کوروش اسدی
دو روز پیش تولد آقای کوروش اسدی نویسنده بود. یادشان گرامی و روحشان شاد.
یکی دوسال قبل کتاب باغ ملی ایشان را خواندم و دوستش نداشتم. چون نتوانسته بودم با آن داستانها ارتباط برقرار کنم. مخصوصا داستان سانشاین که میتواند هر خوانندهای را کفری کند. یادم میآید آن موقع در وبلاگم نوشتم که اگر روزی روزگاری در جلسه نقد این کتاب شرکت کنم زبان به دهان میگیرم و حرفی نمیزنم چون اگر خوانندهای داستانی را دوست نداشته باشد دلیل بر ایراد آن نمیشود. و البته اصلا فکرش را نمیکردم روزی در چنین جلسهای شرکت کنم.
چند وقت پیش در یکی از کافه کتابها جلسه نقد داستان سانشاین برگزار شد. با حضور آقای محمد حسینی که ایشان هم نویسنده سرشناسی هستند. این بار سانشاین را کامل خواندم. خواندم و خواندم. بارها خواندم.
یاد ماجرای معروف مابعدالطبیعه ارسطو افتادم که بو علی سینا درباره اش گفته بود چهل بار خواندم و درنیافتم و ظاهرا یک روز اتفاقی، کتاب اغراض مابعدالطبیعه ارسطو که نوشته فارابی بوده و در شرح و بسط آن کتاب سخت نوشته شده بوده سر راهش سبز میشود. در دستان ابوعبید جوزجانی که بعد از آن سالهای سال ذوست همراه و یار وفادار ایشان میماند.
خوشبختانه من و سانشاین کارمان اینقدرها هم سخت پیش نرفت چراکه سانشاین به پازلی میمانست که هربار خواندنش قطعهای از آن را سرجایش قرار میداد. ولی واقعا چه لزومی دارد که یک داستان اینگونه باشد؟
آقای محمد حسینی آن روز فقط و فقط درباره نویسنده کتاب صحبت کردند. از روش و منش و خصلتهایشان وسرنوشت... و خاطرات.کاملا آگاهانه و از روی عمد. در پاسخ مجری که درباره داستان سوال کردند به گفتن یک خاطره کوتاه بسنده کردند. اینکه در جلسهای با حضور خود آقای کوروش اسدی در مورد سانشاین از ایشان پرسیده میشود و پاسخ میدهند: هر برداشتی که کردید همان درست است.
آخر برای برداشت کردن که جان آدم به لب میرسد! آیا اینقدر پیچیده نوشتن هنر محسوب میشود؟