آدمها از قدم زدن در یک مسیر جنگلی لذت میبرند و حالشان خوب میشود. بعضی هم کنار ساحل. برخی در کتابفروشیها میچرخند و وقت میگذرانند و خرید میکنند. بعضیها از قدم زدن در راهروهای پاساژ،بسته به اینکه چه چیزی دوست دارند لذن میبرند.
من بعد از فیلم و کتاب، عاشق پارچهام. از چرخیدن در سایتها و صفحههای پارچه فروشها کیف میکنم آنقدر رنگارنگ و گلمنگولی هستند که حد و حساب ندارد . چون خودم تا حدودی خیاطی بلدم از طراحی لباس هم لذت میبرم. هماهنگی پیدا کردن بین مدل لباس و طرحهای روی پارچه برایم لذت بخش است ناگفته پیداست که برای خودم و دخترم کلی خیاطی میکنم آنقدر که واقعا کمدها و چوب رختیها دیگر جا ندارند . پارچه های ندوخته هم همینطور. البته این عادت من است کلی لباس و پارچه نو و ندوخته دارم و برای همین وقتی که لازم باشد به جای آنکه مثل خیلی از خانمها بکویم وااااای لباس جدید دارم یا نه ؟ کافیست سراغ بقچه مخصوصم بروم. از دخترم پرسیدم که نمیخواهی برای عید شال بخری؟ گفت مامان در این شلوغی ول کن بیا بریم سر بقچه خودت. خیلی وقتها که رنگ لباس و پوششم ست میشود به خاطر همین است یک چیزی میخرم بقیه خودش از قبل مهیا است.
ظرف و ظروف قدیمی هم دوست دارم. چرخیدن در بازارچه هنر قسمت لوازم و ابزار قدیمی هم کلی برایم بامزه است هم میخرم هم بغضی وقتها چیزهایی را رد میکنم که برود. اصلا میگویند سایت دیوار را خانمها رونق دادهاند.خانم فِ افغانی را با اینکه یخچال نداشت اما صاحب کلی ظرف و ظروفش کرده بودم اصلا تمامی زنهای دنیا عاشق ظرف و ظروفند. ست سفید روی میز بچینند یا ست بلور یا ست قرمز که من عاشقش هستم و البته در برابر این یکی دیگر کوتاه آمدهام بسکه قرمزها گران شدهاند. با این همه دو سه تکهاش را خریدم و روانه بوفهاش کردم. خوشگلهایی که بسیار دوستشان دارم. آدم است دیگر هرجور که بخواهد وقتش را میگذراند مخصوصا که دیگر نه لزومی دارد و نه میلی به اینکه بیشتر بیرون از خانه وقت بگذراند. دنیای مجازی همه چیز را برایمان به خانه آورده.
قبل از آنکه کارسنمککالرز را بشناسم. انعکاس در چشم طلایی را دیده بودم.خیلی خیلی وقت پیش. فیلمی با بازی مارلونبراندو و الیزابتتایلور. همانموقع در جستجوهایی برای بررسی این فیلم دانستم که اقتباسیست وفادار از کتابی با همین عنوان نوشته کارسنمککالرز. چند وقتی به این فکر میکردم که حتما حتما کتاب را بخوانم. کتابی که زیاد معروف نبوده و نیست و البته هیچ کتابخانهای هم آن را نداشت. یک روز که رفتیم شهرکتاب مرکزی سراغش رفتم. در برابر قسمتی که مخصوص کتابهای آمریکایی ست ایستاده بودم و نگاه میکردم. تقریبا مطمئن بودم که به تنهایی نمیتوانم این کتابلاغر گمنام را پیدا کنم. داشتم فکر میکردم بروم سراغ فروشندگان و کمک بگیرم. که یک نقطه توجهم را جلب کرد. دست انداختم و کتاب کوچکی را از آن میانه با زحمت بیرون آوردم. خودش بود انعکاس در چشم طلایی.
تازگیها آواز کافه غمبار کارسنمککالرز را تمام کردهام. رمان کوتاهی با سه شخصیت عجیب که باعث میشود ماجرایش برای همیشه در ذهن بماند. یک زن عجیب با قیافه و شخصیتی عجیب. یک مردکوتوله عجیبتر و مرد دیگری که میان این دوتا نمیتواند عجیب نماند.
بعد از انعکاس در چشم طلایی، کتاب قلب شکارچی تنها این نویسنده را نتوانستم که بخوانم و ادامه دهم و به پایان برسانم. غمبارتر از آن کتاب آواز کافه دارش بود ولی شاید یک روز سراغش بروم و تمامش کنم.
رضایت( که حالتی درونیست)... نمیشود در خارج از خود دنبال آن رفت. ما دست به عمل میزنیم تا احساس رضایت خود را ابراز کنیم نه اینکه آن را به دست بیاوریم.
