اُکالیپتوس

آدمها اکثرا فکر میکنند مرگ برای همسایه است. هیچ کس حواسش نیست که چی داره بالای سر خودش پرپر میزنه.

۲۷ آبان ۰۳ ، ۲۱:۴۲
آفاق آبیان

و قرار کتاب امروز از جلسات خوب و شیرین بود. کتاب آقای محسن سلیمانی فاخر رو نمایی شد در گفتگوهایی دلچسب که ادم به وقت ترک جلسه احساس میکرد روحش سبکتر شده. من که کلی مطلب جدید یاد گرفتم پیرامون طنز و هجو و هزل و با اسامی و عنوان کتاب و نویسنده جدید آشنا شدم. مثلا جناب پیتر چِینی که تا حالا نامش را نشنیده بودم.

 کتاب رو نمایی شده کارمند جماعت نام داشت که به طنز نگاشته شده و باید خواندنی باشد. به قول نویسنده کتاب گذر زمان چه به روز کارمندها آورد؟ از دوره ای که در دهه 40 و 50 کارمند بودن حسن و مزیت محسوب میشد  تا به امروز که... . اما مجری جلسه حرف قشنگی زد. از وقتی معیارها همه مادیات شد خیلی چیزها تغییر کرد.


- و البته فردا که دوشنبه است و نمیدانم دوشنبه چه مهره ماری دارد که اکثر جلسات را به عصر آن موکول میکنند. فردا سه تا جلسه خوب در سه نقطه مکانی متفاوت برگزار میشود. باید یکی را انتخاب کنم که با شرایطم همگون تر باشد.

۲۷ آبان ۰۳ ، ۲۱:۳۳
آفاق آبیان

چند وقت پیش یک اتفاق سویساید در متروی محل ما بوقوع پیوست. تا چند روز حتی به ورودی اش هم نزدیک نمیشدم اما مگر میشود در تهران زندگی کنی ان هم در مرکز شهر آن هم بدون مترو. اما بعد از چند روز همه چیز قراموش میشود و حالا چارسو. چار سوی  عزیز من با یک اتفاق دیگر گره خورده. آیا چارسو هنوز هم میتواند برایم عزیز بماند؟ مثلا قرار بود سینما حقیقت دوباره در آن جشنواره بگیرد و خوش و خرم برویم و فیلم مستند ببینیم. 

 هرچند بیرون چارسو همیشه یک عذاب الیم بود برای رفت و آمد . انگاری همه ایران یک طرف و آن چهار راه کذایی بی در و پیکر بدون قانون و مقررات و بی سر و سامان هم یک طرف. اوج بی نظمی و بر هم ریختگی . دو بار در آن محدوده در بیخ گوشم شاهد دزدی بودم. یکبار موبایل، یک بار هم بغل دستم زنجیر طلای مردی را از پشت گردنش قاپیدند و رفتند.کاش زمین می‌لرزید و این چهارراه را مثل الک غربال میکرد وموتور سوارها و آدمهای اضافه‌اش را در خودش می‌بلعید. وقتی عرضه سر و سامان دادن یک چهارراه را هم ندارند.  از طرف دیگر هم آنها بندگان خدایی هستند که میخواهند یک لقمه نان ببرند برای خانواده هاشان. دزدها را نمی‌گویم. آنها چوب کارشان را خواهند خورد بقیه آدمهای آن چهارراه را می‌گویم که غالبا به کسب و کار مشغولند. چه تناقض های هردمبیلی!

جامعه ما راه به ترکستان می‌برد و واقعا حیف حیف حیف از جوانهای دسته گلی که خودشان را پر‌پر میکنند. آن تحصیل کرده ها آن پزشکها و دکترها که روزی نبودشان کمر این جامعه را خواهد شکست و حیف که هیچ کس حواسش نیست. آنهایی که در 45 سال گذشته روح مردم این کشور را کشتند حالا به جسمشان هم رحم نمی‌کنند و حیف که برای دانستن و فهمیدن اینکه به خداوندی خدا هیچ خبری نیست و هیچ چیز بیشتر از نشستن در آفتاب و خوردن یک لقمه نان و پنیر ساده با ارزش نیست،‌گذر جوانی  لازم است. و خوش به حال خودم که مطلب را خیلی زود از پدر اموختم. بر خلاف مادر... مادر... مادر که بیمار است و خدا به او و ما که اطرافش هستیم رحم کند.ما زندگی خاصی داشتیم و نباید هرگز هرگز با دیگر زندگی ها که عادی ترند مقایسه شویم و با این همه خدا را شکر برای جان به  در بردن تا این لحظه و این حال.


