اُکالیپتوس

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم» ثبت شده است

میتسومورا شمشیر زن قهاریست که همراه همسرش همیشه در سفر است. این که نمیتواند یک جا بند شود ریشه در اخلاق و رفتار او دارد. بسیار مهربان است. مهربان و بخشنده. همه ی درآمدش از طریق مبارزه هایی ست که در مسیر سفر انجام میدهد. مبارزاتی برای پول. پولهایی برای کمک به دیگران.

همین خصلتش باعث میشود حالا که به خاطر باران سیل آسا در مسافرخانه محقر ماندگار شده اند به فکر افراد آنجا باشد. ادمهایی غالبا از طبقات پایین تر که باران  گرفتارشان کرده و یک جورهایی انها را به جان هم انداخته. میتسومورا پولهایش را خرج میکند و در عوض آرامش و شادی رابه مهمانخانه سرازیر میکند. همه خوشحالند. همه از سامورایی خوشرو تمجید و تشکر می کنند. خوشحالی دیگران آن دو را هم خوشحال می کند. هم میتسومورا  و هم همسرش را که بسیار مطیع است. مطیع و صبور و البته بسیار عاقل.  درایتش جلوتر که میرویم نمایان میشود.     

 ارباب منطقه در جستجوی استادی شمشیر زن برای آموزش سربازانش است. آوازه ی مهارت میتسومورا به ارباب هم رسیده و او برای محک زدن مرد، مسابقاتی ترتیب میدهد . سامورایی مهربان در تمامی مبارزات قویا برنده است و البته که در تمامی آنها از سر رأفت به رقیبش مهربانی می کندحتی به خود ارباب. همه ی مسئله این است که سخاوت پس از برنده شدن قلب بازنده را جریحه دار می کند. این چیزی ست که باعث شده او هیچ جا در هیچ شغلی ماندگار نباشد.

 و حالا که ارباب برای حفظ غرور خود کیسه ای پول برای میتسومورا فرستاده تا خرج سفرش کند و دست به مبارزه برای پول نزند که این عین بی آبرویی و ننگ برای سامورایی هاست،  همسر مطیع و آرامِ  اوست که کیسه را پس می فرستد و پاسخ فرستادگان را می دهد. رک و راست با زبان مهربان خودش.


نام فیلم: پس از باران - 2000

       


۲۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۰۲
آفاق آبیان

چه بخواهی چه نخواهی بوجود می اید. ذره ذره. آرام آرام. ریشه می دواند در پوست و گوشت و رگ و خون. یک مدلش این گونه است. فرقی نمی کند شاندرای رنگین پوست باشد، مهاجر در کشوری بیگانه که برای فراهم کردن خرج تحصیل سرایداری کند. یا جوانکی متوسط الحال که دست روزگار میراث خاله را برایش برجا نهاده و رفته  به خانه ی موروثی تا در یکی از طبقاتش ساکن شود.

آقای  کینگزکی  عاشق نواختن است و  همین طور درس دادن پبانو به کوچکترها. بزرگتر ها اما زیاد  دور و برش نیستند.  آدمی میانه احوال و معمولی. نه آنقدر قوی و جاه طلب است که به فکر کنسرت های بزرگتر و نشان دادن خود در لایه های بالاتر باشد ونه بیکاره و بیعاره که دست روی دست بگذارد و هیچ کار نکند. حدِ خود ش است. هم خود خودش هم توی خودش. اما حالا این شاندرا است که او را از لاک سرسختش، بیرون اورده. این طرف و انطرف خانه می چرخد، جارو می کشد، گردگیری می کند، میشوید، پهن می کند و البته در اتاق اختصاصی خودش در طبقه همکف هم درس می خواند هم آشپزی می کند و هم گاهی اهنگ گوش می دهد و همین هاست که جوانک را آرام آرام بیدار میکند تا پا پیش بگذارد. اولش کاغذی است با یک علامت سوال، همراه موسیقی بعدش یک شاخه ی گل همراه موسیقی و اخریش انگشتر زمرد نشان  همراه موسیقی. بی موسیقی انگار ماجرایشان چیزی کم دارد. با نوای ان است که حلقه محاصره تنگتر میشود

 شاندرا کلافه است. کم نکشیده از دست آن  پسرک همکلاسیش که اگرچه دوست خوبی ستف اما چیزهای بیشتر می خواهد. حالا این صاحبخانه ی سمج  هم اضافه شده. توجه، مهربانی، بدون کلمه ای حرف. شاندرا سکوت را میشکند. که اینها برای چیست؟پاسخ فقط یک چیز است برای دوست داشتن.