این معادله برای بیشتر مردم برعکس است. یعنی انجام میدهند تا وجود داشته باشند. آنها فعالیت میکنند چون احساس ناکامل بودن دارند. مردم انجام میدهند تا داشته باشند. دارند تا باشند و این غمانگیز است. اما آنچه هستیم ربطی به کاری که میکنیم ندارد. من چون یوگا تدریس میکنم یوگی نیستم. کاری که میکنم مرا یوگی نساخته وجود من است که مرا تبدیل به یوگی کرده. یوگی شرایط درونی من است نه فعالیتم.
از سادگورو
سایه سنگین خانم الف نام کتابیست که پائولو جوردانو آن را نوشته و به نظر میرسد در دسته رمان کوتاه باید قرارش داد. بسیار خوشخوان و راحت است و ماجرای آن مربوط به یک زندگیمعمولیست. راوی مردیست که استاد دانشگاه در رشته فیزیک است و با دختری در شغل طراح دکوراسیون داخلی با عشق و علاقه ازدواج کرده. داستان با پرداختن به مرگ خانمی با نام خانم الف آغاز میشود که خدمتکار و کمک کار این خانواده بوده. در واقع وقتی زن خانه در اولین بارداری با شرایط سخت بیماری مواجه میشود خانم الف پا به منزل ایشان میگذارد و او زنی مقتدر و توانا و آگاه است. خانم الف رو و سطح این ماجرا را تشکیل میدهد. لایه اصلی، زندگی و روابط زن و مرد این خانه است که زیر سایه حضور خانم الف روایت میشود.
مستندی با عنوان خورش ماست.
قدیمها میشنیدیم که خورش ماست غذایی اصفهانی ست. اینروزها میگویند که دسر است. و بالاخره میدانیم که خورش ماست یک خوراک اصفهانیست. آنچه که در این مستند میبینیم این است که تعدادی آشپز با کلی وسیله و امکانات و با تلاش و زحمت بسیار آنچنان بلایی به سر گوشت بیچاره میآورند که حد و حساب ندارند و در نهایت هم میرسند به چیزی شبیه شله زرد. گوشتی که میتواند بنشیند به روی باقالی پلو چرب و چیلی و خوشمزه یا کشیده شود به سیخ کباب و بنشیند به روی منقل و یا حتی در دیزی به آبگوشتی خوشمزه تبدیل شود. اما با صرف تلاش و زحمت و زمان تبدیلش میکنند به چیزی به نام خورش ماست.
حتما باید اصفهانی بود تا این تغییر و تحول را درک کرد و البته که همه نظرها و سلیقهها محترم است.
((دلتنگی پیراهن نیست عوضش کنی حالت خوب شود. دلتنگی گاهی پوست تن آدمیست.))
امروز بالاخره فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین به کارگردانی آقای سامان سالور را دیدم. نمیدانم در سالهای گذشته چند بار گذاشته بودم تماشایش کنم اما رهایش کرده بودم. امروز طلسمش شکسته شد.
قشنگ بود اما عجیب هم بود. ساده بود اما سخت هم بود! سیاه و سفید بود اما تلخ نبود. غمگین کننده بود اما بیروح نبود و خیلی چیزهای دیگر که شاید بتوان در مورد آن گفت. هرکسی بر حسب سلیقهاش.
زنگ زدم به خانوم ف برای کارهای دم عید بیاید کمک. هرچند امسال کارم کمتر است. به خاطرآشپزخانه که دو سه ماه پیش مرتب و منظم شده است.
خانم ف افغانیست بر خلاف افغانی هایی که قبلا با ایشان برخوردداشتم و هیچ کدام بویی از انصاف و انسانیت نبرده بودند _ البته این برخوردها بسیار کم و کوتاه بوده در حد فروشنده و کارگر مغازه_ این خانم بسیار مودب متین و فهمیده است. سه سالی میشد که کمک من میآمد اما این بار که زنگ زدم گفت نینی آورده! داشتم شاخ در میاوردم. با حساب من دفعه قبلی که خانهمان بود باید دو سه ماهش بوده باشد که البته اصلا حرفی نزد. خودش سه تا بچه داشت. میگفت دوتاشان متعلق به همسر اول مرد هستند. همسری که موقع دنیا اوردن فرزند دومش سر زا فوت کرده و او آن بچه را از نوزادی مادری کرده و درست مثل فرزند خودش دوستش دارد. بارها کمکش کردم و برای خودش و فرزندانش که حالا همگی بزرگ و تقریبا جوان هستند کار پیدا کردیم. واقعا معلوم نیست چرا این بچه چهارم را دنیا اورده آن هم وقتی که میگفت یخچال ندارند. ظاهرا افغانی ها در ایران واقعا راحتند چون یک بار تعریف کرد خواهر شوهرش با همسر و چهار فرزندش هم به ایران آمدهاند. حتما به اینها اینجا خیلی خوش میگذرد. دنیای عجیبیست. عدهای میروند... عدهای میآیند و ظاهرا هم رسم زمانه همین است. حیف...