اُکالیپتوس

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم» ثبت شده است

سینگ‌سینگ نام یک زندان فوق امنیتی در آمریکاست که حالا عنوان یک فیلم قرار گرفته. تعدادی از زندانیان این زندان در گروه تئاتر عضو هستند و با علاقمندی بسیاری در آن فعالیت میکنند.ماجرای فیلم، علاوه بر اینکه به چگونگی اجرای یک تئاتر کمدی توسط ایشان می‌پردازد، به روابط شخصی برخی از آنها با یکدیگر نیز گوشه چشم دارد. تعداد زیادی از بازیگران، زندانیانی هستند که نقش خودشان را بازی میکنند و این چیزیست که پس از پایان فیلم و در تیتراژ نهایی متوجه خواهیم شد.


چند سال پیش در جشنواره جهانی فیلم فجر نیز فیلم مشابهی دیدم با عنوان روز موفقیت. اگر اشتباه نکنم آن فیلم فرانسوی بود و مایه های کمدی داشت.آنجا گروه تئاتر زندان نمایشنامه درانتظارگودو را روی صحنه برده بود و جایزه گرفته بود و به مراحل بالاتر مسابقات راه یافته بود. در آخرین مرحله که مسابقات کشوری بود همه اعضا فرار کردند و ظاهرا یکی از فرارهای موفق از زندان را رقم زدند. چه که این فیلم هم بر اساس واقعیت ساخته شده . این فیلم تماشایی‌تر از سینگ‌سینگ است.

۱۹ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۳۰
آفاق آبیان

فیلم محصول دانمارک است و کارگردان آن ایرانی‌الاصل میباشد. آقای مهدی آواز.

 ماجرا مربوط به داستان زندگی یک سرآشپز حرفه‌ای و دقیق و منظم وعاشق کار در همان کشور دانمارک است که شب و روز به پیشرفت کاری و حرفه‌ایش فکر میکند و در این میان با نامه یک وکیل مواجه میشود. پدرش در روستایی ایتالیایی برای او ارثی باقی گذاشته و او باید برای دریافت آن یک سفر انجام دهد. سفری که خیلی چیزها را برای او تغییر خواهد داد که مهمترین آن نگاه به زندگی ست. والبته نکنه برجسته دیگر در این ماجرا پرداختی سبک و خنده دار به مقوله ازدواج است که مایه های کمدی این فیلم را تشکیل می دهد. 


۲۶ دی ۰۳ ، ۱۵:۲۲
آفاق آبیان

فیلمی که داستان آن در قرن نوزرهم میلادی اتفاق می‌افتد.

استرومسکری جزیره‌ای بسیار کوچک در فنلاند است و ماجا دختری روستایی که ازدواج او با یک پسر ماهیگیر محلی، آغاز ماجراست. چالشهای سخت زندگی ماجا برای بقا و ادامه دادن، کل  فیلم را تشکیل می‌دهد. چیزی که این داستان را خاص می‌کند شخصیت ماجاست. او اندکی متفاوت است و ما این تفاوت را از همان ابتدا در خانه پدر‌ی‌اش و در مقایسه با خواهری که تقریبا هم‌سن و سال اوست تشخیص می‌دهیم. ماجا دختریست که روح و درون عجیبی دارد. عجیب که نه، خاص. خاصیِ سرچشمه گرفته از پاکی و زلال بودن. او عاشق طبیعت است. خواسته ها و آرزوهای قلبیش را محکم میخواهد و بیان میکند و به همان نسبت هم درک و دریافتی قوی از طبیعت دارد. نشانه ها را میفهمد. خواب ها و رویاهایش با او حرف میزنند و خیلی حس‌ها و تجربه‌های دیگر که مخصوص اوست. با این همه زندگیش راحت نیست اما او دوام می‌اورد در جنگ در گرسنگی و در سرما و کنار می‌اید با از‌دست دادن با فقدان. 

روح ماجا قوی‌ترین چیزیست که او دارد.  


