در قضیه پایان داستان درکه
چند وقت قبل به سایت دانشگاه سر زدم. به این فکر میکردم که کتاب را برای استاد پست کنم. در عکس های دسته جمعی مربوط به دانشکده، استاد هم حضور داشتند.چقدر پیر شده بودند اما شکسته نه. این دو تا با هم فرق دارند. معلوم بود سرحالند. در آن کت و شلوار قهوهای که قدیمها اهل پوشیدنش نبودند قبراق به نظر میرسیدند. از خودم پرسیدم آیا بالاخره حرف مادرشان را گوش کردند تا ازدواج کنند؟ آن وقتها گاه گاهی لا به لای درس و بحث عدد و رقم تک جمله هایی هم از غیر می گفتند و میگذشتند. جمله هایی که در فضای لا یتناهی کهکشان راه شیری به مسیر خودشان ادامه میدادند و میرفتند!
به گمانم در قضیه پایان داستان درکه، اگر داستان کوتاه نبود حتما جور دیگری تمامش میکردم. آیا روزی حوصله و صبوری نوشتن چیزی غیر از داستان کوتاه را خواهم داشت؟ بعید میدانم. به هر حال اینجا هم نه اینکه پایان، متفاوت میشد بلکه فقط طولانی تر و پُر پیمان تر تمامش میکردم. چه که غالب آن گفتگوی پایانی از تک جمله های واقعی گفته شده در طول زمان تشکیل شد و فقط اینجا یک جا کنارهم آمد.
در عمری که گذراندهام بارها دخترانی را دیدهام که به خاطر سماجت و پایداری و صبوری اگرچه با سختی و صرف زمان، بالاخره پسری را که دوستش میداشتهاند بدست آوردهاند. آن هم پسری بازیگوش و فراری از ازدواج و اهل پیچاندن و دور زدن که اکنون در حال زندگیاند. دقیقا خود زندگی با همه فراز و نشیبهایی که دارد.
پس احتمالا اصل باید بر رها نکردن باشد اما رها نکردن، بلد بودن میخواهد.
وقتی استاد آن آخرهای آخر میخواهد شماره تماس منزلش را به جای شماره اتاق کار دانشکده به شاگردش بدهد. وقتی در آخرین روز آخرین ترم دانشگاه میخواهد که شاگرد را تا قسمتی از مسیر برساندو میرساند و خودش درب جلو را برای او باز میکند تا بنشیند تا گفتگو شکل بگیرد مسلما این گفتگو از جنس عدد و رقم نخواهد بود. هدایت این گفتگو بلد بودن میخواهد.
در زندگی بارها از خودم پرسیدم این بلدی یا شاید هم مهارت! قرار است از کجا بیاید؟ اما حالا خیلی وقت است که میدانم فقط به ژنهای نشسته روی کروموزومها بستگی دارد. حالا که دختری در آستانه جوانی دارم و به زعم خودم تمام تلاشم را _ تلاشی که کاملا بیهوده بوده _برای پرورش دخترم انجام دادم میدانم که او حاصل پیوند مادری درونگرا با پدریست که مادر دربرابر او بیش فعال هم به نظر میرسد.
و البته چیزی مهم تر از همه این حرف و سخن ها وجود دارد و آن اینکه هیچ فرمول و قاعدهای بر گذران زندگی حاکم نیست. بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آید. امیدوارم خیر و خوبی باشد.