در یکی از جلسات، آقای دبیر جلسه گفت که هیچ گونه نوشته و داستانی پیرامون سویساید اجازه منتشر شدن نخواهد گرفت. شاید تکلیف من را به گونه ای روشن کرد منی که به اندازه یک رمان مصالح در ذهنم برای نوشتن دارم اما نهایت آن به سویساید ختم خواهد شد. و البته این موضوع ربطی به اجتماع و جامعه نخواهد داشت. فقط سر و کار با شخصیت هاست. با طمع با حرص با عقده با حسادت و مگر همه شاهکارهای دنیا همین ها را افشا نکرده‌اند؟ شاید اصلا دوباره نوشتنش بیخود باشد. شاید اصلا نباید حرف زد نباید گفت نباید نوشت. 

و من چه وقت یاد میگیرم که سکوت کنم و حرف نزنم و اصلا ننویسم؟ 

بروم کتاب کارمای سادگوروی عزیز را بخوانم که چند هفته‌ایست سرم را شلوغ کرده. عادت دارم از کتابهایی که میخوانم نت برداری میکنم برای همین خواندن کتابهای غیر داستانی طول میکشد.


- آفتاب مهم است. بدون آفتاب آدم ها افسردگی می‌گیرند و افسرده ها ممکن است دست به هرکاری بزنند. خدا کند که همه بتوانند آن را پیدا کنند. گاهی هم برخی میدانند که در آفتاب نشستن وبا خیال راحت نان و پنیر خوردن چقدر مهم و ارزشمند است.  اما ماری هست که می‌اید دور و برشان و شروع میکند به فش‌و فش کردن. آمدن و رفتن و  نیش زدن. و باز نیش زدن.  آن وقت باید زهر را خالی کرد و همه بلد نیستند که زهر مار را خالی کنند و به اشتباه به خودشان نیشتر می‌زنند. حکایت خیلی  از آنها که دست به سویساید می‌زنند این گونه است.

۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۱:۱۷
آفاق آبیان
دارم از یک جلسه نقد داستان می‌آیم. جلسه خلوت بود. شاید به این خاطر که هوا کمی سرد شده و بیرون آمدن از خانه آن هم به هنگام صبح زیاد آسان نباشد. { همین الان دخترم از اتاقش بیرون آمد و گفت امروز روز کتاب و کتابخوانی است و من این روز را به شما تبریک میگم و انشالله هر چه بیشتر به این جلسات کتاب و داستان خوانی بروی. آخر ناهار امروز را به او سپرده بودم و او عاشق آشپزی است. }
 این روزها که در این گونه جلسات شرکت میکنم.بیشتر و بیشتر به یاد درسها و کلاسهای گذشته در دانشگاه حتی در مدرسه و حتی دور همی‌های دوستانه آن دوران می‌افتم. در آن مباحث برای همه چیز متر و معیار دقیق وجود داشت و خلاصه کلام کسی نمی‌توانست حرف چرت بزند. اما حالا گاهی یک داستان دست به اصطلاح مجری و منتقدی می‌افتد که دور از جان حتی اطلاعات کافی در مورد عناصر داستانی ندارد. در این جلسات فقط حرف زدن مهم است و آسمان و ریسمان بافتن. خیلی خیلی نادر است آدم مسلط و دقیق و آگاهی که مزخرف بر هم نبافد . کار از سر به بیابان گذاشتن هم گذشته و آدم دلش می‌خواهد سرش را بگذارد زمین و های های گریه کند.
 آن کتاب که با نام تبلیغی _ و نه نام اصلی کتاب -‌ آفتاب واژگان رونمایی‌اش کردند از این نوع بود. مسلم است که نویسنده میتواند هرچه دلش خواست بنویسد اما نمیتواند که هر طور دلش خواست بنویسد. فعلها و صرف زمانی‌شان. قیدها و صفتها و هزار چیز دیگر که باید در نوشتن مورد دقت و توجه قرار گیرند. بگو برهوت دستور زبان نه آفتاب واژگان.
 در آن یکی جلسه که خیلی هم سانتی‌مانتال است اگر به کتاب نوشته شده دبیر جلسه نگاه بیاندازی باید ... میشود دقیقا مثل قضیه لباس پادشاه. چیزی وجود ندارد اما هیچ کس دم نمیزند. خدا را شکر که من با کسی  صنمی ندارم .آسته می‌روم و آسته می‌آیم. جالب اینجاست که مسابقه داستان نویسی هم گذاشته اند و داوری‌اش را دوست صمیمی این دبیر  بر عهده دارد. هزار ماشاالله به گفتمانهایش!!!
یاد جلسات فیلم بینی گذشته به خیر. یکبار پای صحبتهای آقای خسرو سینایی در خانه سینما نشسته بودم. حاضرم همه زندگی‌ام  را بدهم تا آن دو ساعت صحبت های ایشان تکرار شود. خداوند روح ایشان را شاد کند.
 یا اقای محمد رضا اصلانی که خداوند سلامتشان کند. یا سایر آنهایی که دوستشان داریم چون قابل دوست داشتن هستند. و حیف که دیگر فیلم دیدن دارد برایم کمرنگ و کم رنگتر میشود. اقتضای سن است شاید،  اما سرم هم بسیار شلوغ است.بچه های بزرگ کار و بارشان هم بزرگ است. فکر و خیالشان بزرگتر. امیدوارم خیر و خوبی و سلامتی پیش روی همه باشد و پیش روی ما هم. به امید خدا.