 فایده ای ندارد چون شاندرا شوهرش را می خواهد. معلم جوانی که در کشورشان اسیر شده. جنگ اگر ادمها را خفه نکند، فراری شان می دهد. شاندرا مهاجرت کرده. همسرش اما اسیرشده و مفقود است و کینگزکی از متاهل بودن او بیخبر بوده و این همه چیز را تغییر می دهد. نه حس درونی مرد را بلکه نحوه واکنشش راکه پر است از ادب و انسانیت. بزرگی آدمها به داد و قال بیرونیشان نیست.

فیلمی که پوسترش و نامش مرا یاد هتل رو اندا می انداخت.ان یکی فیلمی پر از خشونت و جنایت در آفریقا . این یکی اما مملو از حس و احساس. بماند که سراغ فیلمهای برتولوچی هم نمیروم. اما بالاخره  هر چیزی طلمسش یک روز هست که شکسته میشود و امروز طلسم در محاصره یرتولوچی پودر شد به هوا رفت.

نام فیلم: در محاصره-1999


 

۲۳ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۱
آفاق آبیان

کمتر کسی ست که اهل کتاب و کتابخوانی باشد و مومو و مادام رزای زندگی در پیش رو را نشناسد. من اما تلاشم برای خواندن این کتابِ رومن گاری یا امیل آژار، ناموفق از آب درامده. تا انجا که یادم می اید نثر نوشتاری کتاب به شدت برایم دافعه داشت اگر چه که همان موقع هم میدانستم روح داستان است که ان را ایجاب میکند و درضمن نباید زود قضاوت کرد و اندکی صبر میتواند نتیجه بهتری همراه داشته باشد اما خواندن کتاب را به فردا و پس فردا حواله کردم. فردا و پس فردایی که هنوز نیامده و البته خوشحالم که این نتیجه را به فیلمش تعمیم ندادم.

 هرچند نمیدانم فیلم چقدر به قصه اصلی وفادار است اما انگار که نمیشود موموی باهوش و مادام رزا را دوست نداشت. یا  ان پیرمردی که دکتر است و سرپرستی مومو در اصل بر عهده ی او بوده . حتی ان همسایه طبقه پایین مادام رزا که تغییر جنسیت داده و پسر کوچولویش را برای نگهداری به مادام رزا می سپارد و به مومو هم اهمیت میدهد، بر خلاف نقش های این مدلی در سایر فیلمها نه تنها در باور مخاطب به راحتی می نشیند بلکه در دلش هم جا باز می کند.  ان مغازه دارِ دوست مادام رزا هم که دیگر جای خودش را برایمان دارد.

 جایی خواندم که سوفیا لورن با بازی در این نقش از ان وقار و شأن افسانه ایش دور شده _ نقل به مضمون _  معنای این حرف را نمی دانم.  انتظار چه طور مادام رزایی را میشد داشت؟! باید کتاب را بخوانم.


نام فیلم: زندگی در پیش رو - 2020




۲۰ دی ۹۹ ، ۰۹:۰۰
آفاق آبیان

ماریو ماهیگیری را دوست ندارد پس شغلی هم ندارد چون اینجا روستایی کوچک و ساحلی در ایتالیا ست که کار همه ماهیگیری است و هر آنچه که با آب و ماهی و دریا سر و کار داشته باشد. دیگران می دانند رطوبت دریا ماریو را آزار می دهد. سرش درد می گیرد. اما پدرش میداند اینها همه بهانه است.او این کار را دوست ندارد و این هم که دلیل نمیشود. باید برای خودش کار دست و پا کند و تنها کاری هم که پیدا میشود مربوط است به اگهی روی شیشه ی تنها مغازه ی روستا. پستچی لازم دارند. ماریو کوره سوادی دارد، اما در روستایی که تعداد خانوارهایش زیاد نیست و ان هم، همه خانواده هایی که هیچ کدامشان سواد ندارند معلوم نیست پستچی به چه کار می اید؟

