آدمها اکثرا فکر میکنند مرگ برای همسایه است. هیچ کس حواسش نیست که چی داره بالای سر خودش پرپر میزنه.
آدمها اکثرا فکر میکنند مرگ برای همسایه است. هیچ کس حواسش نیست که چی داره بالای سر خودش پرپر میزنه.
و قرار کتاب امروز از جلسات خوب و شیرین بود. کتاب آقای محسن سلیمانی فاخر رو نمایی شد در گفتگوهایی دلچسب که ادم به وقت ترک جلسه احساس میکرد روحش سبکتر شده. من که کلی مطلب جدید یاد گرفتم پیرامون طنز و هجو و هزل و با اسامی و عنوان کتاب و نویسنده جدید آشنا شدم. مثلا جناب پیتر چِینی که تا حالا نامش را نشنیده بودم.
کتاب رو نمایی شده کارمند جماعت نام داشت که به طنز نگاشته شده و باید خواندنی باشد. به قول نویسنده کتاب گذر زمان چه به روز کارمندها آورد؟ از دوره ای که در دهه 40 و 50 کارمند بودن حسن و مزیت محسوب میشد تا به امروز که... . اما مجری جلسه حرف قشنگی زد. از وقتی معیارها همه مادیات شد خیلی چیزها تغییر کرد.
- و البته فردا که دوشنبه است و نمیدانم دوشنبه چه مهره ماری دارد که اکثر جلسات را به عصر آن موکول میکنند. فردا سه تا جلسه خوب در سه نقطه مکانی متفاوت برگزار میشود. باید یکی را انتخاب کنم که با شرایطم همگون تر باشد.
چند وقت پیش یک اتفاق سویساید در متروی محل ما بوقوع پیوست. تا چند روز حتی به ورودی اش هم نزدیک نمیشدم اما مگر میشود در تهران زندگی کنی ان هم در مرکز شهر آن هم بدون مترو. اما بعد از چند روز همه چیز قراموش میشود و حالا چارسو. چار سوی عزیز من با یک اتفاق دیگر گره خورده. آیا چارسو هنوز هم میتواند برایم عزیز بماند؟ مثلا قرار بود سینما حقیقت دوباره در آن جشنواره بگیرد و خوش و خرم برویم و فیلم مستند ببینیم.
هرچند بیرون چارسو همیشه یک عذاب الیم بود برای رفت و آمد . انگاری همه ایران یک طرف و آن چهار راه کذایی بی در و پیکر بدون قانون و مقررات و بی سر و سامان هم یک طرف. اوج بی نظمی و بر هم ریختگی . دو بار در آن محدوده در بیخ گوشم شاهد دزدی بودم. یکبار موبایل، یک بار هم بغل دستم زنجیر طلای مردی را از پشت گردنش قاپیدند و رفتند.کاش زمین میلرزید و این چهارراه را مثل الک غربال میکرد وموتور سوارها و آدمهای اضافهاش را در خودش میبلعید. وقتی عرضه سر و سامان دادن یک چهارراه را هم ندارند. از طرف دیگر هم آنها بندگان خدایی هستند که میخواهند یک لقمه نان ببرند برای خانواده هاشان. دزدها را نمیگویم. آنها چوب کارشان را خواهند خورد بقیه آدمهای آن چهارراه را میگویم که غالبا به کسب و کار مشغولند. چه تناقض های هردمبیلی!
جامعه ما راه به ترکستان میبرد و واقعا حیف حیف حیف از جوانهای دسته گلی که خودشان را پرپر میکنند. آن تحصیل کرده ها آن پزشکها و دکترها که روزی نبودشان کمر این جامعه را خواهد شکست و حیف که هیچ کس حواسش نیست. آنهایی که در 45 سال گذشته روح مردم این کشور را کشتند حالا به جسمشان هم رحم نمیکنند و حیف که برای دانستن و فهمیدن اینکه به خداوندی خدا هیچ خبری نیست و هیچ چیز بیشتر از نشستن در آفتاب و خوردن یک لقمه نان و پنیر ساده با ارزش نیست،گذر جوانی لازم است. و خوش به حال خودم که مطلب را خیلی زود از پدر اموختم. بر خلاف مادر... مادر... مادر که بیمار است و خدا به او و ما که اطرافش هستیم رحم کند.ما زندگی خاصی داشتیم و نباید هرگز هرگز با دیگر زندگی ها که عادی ترند مقایسه شویم و با این همه خدا را شکر برای جان به در بردن تا این لحظه و این حال.
