"همچنان قدم زنان" نام فیلم کارگردان ژاپنی هیروکازو کوروئیدا است. همچنان قدم زنان یا خودِ خودِ زندگی. عین زندگی. نه آنچنان بی دغدغه و بی مشکل اما از نوع سبکبارتر. آرام و در جریان مثل هوا. زلال مثل چشمه و درخشان مثل خورشید تابان. و البته که خورشید گاهی میسوزاند. باد گاهی میتاراند و آب هم گاهی میبرد. خانواده در جریان یعنی جوان شدن کودکها. پیر شدن جوانها و رفتن نهایی پیرها.
پیرمرد و پیرزن این فیلم میزبان دو فرزند خود و خانواده ایشان هستند. هر کدام از این فرزندها سرنوشتی دارند و خصوصیاتی مثل همه فرزندها و مثل همه خانواده ها.ما کمکم با خصوصیات آدمهای این فیلم آشنا میشویم از بزرگترینشان که آقای دکتر بازنشسته است تا کوچکترینشان که یک نوه ناتنیست. این دور همی به مناسبت یادبود فرزند دیگریست که از دنیا رفته. مثل همه خانواده ها از میان فرزندان، فرزندی هست که عزیز تر است و فرزندی هم هست که چون آنچنان حرف گوش کن نبوده کمتر توی چشم آمده. اما اینجا در این خانواده ژاپنی همه چیز منطقی تر پیش میرود آدمها علی رغم نارضایتی،حد و مرزها را میشناسند. حقوق متقابل را میشناسند و سعی نمیکنند مثل سدی مانع راه و جلورفت یکدیگر شوند و شاید همین است راز همچنان قدم زنان ماندن این خانواده. خانوادهای که مثل همه خانوادههای دنیا نمیداند کدام دورهمیاش آخرین دورهمی خانواده خواهد بود.
تماشای این فیلم اندکی صبوری میخواهد و البته که میتواند در دسته حال خوب کن ها قرار بکیرد.
- به نظرم رسید تنها روحی که در این فیلم میتواند قضاوت شود، روح نویسنده فیلمنامه است که اتفاقا کارگردان آن هم هست. او که خالق "همچنان قدم زنان" بوده.
فیلم، زندگی زنی تنها به نام فِران را نشان میدهد که دقیقا عنوان فیلم، مربوط به اوست. یعنی گاهی وسط روال زندگی اش به مردن فکر میکند و ما این فکر او را به صورت تصویری میبینیم. کارگردان خیلی سعی کرده که این تصویرها آنچنان هم تلخ یا وحشتناک نباشد اما کاملا منظور خودرا برساند و البته موفق هم بوده.
فِران به شدت تنهاست. ما با او در محیط کاریاش در یک شهر کوچک ساحلی آشنا میشویم. نحوه تعامل او با همکارانش نشان دهنده خصوصیات اخلاقی اوست. چیزهایی که انگاری در دست خودش نیست و جزئی از ذات او شده. حضور رابرت به عنوان کارمند جدید اوضاع را تغییر میدهد. رابرت به جای زن کارمند دیگری آمده که حالا بازنشست شده و بازنشستگی و ماجرای زندگیش پیامهایی هم برای فِران و هم برای بیننده همراه خواهد داشت. رابرت به فران توجه نشان میدهد و ماشاهد عمل ها و عکس العمل های این دو نفر آدم متضاد، در طول فیلم هستیم.
- نمیدانم چرا وقتی اولین بار با این عنوان فیلم برخورد کردم اینگونه از ذهنم گذشت. گاهی به مردن فکر میکنم... زرشک...
دشت خاموش آقای احمد بهرامی را دیده بودم. هفته پیش شهر خاموش ایشان را هم دیدم. حالا مانده است مرد خاموش که به گمانم هنوز اکران نشده و احتمالا باید با یک سه گانه از این آقای کارگردان مواجه باشیم.
شهر خاموش هم همان سبک و سیاق دشت خاموش را داشت. دنیاهای فردی تلخ و تاریک و سیاه. بدون ذرهای مهر و امید و عشق و محبت وشیرینی. همان اندک سایه عشق که به صورت تتوی یک نام بر روی آرنج یک مرد خودنمایی میکند عاقبت وحشتناکی را انتظار میکشد.
باران کوثری در نقش تنها شخصیت زن که نقش اصلی هم هست قابل قبول است اما تا وقتی که حرف نزده باشد به محض گشودن دهان تماشاگر را یاد فیلم گیجگاه عادل تبریزی میاندازد! او که انگاری فرشته مرگ است و از آن دنیا آمده تا ماموریتش را به پایان برساند، برای این نقش مناسب نیست.