 ماجرا از این قرار است که پابلو نرودا شاعر معروف کشور شیلی، تبعید شده و او و همسرش ، خانه ییلاقی بالای تپه های ساحلی روستای ماریو را برای اقامت انتخاب کرده اند. حالا فقط برای این مرد است که قرار است نامه بیاید بسته بیاید و یک فرد باید باشد که انها را به صاحبش برساند. ماریو هم دوچرخه دارد و هم سواد خواندن و نوشتن، پس حالا صاحب یک شغل است. بردن و اوردن مرسولات پستیِ  مردی که همه جا از او با عنوان شاعر عشق نام میبرند.

 ماریو نامه می برد. نامه می اورد و در مورد او در روزنامه ها می خواند. اکثر نامه هایی که برای نرودا میاید از طرف زنهاست. زنهایی که هوادار اویند. چه چیز او را محبوب قلب ها کرده؟ سوالی که مرد نامه بر مدام از خودش می پرسد.

 این دو  ارام ارام شروع به صحبت می کنند. همه چیز با یک سوال آغاز میشود. اینکه استعاره ها چه هستند؟ ماریو صادق است. نرودا مهربان است. یکی می پرسد. یکی میداند. ماریو یاد میگیرد و شعر خودش را میگوید برای بئاتریس که زیباترین دختر روستاست.

 و حیف که نمیشود پای سیاست را حتی از این روستای کوچک  کنار کشید. انها،  هم انتخابات دارند و هم همه ی دردسرهای سیاست مداری را  و اگرچه که نرودا بالاخره به کشور خودش باز می گردد اما سیاست جای پاهایش محکم است. اینجا هم قربانی میخواهد.


نام فیلم: پستچی - 1994







۱۵ دی ۹۹ ، ۰۷:۵۲
آفاق آبیان

 روایتی از زندگی بنیتو موسیلینی. از خونخواری دیکتاتورها بسیار گفته اند و نوشته اند اما انگار وقتی این خشونت را نسبت به نزدیکترین فرد زندگیشان داشته باشند بی رحمی شان مضاعف میشود. فیلم، از ایتدایی ترین گامهای موسیلینی برای مبارزات سیاسی شروع می کند. موقعی که هنوز آدمی کاملا معمولیست و زنی که به او دل می بندد و همسر و دختر او را ندیده میگیرد و به عنوان معشوقه وارد زندگی او میشود این دو، مسیر طولانی و پر پیچ خمی را طی می کنند. ازدواج می کنند و صاحب فرزند میشوند. اما زمانی میرسد که ملاحظات سیاسی و اجتماعی حذف زن را ایجاب می کند. فرزندش را از او جدا کرده و سالهای سال روانه ی اسایشگاه روانی اش می کنند. کاری که با فرزند پسر او هم می کنند پسری که بزرگ شده شبیه پدرش است و میتواند ادای مرد قدرتمند سیاست کشورش را در بیاورد.


زندگی نامه ها را دوست دارم فرقی نمی کند فیلم باشد یا کتاب. اما شیوه روایت این فیلم را دوست نداشتم. شاید چون بیش از حد از این شاخه به ان شاخه می پرید. تند و سریع ان هم یا صحنه هایی که غالبا تاریک و سیاه بود. و البته که سیاست  هیچگاه دوست نداشته ام . زندگی و ماجرای زن کنجکاوم کرده بود.