۲۴ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۷
آفاق آبیان

عنوان، نام فیلم است و البته نام شاعری آلمانی. شاعری که زن است و احتمالا نهایت تلقی زنان دنیا از زن آزاد مستقل. اما این گونه که فیلم آغاز میشود ما او را بستری در بیمارستانی روانی میبینیم . بعد از آن در روایتی غیر خطی به گوشه و کنار زندگی او سرک می‌کشیم.

 اینگه بورگمن شاعر است و شمع روشن خیلی از مجالسی‌ست که بیشتر اعضایش را مردان تشکیل می‌دهند. مردهایی که مثل پروانه دور او می‌چرخند. بیشتر از همه مکس که نویسنده‌ای سویسی‌ست  و بالاخره هم از او می‌خواهد با یکدیگر زندگی کنند و اینگه هم می‌پذیرد. اما مردان زیادی دور و بر او هستند که می‌روند و می‌ایند وظاهرا هیج مردی در دنیا نیست که این موضوع را درباره زنی که دوست دارد هضم و جزم کند و برای همین دردسرها شروع میشود. غرها ، نق ها، اعتراض ها، رفتن و آمدن ها، دور و نزدیک شدن‌ها. به نظر می‌رسد اینگه باید محکم باشد اما نیست. او برای هر حالتی که دارد یک مرد را طلب می‌کند. از این به سمت آن . از آن به سمت دیگری.اینگه قوی نیست و این را خودش هم اعتراف می‌کند که مکس می‌توانست بهترین مرد زندگی او باشد اگر خودش اینقدر آزادی را طلب نمی‌کرد.

اینگه: تو قاتل منی

مکس: مگر مردم نمی‌گویند که همیشه قاتلها گناهکار نیستند، بلکه گاهی مقتولها گناهکارند؟ 

 والبته پاسخ مکس در واقع قطعه‌ای از شعر خود اینگه است.

قسمتهای زیادی از فیلم در بیابان و صحرا فیلمبرداری شده که در آن اینگه برای فرار از مشکلاتش با مردی دیگر همسفر شده. و این جمله شعری از او که فیلم با آن پایان می‌‌پذیرد.

 ((بیابانم، تنها امیدم، برزخ لطیفم، رستگاری‌ام.))



۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۰:۳۸
آفاق آبیان

سرجیو دیلمو شخصیتی واقعی‌ست که از کارکنان ارشد سازمان ملل بوده و در کار حل و فصل مشکلات کشورها و اوضاع نابسامان جنگی فعالیت داشته. مردی صلح طلب و مهربان با نیتی خیر و تلاشی پویا برای سر و سامان دادن دنیا.