در یکی از جلسات، آقای دبیر جلسه گفت که هیچ گونه نوشته و داستانی پیرامون سویساید اجازه منتشر شدن نخواهد گرفت. شاید تکلیف من را به گونه ای روشن کرد منی که به اندازه یک رمان مصالح در ذهنم برای نوشتن دارم اما نهایت آن به سویساید ختم خواهد شد. و البته این موضوع ربطی به اجتماع و جامعه نخواهد داشت. فقط سر و کار با شخصیت هاست. با طمع با حرص با عقده با حسادت و مگر همه شاهکارهای دنیا همین ها را افشا نکردهاند؟ شاید اصلا دوباره نوشتنش بیخود باشد. شاید اصلا نباید حرف زد نباید گفت نباید نوشت.
و من چه وقت یاد میگیرم که سکوت کنم و حرف نزنم و اصلا ننویسم؟
بروم کتاب کارمای سادگوروی عزیز را بخوانم که چند هفتهایست سرم را شلوغ کرده. عادت دارم از کتابهایی که میخوانم نت برداری میکنم برای همین خواندن کتابهای غیر داستانی طول میکشد.
- آفتاب مهم است. بدون آفتاب آدم ها افسردگی میگیرند و افسرده ها ممکن است دست به هرکاری بزنند. خدا کند که همه بتوانند آن را پیدا کنند. گاهی هم برخی میدانند که در آفتاب نشستن وبا خیال راحت نان و پنیر خوردن چقدر مهم و ارزشمند است. اما ماری هست که میاید دور و برشان و شروع میکند به فشو فش کردن. آمدن و رفتن و نیش زدن. و باز نیش زدن. آن وقت باید زهر را خالی کرد و همه بلد نیستند که زهر مار را خالی کنند و به اشتباه به خودشان نیشتر میزنند. حکایت خیلی از آنها که دست به سویساید میزنند این گونه است.
عنوان، نام فیلم است و البته نام شاعری آلمانی. شاعری که زن است و احتمالا نهایت تلقی زنان دنیا از زن آزاد مستقل. اما این گونه که فیلم آغاز میشود ما او را بستری در بیمارستانی روانی میبینیم . بعد از آن در روایتی غیر خطی به گوشه و کنار زندگی او سرک میکشیم.
اینگه بورگمن شاعر است و شمع روشن خیلی از مجالسیست که بیشتر اعضایش را مردان تشکیل میدهند. مردهایی که مثل پروانه دور او میچرخند. بیشتر از همه مکس که نویسندهای سویسیست و بالاخره هم از او میخواهد با یکدیگر زندگی کنند و اینگه هم میپذیرد. اما مردان زیادی دور و بر او هستند که میروند و میایند وظاهرا هیج مردی در دنیا نیست که این موضوع را درباره زنی که دوست دارد هضم و جزم کند و برای همین دردسرها شروع میشود. غرها ، نق ها، اعتراض ها، رفتن و آمدن ها، دور و نزدیک شدنها. به نظر میرسد اینگه باید محکم باشد اما نیست. او برای هر حالتی که دارد یک مرد را طلب میکند. از این به سمت آن . از آن به سمت دیگری.اینگه قوی نیست و این را خودش هم اعتراف میکند که مکس میتوانست بهترین مرد زندگی او باشد اگر خودش اینقدر آزادی را طلب نمیکرد.
اینگه: تو قاتل منی
مکس: مگر مردم نمیگویند که همیشه قاتلها گناهکار نیستند، بلکه گاهی مقتولها گناهکارند؟
والبته پاسخ مکس در واقع قطعهای از شعر خود اینگه است.
قسمتهای زیادی از فیلم در بیابان و صحرا فیلمبرداری شده که در آن اینگه برای فرار از مشکلاتش با مردی دیگر همسفر شده. و این جمله شعری از او که فیلم با آن پایان میپذیرد.