۱۱ دی ۰۳ ، ۱۱:۰۳
آفاق آبیان

ظاهرادر زندگی، زیر آسمان باز قرار است آزادی باشد و آزادی قرار است راحتی همراه بیاورد. این فکر یاکوزای پا به سن گذاشته ای‌است که در ابتدای فیلم پس از سیزده سال از زندان مرخص میشود. با این تصمیم که تا حد توانایی‌اش خوب زندگی کند. هر چند همان اول ماجرا متوجه میشویم که سخت میتواند دست و زبانش را کنترل کند. او پرخاشگر است و عصبی و البته از آنچه از زندگیش خواهیم دانست آن را چیز غریبی نمی‌بینیم. اما او سعیش را میکند. سعی میکند آرام باشد و از حد و حدود قوانین و اصول عرف و قانون تجاوز نکند. او که پسری پرورشگاهی‌ست و همین بدون خانواده بودن او را به راه نادرست کشانده تنها خاطراتی گنگ و مبهم از مادرش دارد و کاملا معلوم است که همان اندک خاطرات را دوست میدارد. مدد‌کار اجتماعی به کمکش می‌اید تا زندگی او سرو سامان یابد و شاید مادرش پیدا شود و البته یاد‌آوری کند که باید حواسش به قلبش باشد تا به بیماری پیشرفته تبدیل نگردد.کنترل قلب ضعیف آنچنان هم آسان نیست و به کنترل مغز و اعصاب وابسته است. برای همین این یاکوزای عصبی که به خاطر عدم کنترل رفتارش مرتکب قتل شده، تمام حواسش را جمع میکند تا دست از پا خطا نکند. اعصاب هیچ وقت الکی به هم نمیریزد. همیشه چیزهایی هستند که آرامش آدم را بر هم می‌زنند و خیلی وقتها آن چیزها آنچنان آشکار و بدیهی نیستند. در سکوت و خفا به وقوع می‌پیوندند. اما هر عملی هر کنشی اصلا هر انرژی که از طرف آدمها به جریان می‌افتد نتیجه و واکنشی درپی دارد و گاهی این واکنشها شدیدند و غیر قابل کنترل. که اگر کنترل شوند به جریان آبی شبیه میشوند که جلوی راهش را بسته باشند. آب بالاخره مسیری برای بیرون زدن و سرریز شدن پیدا میکند و چه کسی‌ست که نداند میتواند خرابی به بار بیاورد. زندگی زیر آسمان باز برای یاکوزای عصبی مزاج اصلا راحت نیست.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۳:۳۳
آفاق آبیان

طبق تعریف که هست. اما خب ... 

من حدودا یک ساعتش را دیدم . نمیدانم چرا باید اینقدر زمان_ زمان کل فیلم_ را صرف تماشای یک معماکرد؟ شاید هم معما در معما. چون قرار است آخرش غافلگیرمان کند؟ نمیدانم شاید.

  ولی این همه وقت آیا ارزشش را دارد؟ 

میدانم دارم زود قضاوت میکنم چون تمام فیلم را ندیده‌ام.

۰۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۸
آفاق آبیان

این فیلم را میشود در دسته حال خوب کن‌ها قرارش داد. از آنهایی که محال است پس از دیدنش حس لطیف و سبکی را در قلب و روحت تجربه نکنی. در حالت کلی اگر به موضوعوش نگاه کنیم، عادی به نظر خواهد رسید و صد البته تکراری. شاید هم تکراری در تکراری. بنابراین به خودم اجازه میدهم آن را تعریفش کنم.  دختر و پسری عاشق هم میشوند. یک دختر پولدار و یک پسر ساده معمولی که راننده ماشین مسابقه است. آنها هرطور که هست با هم ازدواج میکنند و بچه دار میشوند و دقیقا در اوج خوشی و خوشبختی،‌زن مبتلا به بیماری مهلک سرطان میشود و از دنیا می‌رود.

 اما این فیلم یک تفاوت بزرگ و قشنگ با فیلمهای هم‌شکل و شمایل خودش دارد. یک سگ در این داستان نقش اساسی و پررنگ دارد و ما کلیه وقایع را از منظر دید این سگ میبینیم و میشنویم. فیلم مقدار زیادی نریشن دارد که همه را این سگ می‌گوید. سگی که برای خودش یک پا شخصیت اصلی و اساسی است. او اِنزو نام دارد و وقتی توله‌ای بیشتر نبوده توسط مرد داستان خریداری و نگهداری میشود. اما نقطه آغاز فیلم از زمانی‌ست که سگ، پیر و کهنسال است و تقریبا در بستر مرگ قرار دارد. او این جملات را در همان ابتدای فیلم بیان می‌کند: یه بار یه مستند راجع به مغولستان در تلویزیون دیدم. در مغولستان اعتقاد دارند وقتی یک سگ به پایان زندگیش به عنوان سگ میرسه،بعدش در قالب یک انسان حلول میکنه.