داستان فیلم بر اساس واقعیت است. انهدام ساختمان سازمان ملل در بغداد در بحبوحه جنگ و اتفاقی که برای این مرد می‌افتد. پای یک داستان رمانتیک و عاشقانه هم در میان است که باعث تلطیف اوضاع و شرایط فیلم  میشود و واقعا هم  در اصل زندگی سرجیو وجود داشته. 


-  اینکه فیلم چقدر به واقعیت وفادار است و حقایق س ی ا س ی را در بر دارد احتمالا فقط و فقط خدا میداند.


۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۵:۴۳
آفاق آبیان

فلفل های سبز تند و آتشی را ریسه کرده‌ام و گوشه ای از آشپزخانه آویزان کردم. بعد از دو هفته آن خوشگلهای سبز تبدیل شده‌‌اند به خوشگلهای قرمز. قرمز آتشی. در آشپزی فلفل سیاه مصرف میکنم. فلفل سیاه هم عطر دارد هم طعم هم تندی. کاربرد فلفل قرمز در چیست؟ اینکه فقط میسوزاند. پسرم عاشق فلفل قرمز است. بی‌رویه و بیش از اندازه. برخی می‌گویند تندی زیاد مضر است. اما هندی ها و مکزیکی ها هم به تند و آتشی خوری معروفند. 

برخی آقایان در آشپزی مهارت دارند. شغل بعضی‌ مردها هم که اصلا آشپزی‌ست. همیشه از خودم می‌پرسم همسران این طور مردها چه غذایی می‌پزند که بتواند باب طبع وسلیقه مردشان باشد؟ چون حتما دست پخت این زنها به پای دستپخت  مردشان نخواهد رسید. و البته که همه چیز بستگی دارد به نگاه.

۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۵:۰۵
آفاق آبیان
کیک محبوب من را بالاخره دیدم و فقط خدا میداند چقدر مشتاق تماشایش بودم. اتفاقی در اینستا به دختری برخوردم که در صفحه اش اعلام کرده بود فیلم را در کانال تلگرامی‌اش قرار داده. دست هرکسی که این کار را میکند و باعث میشود، دست دیگران هم به دامن فیلم برسد درد نکند و گرنه دلمان آنقدر آب میشد که دیگر هیچ چیز از آن باقی نمی‌ماند.
 روزی که قصیده گاو سفید( فیلمی از همین کارگردان) را دیدم،پایانش را دوست نداشتم. آنقدر که در صفحه آقای کارگردان نظر گذاشتم. و پرسیدم که چرا چرا چرا زنی که عاشق آن آقای قاضی است او را ترک میکند؟ و چرا نگذاشته که زن به خودش فکر کند و صلاح خودش را در نظر بگیرد و در آن زندگی که میتوانست برایش راحتی خوشی ارمغان بیاورد بماند.
 شاید برای همین بود که  پایان بندی کیک محبوب من  برایم دیگر غیر قابل قبول به نظر نمی‌رسید. حالا دیگر میدانستم که این آقای کارگردان بیشتر واقعیت زندگی را به نمایش میگذارد.همه آنچه که در واقعیت زندگی آدمها به مفهوم کامل و جامع آن بوقوع می‌پیوندد. مگر همه آدمها به خاطر عدم اگاهی و ندانستن دچار اشتباه و مشکل نمیشوند؟( البته من ماجرای قرصها را بعدا از خواندن کامنتهای افرادی که فیلم را دیده‌بودند متوجه شدم) مگر همیشه عُسر (سختی) و یُسر( آسانی) و یُسر و عُسر پشت سر هم در بزنگاه های زندگی اتفاق نمی‌افتد؟ مگر خیلی اتفاقها نیسنتند که به نظر خوب و عالی می‌رسند اما بعدش،‌بعدی که ممکن است یک شبانه روز باشد یا ممکن است چهل سال باشد ما را متوجه می‌کند که در چه جهل مرکبی بوده‌ایم. و خیلی مگر و اگر های دیگر که همه آدمها در زندگی‌شان تجربه کرده‌اند.
 این آقای کارگردان، خود زندگی را نشانمان میدهد. همه آن واقعیتهایی که تلخ و گزنده در میان خوشیهای زندگی بوقوع می‌پیوندد. و البته برعکس این هم هست گاهی در زندگی در اوج سختی و مشقت پنجره ای از امید و نجات به روی آدمها گشوده میشود و اتفاقا  فیلمهایی که این سوی زندگی را هم نشانمان میدهد کم نیستند.
 همان قدر که زن بی‌کس قصیده گاو سفید به حکم جامعه‌ای که در آن زندگی کرده و بزرگ شده بود باید می‌رفت. فرامرز کیک محبوب من هم باید میرفت. هر چند من پس از پایان فیلم تنها به این فکر میکردم که او چقدر از در تنهایی رفتن، می‌‌ترسید.


