اُکالیپتوس

حسن کامشاد

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۲۷ ب.ظ

شاهرخ مسکوب را در همان حد و اندازه‌های رضا براهنی می‌شناختم.منهای چند صفحه‌ای از روزها در راه که خواندم و برایم خسته کننده بود و ادامه‌اش ندادم. هیچ وقت چیزی از این آقای نویسنده نخوانده بودم تا سوگ مادر.

  حسن کامشاد را هم تازه اکنون شناختم. سوگ مادر اگرچه نوشته های شاهرخ مسکوب است اما توسط آقای حسن کامشاد ، پس از مرگ ایشان جمع آوری و چاپ شده.دوست صمیمی و یار گرمابه و گلستان شاهرخ مسکوب. و جالب اینجاست که دانستم آقای حسن کامشاد، مترجم برجسته، همین یک ماه پیش فوت شدند. در صد سالگی اول خرداد 1404 به رحمت خدا رفتند و در واقع به نزد  دوست عزیز و گرانمایه شان.

 رفاقتهای مردانه چیز عجیبی هستند. بارها و بارها به رفاقتهای مردانه فکر کرده‌ام. مخصوصا از چیزهایی که در مورد بابا خدا بیامرز به یادم مانده. چیزهایی که میشود درموردشان داستان نوشت. رفاقتهای مردانه جنس خوبی دارند و نمیدانم شاید این هم چیزی ‌ست مانده در گذشته. اما مطمئنم رفاقتهای زنانه چیز دندانگیری نیست. زنهای این دوره زمانه که میخواهند خرخره هم را بجوند از حسادت. مردها هم که میخواهند خرخره زنها را بجوند. در ز.ز.آ  کم ندیدیم. بیچاره زنها.



چند وقت پیش به کتایون فکر میکردم و بعد یک شب خوابش را دیدم.

 به آخرین باری که همدیگر را دیدیم فکر کردم. یک هفته بود زایمان کرده بود و من رفتم ملاقاتش. کتی،‌کتی همیشه نبود. حرف سخنمان نمی‌آمد. شاید به خاطر مدتها دوری و جدا شدن مسیر زندگی که کمتر همدیگر را می‌دیدیم و هم‌صحبت می‌شدیم. زیاد کنارم ننشست. این طرف و آن طرف می‌رفت و کار داشت. همیشه آدمهای شلوغ و راحتی بودند. فقط چند دقیقه‌ای نشست روی تخت و درباره دستگاه شیردوشش حرف زد و اینکه آن دستگاه را که آن موقع جدید محسوب میشد به جای سیسمونی والدینش خریده‌اند و او مجبور است شیرش را فریز کند . هیچ وقت به آن روز که آخرین دیدار من و او بود این طوری نگاه نکرده بودم. کتی کتی همیشه نبود. خلاصه که شبش خواب او را دیدم. تند تند با من صحبت میکرد انگار که بخواهد آن روز را توجیه کند. یا بخواهد قانعم کند که اشتباه فکر مییکنم

 میگویند پزشکها و خلبانها مغرور ترین افراد جامعه‌اند شاید دکتر کتایون داشت مغرور میشد. نمیدانم. خدا رحمتش کند. و همه مان را بیامرزد.


۰۴/۰۴/۱۲