نام فیلم: vincere - 2009




۰۹ دی ۹۹ ، ۰۸:۳۴
آفاق آبیان

یوسف از روستا به شهر آمده و قرار است چند روزی مهمان هم ولایتی قدیمی اش باشد تا کاری دست و پا کند و زندگی اش را سر و سامان دهد. محمود میزبان اوست. خیلی خیلی قبلتر به شهر آمده و با کار و تلاش زندگی قابل قبول فراهم اورده. عکاس است و خانه و زندگی و همه ی امکانات لازم را دارد. جز انکه از همسرش به خاطر موضوع بچه و سقط جنین جداشده. همسری که ما او را میبینیم و از خوشبختی فعلی اش آگاه میشویم.

 تمام فیلم ماجرای شخصیت است. بیش از آنکه به اتفاق یا ماجرایی برخورد کنیم با شخصیت پردازی دو نفر مواجهیم. هر چه جلو تر میرویم عیب و ایرادها و اشکالهای اخلاقی دو طرف هویدا میشود و مخاطب در نوسان است که کدام آدم بهتریست. گاهی یوسف را بهتر میداند و گاهی محمود را. اما ظاهرا ایراد کار یوسف بیشتر است و انگار که کارگردان با قرار دادن برجستگی ناهمگونی بر روی شقیقه اش بر نچسب بودن او صحه میگذارد. تلاش چندانی برای یافتن شغل نمی کند. قواعد خانه ی محمود را رعایت نمی کند و بی نظم و طلبکار است و بالاخره هم اهسته اهسته کار به جایی می کشد که با هم درگیر میشوند.

 اما این دو نفر یک جورهایی به هم شبیه هم هستند و اخرین صحنه که محمود به تنهایی روی صندلی کنار دریا نشسته و از جعبه ی سیگار جامانده ی یوسف سیگار بر میدارد و مشغول کشیدنش میشود در حالیکه جایی همان اولها  پرسیده که او چطور می تواند این آشغالها را دود کند، تاییدی است بر این محتوا.


نام فیلم : دور دست-  2002


 




۰۱ دی ۹۹ ، ۰۸:۲۶
آفاق آبیان

اپیزود اول  " کلمات " نام دارد و دقیقا با جملاتی مشابه انچه در عنوان پست امده آغاز میشود. راهب جوان در باغچه کوچک گوجه فرنگی دِیر، محصول برداشت می کند و همزمان با پشه هایی که دور و برش هستند کلنجار میرود. راهب کهنسال به او نزدیک میشود و می گوید: نیشت میزنند؟! و ادامه میدهد:همیشه قبل از باران امدن این گونه است.  و بلافاصله صدای رعد و برق است که از دور میشنویم. این اولین تلنگر یست که مخاطب احساس میکند و البته راهب پیر که از روزه سکوت مرد جوان می گوید و اینکه هیچ وقت دلش نمیخواهد از کلمات بهشتی، دل بکند.

 اینجا دِیری ست در مرز آلبانی و مقدونیه. جایی بالای کوه ها. روستایی کوچک با مردمانی از دو فرهنگ دو نام که تنگاتنگ هم زندگی می کنند. زندگی ای که باطنش ابدا رنگ و بویی از ظاهر آرام آن را همراه ندارد. با هم خوب نیستند. می خواهند باشند اما نمی توانند.مثل الکترودهایی هستند که کنار هم جابه جا  میشوند و هر لحظه برخوردشان می تواند جرقه ای عظیم بوجود اورد. برخوردی که نمیتوان از آن پیشگیری کرد. حادثه را دختری زیبا چهره رقم میزند. اسلحه های مخفی بیرون می اید و رگبار... یکی می میرد . یکی می ماند. از کلمات که استفاده نشود، بهشتی بوجود نخواهد آمد.

اپیزود دوم " چهره ها " نام دارد. پرتاب شده ایم به لندن. سر نخ کوچکی از قسمت قبل دستمان است. اینکه بخواهیم بدانیم به کجا ختم خواهد شد صبوری می خواهد.عکاس میانسال الکسی کرکوف میخواهد پس از شانزده سال به زادگاهش مقدونیه بازگردد و منتظر تصمیم زنی ست که دوستش میدارد و زن از او باردار هم هست.مرد بلیط ها را تهیه کرده وقرارشان جلوی درب فرودگاه است. جایی که یک نفر روی دیوار با خطی کج و معوج از بی پایان بودن زمان نوشته. زمان، دایره ای بی محدودیت است.