فرانس کوچک را پدر و مادرش از کلبه روستایی میان کوهستان دور میکنند تا پیش از رسیدن زمستان او را که پسربچهای ضعیف و نحیف است در امنیت قرار دهند. چیزی که، فهمش برای مغز کوچک پسرک سنگین و سخت است. او سالهای سال این موضوع را چون غده ای سنگین در وجودش حمل میکند و ما بازتاب آن را در اعمال و رفتار جوانی او میبینیم. وقتی که سرباز است و به بحبوحه جنگ جهانی دوم قدم گذاشته. زمان باید بگذرد تا او به درک و فهم درستی از آنچه که حقیقت بوده برسد. حقیقت را یک روباه کوچولو برایش اشکار میکند روباه کوچولویی که یک سال تمام همراه اوست و قرار است گشاینده راز زندگی او باشد.
سرزمین های سرد و برفی سوئد. مردمانی که ظاهرا روستانشین اند اما مدرن هم هستند. کم جمعیت اند اما مجهز به همه تکنولوژی حال حاضرهم میباشند. آدمها اما خوب و بدشان همه جا پیدا میشود. انگار نه انگار که این سرزمین پر برف و مملو از شکوه و زیبایی باید پاک و عاری از گناه و خطا باشد. گله های گوزن شمالی سرمایه این سرزمین زیباست اما حیف که همه قدرش را نمیدانند. برخی دلشان میخواهد که اینجا معدن و کارخانه بوجود بیاید. اینجا کارآفرینی شود . اینجا شلوغ و بزرگ شود به قیمت از دست رفتن خیلی چیزها. برای همین دو دسته شدهاند یکی آنهایی که مواظب گوزن های شمالیاند و امرار معاش شان با این حیوانات زیباست و یکی آنهایی که وحشیانه کمر به قتل و کشتار این جانوران زبان بسته دست میزنند. بیشتر از همه السای زیبا و خانواده اش در تلاش و مبارزه اند.اما به سختی.
تماشای لباس های قشنگ محلی مردم این سرزمین در کنار استفادهشان از پیشرفته ترین ماشینهای برفی، بسیار جالب است.
فیلم حرفهای زیادی برای گفتن دارد حرفهایش شلوغ است اما خودش نه . خانوادهای هندی که مقیم آمریکاست.پس از مهاجرت حرف دارد و از دین و مذهب که میان سیک بودن و مسیحی بودن در نوسان است. مرد جوان هندی خانواده قرار است همسر پا به ماهش را تنها بگذارد و به سفر کاری برود. مشکلات خانوادگی همه جا هستند و مسئله این است که چطور باید حل و فصل شوند. مرد جوان راننده کامیون است پس فیلم جادهای هم خواهد شد. تمام راز و رمز فیلم در دختر کوچولویی با اصالت سرخپوستی است که در این کامیون پنهان شده است و گردنبند صلیب بر گردن دارد. چه کسی به چه کسی کمک خواهد کرد؟
میگویند هر انسانی دو تا نقطه عطف در زندگیاش دارد. یکی به وقت مشخص کردن رشته تحصیلی یا انتخاب شغل و دیگری وقتی همسر انتخاب میکند. شخصا به صحت و سقم این حرف خیلی هم اطمینان ندارم و ظاهرا طبق تعریف نقطه عطف نقطهای بر روی یک مسیر یا منحنی است که درست در آن، مسیر تغییر جهت میدهد. یا رو به بالا و یا رو به پایین. حالا معلوم نیست که اگر اینها قرار است نقطه عطف زندگی آدمها باشند پس وقتی که فردی بچه دار میشود در کدام نقطه مسیر زندگیاش قرار میگیرد؟
فیلم لالایی نشان میدهد که این نقطه میتواند از عطف هم عطفتر باشد و این را جوری نشانمان میدهد که در کمتر فیلم و داستان دیگری میشود پیدایش کرد. منهای خود زندگی که در آن فراوان است و از بس که فراوان است، عادی شده و پیش چشم نمیآید.
آمایای 35 ساله تازه مادر شده و مستاصل و ناتوان است. با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکند. مشکلاتی که بیشترشان روحی است و او برای آنکه خودش را از کار و شغل مورد علاقه اش دور میبیند عذاب میکشد و طاقت خستگی های جسمی حاصل از بچهداری را ندارد. او خودش را در برزخی میان مادر خوب بودن و شاغل خوب بودن گرفتار میبیند. مخصوصا وقتی میبیند که مرد زندگیاش که اتفاقا بسیار منطقی و همراه و همدل است بالاخره باید به شغلش برسد و او را تنها بگذارد. منطق و احساس آمیا به شدت با هم درگیرند و او اگرچه راه منطق را پیش میگیرد اما افسردگی را نمیتواند از میدان به در کند. ماجرا از جایی جالب میشود که او برای کمک گرفتن به خانه پدریاش باز میگردد. اما آنچه پیش میآید اصلا مطابق انتظارات او نیست. پدر و مادر پیر آمایا برای خودشان کلی داستان دارند. داستانهایی که میتواند این شخصیت خسته را که حالا با همسرش هم مشکل دارد به سمت و سوی درست هدایت کند.