- همین چند روز پیش در یکی از دورهمی‌های داستانی با اصطلاح کژتابی یا ابهام ساختاری آشنا شدم. کیک محبوب من کژتابی دارد. یکی به مفهوم کیکی که مورد علاقه من است و یکی هم به مفهوم کیکی که متعلق به فرد محبوب من است.

- با دیدن فیلم احتمالا مفهوم آنهایی که نگهبان دارند،نیز بهتر روشن خواهد شد!!!
 
۰۳ آبان ۰۳ ، ۱۴:۴۷
آفاق آبیان
دیروز در جلسه رونمایی کتابی در کتابخانه فرهنگسرای گلستان شرکت کردم . نویسنده‌ای کتاب اولی. این مراسم را با مراسمهایی که در کتابخانه فرهنگسرای اخلاق برگزار میشود و همیشه در آنها شرکت میکنم،  مقایسه کردم. آدمها و محیط. رفتارها و کنش و واکنشها. میدانید تفاوت این دو فضا را میشود به چه تشبیه کرد؟ کره جنوبی با کره شمالی. یعنی فرهنگسرای گلستان را به مثابه کره جنوبی باید گرفت و فرهنگسرای اخلاق را به مثابه کره شمالی. 
 در بین اخلاقی ها چیزهایی دیدم که باید از میان آن داستان کوتاهی بیرون آورد.

۰۱ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان

"همچنان قدم زنان" نام فیلم کارگردان ژاپنی هیروکازو کوروئیدا است. همچنان قدم زنان یا خودِ خودِ زندگی. عین زندگی. نه آنچنان بی دغدغه و بی مشکل اما از نوع سبکبارتر. آرام و در جریان مثل هوا. زلال مثل چشمه  و درخشان مثل خورشید تابان. و البته که خورشید گاهی می‌سوزاند. باد گاهی می‌تاراند و آب هم گاهی می‌برد. خانواده در جریان یعنی جوان شدن کودکها. پیر شدن جوانها و رفتن نهایی پیرها.

 پیرمرد و پیرزن این فیلم میزبان دو فرزند خود و خانواده ایشان هستند. هر کدام از این فرزندها سرنوشتی دارند و خصوصیاتی مثل همه فرزندها و مثل همه خانواده ها.ما کم‌کم با خصوصیات آدمهای این فیلم آشنا میشویم از بزرگترین‌شان که آقای دکتر بازنشسته است تا کوچکترینشان که یک نوه ناتنی‌ست. این دور همی به مناسبت یاد‌بود فرزند دیگری‌ست که از دنیا رفته.  مثل همه خانواده ها از میان فرزندان، فرزندی هست که عزیز تر است و فرزندی هم هست که چون آنچنان حرف گوش کن نبوده کمتر توی چشم آمده. اما اینجا در این خانواده ژاپنی همه چیز منطقی تر پیش می‌رود آدمها علی رغم نارضایتی،حد و مرزها را می‌شناسند. حقوق متقابل را می‌شناسند و سعی نمیکنند مثل سدی مانع راه و جلو‌رفت یکدیگر شوند و شاید همین است راز همچنان قدم زنان ماندن این خانواده. خانواده‌ای که مثل همه خانواده‌های دنیا نمی‌داند کدام دورهمی‌اش آخرین دورهمی خانواده خواهد بود.

 تماشای این فیلم اندکی صبوری میخواهد و البته که میتواند در دسته حال خوب کن ها قرار بکیرد.


- به نظرم رسید تنها روحی که در این فیلم میتواند قضاوت شود، روح نویسنده فیلمنامه است که اتفاقا کارگردان آن هم هست. او که خالق "همچنان قدم زنان" بوده.


۲۹ مهر ۰۳ ، ۱۲:۱۹
آفاق آبیان