 جایی هم در میانه های فیلم هست که میگه: سعی میکنم چیزهایی رو که میدونم در روحم حک کنم آنقدر عمیق در عمق وجودم که وقتی دوباره چشم باز کردم و به دستهای جدیدم نگاه کردم، همه‌اش رو بدونم.

 این آقای سگ دوستداشتنی تمام اتفاقات رخ داده در فیلم را از نگاه خودش که یک دانای کل است تحلیل میکند. او قدرتی اندک بیشتر از آدمها دارد. آگاهی در سطح بالاتر اما نه آنقدر که بتواند با سرنوشت رسما به مبارزه بپردازد. به گمانم حتی اگر متنفر‌ترین آدم روی زمین نسبت به سگها باشیم پس از دیدن این فیلم نگاه و نظرمان تغییر کند.  اِنزو تا این حد قدرتمند است.

۲۰ آذر ۰۳ ، ۱۵:۱۸
آفاق آبیان

برف و خرس یک فیلم زیبای ترکیه‌ای است. من به خاطر بازیگر زن آن که در فیلم "درباره علفهای خشک" بیلگه جیلان هم نقش بازی کرده بود جذب تماشایش شدم. آسلی پرستار جوانیست که برای گذراندن طرح کاری‌اش به یک روستای سردسیر جنگلی در ترکیه میرود و خیلی ارام و زیر پوستی درام مخصوص این فیلم میان او و آدمهای روستا شکل میگیرد که باید تماشایش کرد.

هیچ وقت سریالهای رنگ و وارنگ ترکیه‌ای را تماشا نکرده‌ام. اما انگار فیلمهای درست و حسابی شان همیشه در برف و سرما شکل گرفته است. انگار برف و سرما در شکل گیری شخصیت آدمهای این منطقه به طور صد‌در صد نقش داشته و دارند. در  همه فیلمهاشان بیننده شخصیت خاص ادمها را حس میکند. در این فیلم که بارها از دهان شخصیتها میشنویم ، ادمهای محل آدمهای عجیبی هستند.

 به طور کلی زندگی درهم و برهم و شلوغ و دخالت در کارهای یکدیگر همه جا در این فیلمها و شاید به نوعی در واقعیت زندگی آدمهای این سرزمین به چشم می‌خورد. همه به هم کار دارند و خانواده طبق سلسله مراتب از بالا به پایین طبقه بندی میشوند و انگار که طبقه بالاتر به راستی مالک پایین‌تر از خودش است.

با این همه این فیلم را دوست داشتم .همانطور که همه فیلمهای جیلان را دوست دارم. همن طور که فیلم راه ییلماز گونی را دوست دارم. خیلی بچه بودم که فیلم راه  را در تلویزیون تماشا کردم و از آن، فقط صحنه برفی سختی که زنی بر پشت مردی حمل میشد دریادم مانده بود و هیچ چیز از چرایی ماجرا در ذهن کودکانه‌ام نقش نبسته بود. تا اینکه چند سال پیش فیلم را در سینما تک دیدم و یادم می‌اید که در تاریکی سینما  با ان گریستم . یاد صحبتهای آقای خسرو معصومی به خیر.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۱
آفاق آبیان

اگر از فیلم "سگ سیاه" هیچگونه اطلاعاتی نداشته باشیم، اولش فکر می‌کنیم اینجایی که نشانمان می‌دهد باید کره شمالی باشد. چون این حد از فلاکت را فقط در مورد چشم بادامی های این کشور شنیده‌ایم. اما بعد که جلو می‌رویم سر در می‌اوریم اینجا شهری نه چندان بزرگ در چین است. و برایمان سوال میشود چینی که قدرت عظیم اقتصادی جهان به حساب می‌اید چه نسبتی میتواند داشته باشد با این وضعیت عجیب آخرالزمانی؟ ظاهرا همه جا در همه کشورها اقتصاد و پیشرفت آن، در مشت عده‌ای به خصوص جا داده میشود.

 شهر به نظر نمیرسد خیلی هم قدیمی باشد. از باغ وحش داغانی که دارد یا آن سالن مخروبه کنسرت که بر صحنه‌اش پیانویی خاک گرفته قرار دارد معلوم است زمانی شوق زندگی در این شهر موج میزده . فیلم ابدا پاسخ نمی‌دهد که این همه فلاکت از کجا آمده. عجیب‌ترین وضعیت شهر. فراوانی سگهای ولگرد است که اوضاع وحشتناکی را رقم زده.

