندارند.
مگر راه زندگی همین نیست؟ دیر و زود شاید داشته باشد اما اجتناب ناپذیر است. بالاخره هر کس باید برود سراغ سرنوشت خودش.
بعضی ها چقدر سخت میفهمند.
۰۴/۰۸/۰۶