اپیزود سوم " تصاویر " نام دارد. الکسی به تنهایی درمقدونیه است همانجا در مرز آلبانی. حالا زن برای او مرده محسوب میشود این را خودش می گوید در پاسخ به سوال یکی از مردم روستا که عکس زن را دیده. و البته اینجا هم یک زن هست زنی که خاطراتش مربوط به گذشته است. گذشته ای که همه از ان میدانند. پزشک ده دوست قدیمی اوست  وبا هم از اینکه روستا همانند انبار باروتِ منتظر جرقه است، حرف می زنند و از جاهای دیگر دنیا هم و از آرامش که کجا میتوان آن را پیدا کرد؟ و از اسلحه که رد پایش را در اپیزود دوم هم دیده ایم. انگار که مشکل، مکانها نیستند. مشکل ها را ادم ها بوجود می اورند. فقط شکل و شمایلش است که فرق می کند و قد و اندازه اش.حرف های تنهایی شان راه به جایی نمی برد اسلحه ها راه می افتند همین جا روی کوهها و باران هم می بارد... ما وسط اپیزود اول هستیم.


نام فیلم: پیش از باران- 1994



۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۵
آفاق آبیان

چقدر این فیلم شلوغ است. آنقدر که گاهی فکر می کنی کمدی شده. شاید  مقصود کارگردان همین بوده .اینکه محتوایی جدی را شوخ و شنگ تر، ساخته و پرداخته کند. هرچند به نظر می آید ذات موضوع همین طور باشد. قرار است دو چیزی که با هم سنخیتی ندارند در هم تنیده شوند.

 دختری استرالیایی زادگاهش را رها کرده و روانه هندوستان شده و در انجا به فرقه ای مذهبی گرویده و متعصبانه آن را دنبال می کند. این موضوع به خودی خود مسئله ساز نیست اما مشکل آنجایی آغاز میشود خانواده پرجمعیتش، با این موضوع مخالف اند و درباره او احساس خطر می کنند و تصمیم می گیرند هر طور که هست او را به راه صحیح و معمولی زندگی راهنمایی کنند و برای همین اول او را با دروغ به کشور بر می گردانند و بعد با استخدام مرد روانکاو کارآگاه مآبی که قرار است فکر و ذهن دختر را درمان کند باعث رقم زذن کلی ماجرا می شوند.


نام فیلم : دود مقدس 1999


پی نوشت: عکس به قول معروف درست درمان تر از انچه می بینید پیدا نکردم.







۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۰
آفاق آبیان

کتی به همراه پسر کوچک هشت و نه ساله اش کُدی به خانه ای وارد می شوند. خانه ، خانه ی خاله اپریل است. خواهر بزرگتر کتی که به تازگی از دنیا رفته. کتی و اپریل دل خوشی از هم نداشته اند. این را کتی برای پسرش اعتراف می کند اما حالا که اپریل نیست و کتی تنها بازمانده ی او محسوب میشود و مامور است تا خانه عجیب غریب او را تحویل بگیرد و تکلیف آن را معلوم کند همه چیز فرق کرده. قطرات اشک گاه به گاهی از کنار چشمان بادامی اش سرازیر میشوند و رد خیس باریکی روی گونه هایش برجا می گذارند. چیزی که از چشمان کنجکاو کُدی پنهان نمی ماند و باعث میشود که سوال کند. همیشه آن چیزی که از وجودش مطمئنیم اما نمیدانیم که چیست سؤال ها را در ذهن بوجود می آورند.کُدی می خواهد بداند آن قطره اشکهای گاه و بیگاه چرا فرو می ریزند و برای همین مادر می گوید که خواهرش با داشتن خانه ی بزرگ و وضع بهتر از نگهداری مادربزرگ سر باز میزده و او همیشه از این موضوع شاکی بوده. حالا، هم مادر بزرگ رفته و هم خاله اپریل و او نمی داند و از اینکه نمیداند متاسف است چرا خواهر را حتی انقدر نمی شناخته که بداند وضع این خانه چرا اینگونه است. همیشه سوالهایی هست که بی پاسخ  بماند.