 پسر جوانی از زندان آزاد شده و پس از ده سال به اینجا که زادگاهش است باز می‌گردد. پسری ساکت و کم حرف که ما ذره ذره با زندگی و گذشته او آشنا خواهیم شد. وی را در گروه جمع آوری سگهای ولگرد استخدام میکنند اما با دیگران تفاوت دارد. سگ سیاه عجیبی هم این وسط هست که همه به دنبالش هستند.

برگزاری المپیک 2008 چین شانس بزگی برای این شهر بوجود می‌آورد. زیرا دست‌اندرکاران را وامیدارد تا جهت حفظ آبرو به بازسازی اساسی آن اقدام کنند. یک کسوف نادر هم در این میانه بوقوع می‌پیوندد که خودش مایه سرگرمی اهالی است و لازم میشود همه از پشت فیلترهایی تیره به آسمان نگاه کنند مثل پسر که در تصمیم نهایی اش پشت موتورش می‌نشیند و از پشت عینک سیاه به دوربین زل می‌زند و لبخند می‌زند.


۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۱
آفاق آبیان

عنوان، نام فیلم است و البته نام شاعری آلمانی. شاعری که زن است و احتمالا نهایت تلقی زنان دنیا از زن آزاد مستقل. اما این گونه که فیلم آغاز میشود ما او را بستری در بیمارستانی روانی میبینیم . بعد از آن در روایتی غیر خطی به گوشه و کنار زندگی او سرک می‌کشیم.

 اینگه بورگمن شاعر است و شمع روشن خیلی از مجالسی‌ست که بیشتر اعضایش را مردان تشکیل می‌دهند. مردهایی که مثل پروانه دور او می‌چرخند. بیشتر از همه مکس که نویسنده‌ای سویسی‌ست  و بالاخره هم از او می‌خواهد با یکدیگر زندگی کنند و اینگه هم می‌پذیرد. اما مردان زیادی دور و بر او هستند که می‌روند و می‌ایند وظاهرا هیج مردی در دنیا نیست که این موضوع را درباره زنی که دوست دارد هضم و جزم کند و برای همین دردسرها شروع میشود. غرها ، نق ها، اعتراض ها، رفتن و آمدن ها، دور و نزدیک شدن‌ها. به نظر می‌رسد اینگه باید محکم باشد اما نیست. او برای هر حالتی که دارد یک مرد را طلب می‌کند. از این به سمت آن . از آن به سمت دیگری.اینگه قوی نیست و این را خودش هم اعتراف می‌کند که مکس می‌توانست بهترین مرد زندگی او باشد اگر خودش اینقدر آزادی را طلب نمی‌کرد.

اینگه: تو قاتل منی

مکس: مگر مردم نمی‌گویند که همیشه قاتلها گناهکار نیستند، بلکه گاهی مقتولها گناهکارند؟ 

 والبته پاسخ مکس در واقع قطعه‌ای از شعر خود اینگه است.

قسمتهای زیادی از فیلم در بیابان و صحرا فیلمبرداری شده که در آن اینگه برای فرار از مشکلاتش با مردی دیگر همسفر شده. و این جمله شعری از او که فیلم با آن پایان می‌‌پذیرد.

 ((بیابانم، تنها امیدم، برزخ لطیفم، رستگاری‌ام.))



۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۰:۳۸
آفاق آبیان

سرجیو دیلمو شخصیتی واقعی‌ست که از کارکنان ارشد سازمان ملل بوده و در کار حل و فصل مشکلات کشورها و اوضاع نابسامان جنگی فعالیت داشته. مردی صلح طلب و مهربان با نیتی خیر و تلاشی پویا برای سر و سامان دادن دنیا.

داستان فیلم بر اساس واقعیت است. انهدام ساختمان سازمان ملل در بغداد در بحبوحه جنگ و اتفاقی که برای این مرد می‌افتد. پای یک داستان رمانتیک و عاشقانه هم در میان است که باعث تلطیف اوضاع و شرایط فیلم  میشود و واقعا هم  در اصل زندگی سرجیو وجود داشته. 


-  اینکه فیلم چقدر به واقعیت وفادار است و حقایق س ی ا س ی را در بر دارد احتمالا فقط و فقط خدا میداند.


۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۵:۴۳
آفاق آبیان