((بیابانم، تنها امیدم، برزخ لطیفم، رستگاریام.))
سرجیو دیلمو شخصیتی واقعیست که از کارکنان ارشد سازمان ملل بوده و در کار حل و فصل مشکلات کشورها و اوضاع نابسامان جنگی فعالیت داشته. مردی صلح طلب و مهربان با نیتی خیر و تلاشی پویا برای سر و سامان دادن دنیا.
داستان فیلم بر اساس واقعیت است. انهدام ساختمان سازمان ملل در بغداد در بحبوحه جنگ و اتفاقی که برای این مرد میافتد. پای یک داستان رمانتیک و عاشقانه هم در میان است که باعث تلطیف اوضاع و شرایط فیلم میشود و واقعا هم در اصل زندگی سرجیو وجود داشته.
- اینکه فیلم چقدر به واقعیت وفادار است و حقایق س ی ا س ی را در بر دارد احتمالا فقط و فقط خدا میداند.
فلفل های سبز تند و آتشی را ریسه کردهام و گوشه ای از آشپزخانه آویزان کردم. بعد از دو هفته آن خوشگلهای سبز تبدیل شدهاند به خوشگلهای قرمز. قرمز آتشی. در آشپزی فلفل سیاه مصرف میکنم. فلفل سیاه هم عطر دارد هم طعم هم تندی. کاربرد فلفل قرمز در چیست؟ اینکه فقط میسوزاند. پسرم عاشق فلفل قرمز است. بیرویه و بیش از اندازه. برخی میگویند تندی زیاد مضر است. اما هندی ها و مکزیکی ها هم به تند و آتشی خوری معروفند.
برخی آقایان در آشپزی مهارت دارند. شغل بعضی مردها هم که اصلا آشپزیست. همیشه از خودم میپرسم همسران این طور مردها چه غذایی میپزند که بتواند باب طبع وسلیقه مردشان باشد؟ چون حتما دست پخت این زنها به پای دستپخت مردشان نخواهد رسید. و البته که همه چیز بستگی دارد به نگاه.
"همچنان قدم زنان" نام فیلم کارگردان ژاپنی هیروکازو کوروئیدا است. همچنان قدم زنان یا خودِ خودِ زندگی. عین زندگی. نه آنچنان بی دغدغه و بی مشکل اما از نوع سبکبارتر. آرام و در جریان مثل هوا. زلال مثل چشمه و درخشان مثل خورشید تابان. و البته که خورشید گاهی میسوزاند. باد گاهی میتاراند و آب هم گاهی میبرد. خانواده در جریان یعنی جوان شدن کودکها. پیر شدن جوانها و رفتن نهایی پیرها.
پیرمرد و پیرزن این فیلم میزبان دو فرزند خود و خانواده ایشان هستند. هر کدام از این فرزندها سرنوشتی دارند و خصوصیاتی مثل همه فرزندها و مثل همه خانواده ها.ما کمکم با خصوصیات آدمهای این فیلم آشنا میشویم از بزرگترینشان که آقای دکتر بازنشسته است تا کوچکترینشان که یک نوه ناتنیست. این دور همی به مناسبت یادبود فرزند دیگریست که از دنیا رفته. مثل همه خانواده ها از میان فرزندان، فرزندی هست که عزیز تر است و فرزندی هم هست که چون آنچنان حرف گوش کن نبوده کمتر توی چشم آمده. اما اینجا در این خانواده ژاپنی همه چیز منطقی تر پیش میرود آدمها علی رغم نارضایتی،حد و مرزها را میشناسند. حقوق متقابل را میشناسند و سعی نمیکنند مثل سدی مانع راه و جلورفت یکدیگر شوند و شاید همین است راز همچنان قدم زنان ماندن این خانواده. خانوادهای که مثل همه خانوادههای دنیا نمیداند کدام دورهمیاش آخرین دورهمی خانواده خواهد بود.
تماشای این فیلم اندکی صبوری میخواهد و البته که میتواند در دسته حال خوب کن ها قرار بکیرد.
- به نظرم رسید تنها روحی که در این فیلم میتواند قضاوت شود، روح نویسنده فیلمنامه است که اتفاقا کارگردان آن هم هست. او که خالق "همچنان قدم زنان" بوده.