 آنها برای رتق و فتق امور چند باری سر و کارشان با همسایه ها می افتد. اصلی ترینش پیرمرد تنهای همسایه ی بغلی که فضول نیست و انگار که تنها انتخابش بر روی صندلی راحتی توی ایوان، سکوت است و سکوت. در تمام سالهای همسایگی چند بار بیشتر با اپریل هم کلام نشده. یکبار به هنگام فوت همسر پیرمرد که خاله برایش وعده ای غذا برده و یکبار هم بار آخر. به هنگام قلب درد و تقاضای خبر کردن اورژانس برای بیمارستان رفتن توسط پیرمرد. رفتنی بی بازگشت. این همه ی ان چیزی ست که از همسایگی بین آن دو رد و بدل شده و انگار همین کافی بوده که پیرمرد او را زن خوب بنامد.

  اما آن یکی همسایه،زن سن و سال داری ست که از نوه های شیطانش نگهداری می کند و تلاشش برای ایجاد صلح و صفا بین آنها و کُدی بی نتیجه است و در همان چند تا جمله ای که با کتی می گویند و میشنوند، تیز و ریز از نژاد می گوید و از مادریِ مجردی،  که می تواند برای کتی معنا دار باشد و چه خوب که برای او مهم نیست و چه خوب تر که کُدی پیرمرد را انتخاب می کند.مخصوصا که تولدش را به سالن کهنه سربازان جنگ میبرد و روزی خوش برای پسر کوچک و کم حرف رقم میزند.

پسرک ، پیرمرد را دوست دارد و برای همین مادر چشم بادامیِ متعلق به نسل مهاجرانِ گذشته، تصمیم می گیرد خودش با تلاش بیشتر  خانه را صاحب شود اما ظاهرا کسی  پیدا نمی شود که چراغش تا به صبح روشن  مانده باشد . ظاهرا بادی، بورانی، حتی نسیمی هست که شعله ی چراغ تصمیمات آدمی را کم فروغ یا لرزان کند.

دختر پیرمرد می اید تا او را برای همیشه با خود به شهر دیگر ببرد. چیزی که کُدی آن را برنمی تابد و این پیرمرد است که برایش از زندگی میگوید تا راضی اش نگه دارد. زندگی که  شاید نه رفتنش، رفتنی حقیقی است و نه آمدنش، آمدنی حقیقی.

نام فیلم: drivewayes








۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
آفاق آبیان

نام فیلم را آخرت شیرین هم ترجمه کرده اند. زیادی دهان پر کن است و ادم را یاد فلسفه می اندازد. اما نام عاقبت خوش ایند انگار که برازنده تر است. فیلم راحت تر از این حرف هاست هرچند اصلا نمی توان درونمایه ی  ان را نادیده گرفت. ساده ی مهم  در یک کلام.

 اتوبوس بچه های مدرسه دچار سانحه میشود و تعداد زیادی از بچه های مدرسه می میرند.  خانواده ی یکی از دانش اموزان قربانی وکیل می گیرد تا علت حقیقی این حادثه را کشف کند. وکیلی که ما به موازات ماجرای بچه های حادثه دیده، داستان زندگی او و دختر معتادش را هم دنبال می کنیم .

وکیل با خانواده قربانیان صحبت می کند. راننده و یک دختر نوجوان که نقشش را سارا پلی بازی می کند جان به در برده اند. همه غمگین و عزادارند. همه حرف دارند اما نمی زنند و کیل میداند که این وسط چیزی پنهان است . هر کسی اما فقط به فکر خودش است. نفع خودش.  انگار ادمها زخم حال را تحمل می کنند یا حتی بدتر از ان فراموش می کنند تا اینده خوش و خرم سر برسد.


پی نوشت: فیلم را  اقای نیما عباسپور در لیست  بهترین فیلمهای زندگی مجله فیلم، معرفی کرده بودند.


۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۰۰
آفاق آبیان