اُکالیپتوس

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

به نظر نمی‌رسد که جو آدم قوی‌ای باشد. این را هم رنگ رخ و رخسارش می‌گوید هم قد و قامتش.  در آن کانون اصلاح و بازپروری که افرادش غالبا درشت هیکلند و گنده از آنهایی که گول بر وبازویشان را خورده‌اند و برای دیگران دردسر درست می‌کنند، جو پر کاه هم نیست.

 داستان داستان جو است.اینکه چرا از آنجا سر در آورده را قبل از تیتراژ آغازین می‌بینیم. جایی در میان خانه و خانواده  در اولین دور همی پس از مرگ والدین. هر چه هست و هرچه گذشته حالا او دوران محکومیتش را می‌گذراند. دو تا فرزند دارد که عاشقشان است. مخصوصا انگس که یک سر دیگر ماجرا هم هست. ماجراهای پدر و پسری. همان اولها انگس می‌گوید که پدرش آدم خوبی است اما یک روز بد را گذراند. روز بدی در میان خانواده که منتهی شد به کانون اصلاح و بازپروری. آدمهای بد همه جا پیدا میشوند هم توی خانه هم توی کانون. آدم‌های بد گنده از همه بدترند. اما در میان آدم گنده‌ها خوب هم پیدا میشود. گنده خوب این ماجرا از اول خوب نبوده. زندگی ادبش کرده. اول ادب و بعد خوب. خوش به حال آنهایی که درس زندگی را قبل از ترک زندگی گرفته باشند. چون آنوقت میشوند آدم خوب و البته که خوبی ربطی به گنده بودن یا نبودن ندارد. ارتباط مستقیم دارد با مغز و آنچه که توی آن نهفته شده.

گنده خوب این ماجرا مسئول اصلی آشپزخانه است و ضعیف ترها را آنها که پناهی ندارند را به کار در آشپزخانه دعوت میکند تا مواظبشان باشد. این دانای کل ماجرا دوست و همراه کشیش کانون هم هست. آن دو با هم تصمیم می‌گیرند تا به جو کمک کنند. پدر جو بر خلاف پدرهای آن افراد آسیب دیده که دست به کتک بودند و شلاق،‌برایش سس گوشت درست میکرده.  پدرهای بد که سس گوشت درست نمیکنند. این حرف گنده خوب کانون است. اما ترومای جو، خودکشی پدر است وقتی که او ده سالش بوده. و انگار خودکشی پاک کنی‌ست که همه خوبی های یک آدم را پاک می‌کند. بر تمام خوبی‌هایش مهربانی‌هایش، خط بطلان می‌کشد. پدر جو او را یکه و تنها در خلا بی پایان رها می‌کند. 

 وضعیت جو با پدرش چنین بوده و حالا او خودش پدر انگس است. انگس او را می‌پرستد و او باید برای انگس قوی بماند.


طرز تهیه سس گوشت -  2025

۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۴۹
آفاق آبیان

از پیرمردی صد ساله پرسید: اگر قرار باشد فقط یک بار نصیحتم کنی، به من چه میگویی؟

پیرمرد نفس عمیق کشید و پاسخ داد: کسی که همه را مقصر میداند راه زیادی در پیش دارد. کسی که خود را مقصر میداند، نیمی از راه را رفته. و کسی که هیچ کس را مقصرنمیداند به مقصد رسیده است.

۱۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۱۵
آفاق آبیان
پسر جوان بود. حداکثر بیست و دو سه سال. با چرخ دستی‌اش وارد مترو شد. خوش‌بو کننده هوا می‌فروخت . از این اسپری‌ها که احتمالا چینی هستند. به نسبت سن و سال و شرایطش خوشپوش بود. شلوار لی زغالی با تی‌شرت مشکی از آنها که پر از نقش و نگار شلوغ و عجیب است. دست و گردنش هم تتو داشت. حسابی در حال و هوای سن و سالش می‌گنجید. شروع کرد به تبلیغ و یکی از اسپری ها را هوا پخش کرد. زنی مقابل من نشسته بود شروع کرد به اعتراض که نزن نزن... بو میده... ما حساسیت داریم و بعد با دستک شالش جلوی دهانش را گرفت. پسر یک گام جابه‌جا شد و به حرف و تبلیغش ادامه داد که دو زن کنار دست همان زن اول هم به جمع اعتراض کنندگان پیوستند و بینی‌شان را گرفتند. پسر قصد دور شدن داشت که صدایش کردم و همان که داخل واگن اسپری کرده بود را خواستم. خوشحال شد و به طرفم آمد. کارت که کشید زن بغل دستیم هم دو تا خواست. یکی همان اسپری و یکی هم با بوی متفاوت که پس از امتحان کردن انتخاب کرد. خوشحالی پسر مضاعف شد و به ایستگاه که رسیدیم پیاده شد.
  سمت ما دختر جوانی کنارمان بود و شاهد اتفاقات. به حرف  آمد که هر چه هست بوی گند که نیست و تازه مگر چقدر در هوا افشانه میکند. 
زن روبه‌رو به ایستگاه که رسید پیاده شد. معلوم نیست آجر کردن نان مردم چه مزه‌ای دارد؟!
۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۰۵
آفاق آبیان

مارسلینِ پانزده ساله آشویتس جنگ جهانی دوم را دیده و در ۹۳ سالگی‌اش برای کتاب دومی که نوشته جشن امضا میگیرد کتابی که پیرامون مردان زندگیش نوشته. مارسلین زنی به بلندای یک قرن تاریخ است.


عنوان پست نام یک مستند است.

۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۸:۵۷
آفاق آبیان
از بین بردن کارما فقط تا نقطه خاص انجام‌پذیر است. سوزاندن کارما شفافیت لازم برای نگاه کردن به زندگی را برایتان فراهم می‌کند. 


۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۳۹
آفاق آبیان

فیلم جدید مایک لی دیدنیست. مگر میشود فیلمی این چنین ساده باشد و این چنین هولناک. ماجرای پنزی و شخصیت عجیبش. پسر و همسرش که دست کمی از خودش ندارند . البتة موسی، آن پسر بینوا آنقدرها هم عجیب نیست اما دست‌پرورده آن زن و مرد است. بیگناه گیر افتاده و کاری هم از پیش نمیبرد.

 حرف حرف خانواده است. چه خانواده خود پنزی و چه خانواده مادری‌اش. حرف خانواده ها انگار تمامی ندارد. تا دنیا دنیاست خانواده‌ها حرف دارند و قصه دارند و تازه اینها چقدر ساده و بی حاشیه‌اند. وای ّّبه حال آن شلوغ‌پلوغهایش. به آنها که مثل گله در هم زندگی میکنند. در هم میلولند. مثل سریالهای آبکی ترکیه‌ای که آنقدر میسازند و میفروشند گند و کثافتشان عادی شده و به چشم نمی‌آید. گند و کثافت هم میشود که عادی شود. همه آنها، آن ماجرا ها، ماجراهای سریالهای آبکی ترکیه همه شان از زندگی های واقعی بیرون آمده. همه شان پای در زندگی های واقعی دارد. مثل پنزی و کرتلی و موسی در فیلم حقایق سخت مایک‌لی . حتما میشود این مدل آدم هم پیدا کرد. مایک لی کسی نیست که مزخرف بسازد.


یکبار خیلی وقت پیش یکی از خبرنگارهای اخبار به روستایی در ارومیه رفته بود و در یک خانه روستایی از سفره شام پنج شش متری شان فیلم پخش میکرد. کلی عروس و داماد و دختر و پسر و نوه و نتیجه دور سفره و مثلا چه همه خوشی و خوش خوشانی. 

ما در مجلسی بودیم که همه از دیدن آن دورهمی  به‌به و چه‌چه کردند. فقط من بودم که پشت آن دورهمی، چیزهای عجیبی میدیدم. خیلی از آن آدمها با نقاب دور هم نشسته بودند و برخی شان شاید از یکدیگر تا حد مرگ متنفر بودند و میترسیدند. آدمها حسودند و حسادت میتواند کارهای عجیبی بکند. من چیزهایی دیده‌ام که گاهی از بیانشان هم میترسم و وحشت دارم. خیلی از آدمها تحمل ذره‌ای خوشی و خندیدن دیگران را ندارند چه برسد به پیشرفت به موفقیت و به خیلی چیزهای دیگر. آدم بودن سخت است خیلی سخت اما اقلا آدمهای دنیای مایک لی به کسی کاری ندارند. مشکل خودشانند. هولناکند اما برای خودشان.

حقایق سخت -2024


- برای تماشای هیچ سریال ترکیه‌ای هیچ‌گاه وقت نگذاشته‌ام. دخترم گاهی برایم وقتی کارهای خانه را انجام می‌دهم، تعریف میکند.

۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۳۳
آفاق آبیان

هفته گذشته در جلسه رونمایی کتابی با عنوان یادداشتهای شبانه یک میت شرکت کردم. رمانی نزدیک به سیصد صفحه و نوشته آقای روح‌الله امینی .نویسنده را نمیشناختم اما خانم ناشر که خودش نویسنده و مدرس است و چند سالیست  نشر و ناشری را هم پیشه کرده می‌شناختم. بعدا متوجه شدم که آقای نویسنده را هم چند باری در جلسات مختلف دیده‌ام. جلسه خوب و مفید بود. اطلاعاتی درباره راوی مرده... نویسنده طبق صحبت منتقدان توانسته بوده جهان خودش را کامل و دقیق بوجود بیاورد. دنیای مردگان. به نظر می‌رسد ماجرای جالبی باشد. البته جلسه رونمایی بود و همه چیز در جهت تبلیغ کتاب.

 دو تا موضوع توجهم را جلب کزد. اول اینکه آقای نویسنده عضو گروهی از جلسات داستانخوانی بود که دقیق و پیگیر در آن جلسات و دورهمی‌های دوستانه‌شان شرکت می‌کرد و عضو فعالشان بود. همان گروه که من سانتی‌مانتال می‌نامیدمشان. روز رونمایی کتاب این آقا، هیچ کدام از افراد گروهش شرکت نکردند! یک جلسه داستانخوانی ساده سر هم کرده و همه غیبت خود را موجه جلوه داده بودند. واقعا چه دنیای مزخرفی شده...

دوم، همان خانم ناشر که مجری جلسه هم بود، دو تا کارشناس دعوت کرده بود یک آقا و یک خانم. خودش موقع صحبت درباره کتاب گفت که آدمهایی که مشکلاتی فیزیکی و جسمی دارند امکان دارد پس از مرگ آن عیب فیزیکی و جسمی را نداشته باشند مثلا کسی که پای فلج دارد یا کسی که لکنت زبان دارد ممکن است در دنیای مردگان دیگر فلج نباشد یا لکنت نداشته باشد. بلافاصله بعدش از خانم کارشناس خواست که صحبت کند و آنوقت شنیدیم که او لکنت زبان داشت و البته آنقدر سن و سال داشت که بر خود مسلط باشد و صحبت کند ولی واقعا شعور کجا رفته؟! یعنی مثال قحطی بود. شعور را در این جلسات نبینیم کجا ببینیم؟

۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان