اُکالیپتوس

در یادداشت مترجم که در ابتدای کتاب نوشته شده، این طور می خوانیم

 لودویک ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته ی معاصر که شیفته عرفان بود، به سال 1912 در نامه ای به برتراند راسل که او نیز از فلاسفه ی برجسته ی سده بیستم میلادی بود می نویسد: (( داستانهای لئو تولستوی را که به تازگی منتشر شده خواندم. عالی ست اگر نخوانده ای بگیر و بخوان. ))


 این کتاب پر است از قصه های کوتاهی که شکل روایتش بیشتر شبیه افسانه های دوران کودکی هستند که بزرگترها تعریف می کردند با این تفاوت که در انها هدف ابتدایی، بیشتر سرگرم کنندگی بوده اما این ها با هدف محتوایی که دارند ساخته و پرداخته شده اند. هرکدام یک حرف مهم می زند و بیراه نیست اگر همگی اش با هم را  کتابی برای زندگی نامید. میشود پاسخ سوالهایی را که گاهی حتی مستقیم به ان جواب داده شده پیدا کرد یا مرور کرد یا بعنوان تلنگر به ان نگریست و یا اینکه در صورت قبول نداشتن، به آن فکر کرد و این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که تولستوی خدا را باور داشته.

خوشبختی چیست؟

خدا را کجا می توان پیدا کرد؟

آدمی زنده به چیست؟

چه چیز مهمی به انسان داده نشده؟

در هر ادمی چه چیزی به ودیعه نهاده شده؟

مهم ترین کاری که انسان انجام میدهد؟

 مناسب ترین شخص برای مشورت کیست؟

مناسب ترین زمان برای شروع کارها کِی است؟

و....



۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۰
آفاق آبیان

چقدر این فیلم شلوغ است. آنقدر که گاهی فکر می کنی کمدی شده. شاید  مقصود کارگردان همین بوده .اینکه محتوایی جدی را شوخ و شنگ تر، ساخته و پرداخته کند. هرچند به نظر می آید ذات موضوع همین طور باشد. قرار است دو چیزی که با هم سنخیتی ندارند در هم تنیده شوند.

 دختری استرالیایی زادگاهش را رها کرده و روانه هندوستان شده و در انجا به فرقه ای مذهبی گرویده و متعصبانه آن را دنبال می کند. این موضوع به خودی خود مسئله ساز نیست اما مشکل آنجایی آغاز میشود خانواده پرجمعیتش، با این موضوع مخالف اند و درباره او احساس خطر می کنند و تصمیم می گیرند هر طور که هست او را به راه صحیح و معمولی زندگی راهنمایی کنند و برای همین اول او را با دروغ به کشور بر می گردانند و بعد با استخدام مرد روانکاو کارآگاه مآبی که قرار است فکر و ذهن دختر را درمان کند باعث رقم زذن کلی ماجرا می شوند.


نام فیلم : دود مقدس 1999


پی نوشت: عکس به قول معروف درست درمان تر از انچه می بینید پیدا نکردم.







۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۰
آفاق آبیان

ایران، نامی ست که پدر و مادر برای او انتخاب کرده اند و او در لحظه لحظه ی جریان زندگی اش به این نام می بالیده. اگر چه که انگار بیش از انکه ایران واقعی را دیده باشد، دنیا را سیاحت کرده  و کسی چه میداند شاید به همین دلیل است که این اندازه کشورش را دوست میدارد. همه جا را ببینی با خوبی ها و بدی هایش و بازگردی به جایی که موطن اصلی ات است با خوبی ها و بدی هایش. حالا بهتر میتوان سبک سنگین کرد  و حقیقت این است که  آیا شیرین تر از این هم میشوددر زندگی  استخوان سبک کرد؟

 اما نه... کم سختی نکشیده. کم رنج ندیده. زندگی که چیزی غیر از ااین مدار نیست. فقط شکل رنج آدمهاست که با هم فرق میکند و ان هم ظاهرا متناسب است با مسیری که انتخاب می کند. هدفی که در نظر می گیرد و توانایی اش و البته نقطه ی ابتدا. این که اینجا کجاست دست خودش نبوده و برای ایران این نقطه ی ابتدایی جایی ست در کوچه ی پرماجرایی در مشهد و پدر و مادری که شاید با ارزش ترین شانس زندگی او بوده اند و البته چشمها هم هستند. چشمها... چشمها... چشمها...

 کدام آدم نمایی اولین بار پس از به دنیا آمدنش رو به مادر گفته: این همه درد برای زاییدن دختری اینقدر زشت. معنای زشتی را کجا نوشته اند؟ زشتی یعنی بی بهره بودن از زیبایی. معنای زیبایی را کجا نوشته اند؟ چقدر او از حرف رنج کشیده. از چیزی که واقعیت نبوده و چه خوب که این را زود دانسته هرچند هیچگاه فراموش نکرده. این که چشمها چقدر برای او برجسته بوده اند و البته نه مهم . این را میشود از نوشته هایش فهمید این که آدمها را در ابتدا با چشمهایشان می بیند  و نه اینکه می شناسد. دخترک سیاه چشم. مادر سبز چشم و ان دیگری با چشمان کهربایی.و البته چشم های خودش که می گفتند: مسیر نگاهش را نمی شد تعقیب کرد. هر چقدر عکس های حال و گذشته او را می ببینی، انچنان هم بی مسیر نبوده اند. نه انقدر که این همه سختی برای دخترک بوجود اورند. بی مروّتی ادمهایی که بر او عیب نهاده اند بیشتر بوده از بی مسیری نگاه چشمهایی که صاحبش روزی تابلو هایی سراسر رنگ و نور بوجود اورده.

 و اما عشق. که از زبانش هیچگاه  نیافتاده و نمی افتد. دو دسته از آدمها اینگونه اند. یکی انها که در حسرت آنند و دیگری آنهایی که حد اعلای ان را چشیده اند و ایران از نوع دوم آن است با ماجرایی شیرین از عاشق شدن، که دریچه های ان را مردی به نام " پرویز مقدسی " بر او گشوده.

 وبقیه گشت و گذارها و دید و بازدیدها و رفت و امدهاست به اقصا نقاط دنیا و دیدار آدمهایی نامدار و نام آور. همراه با نتایج، بازخوردها و انعکاس هایش که ایران ایرانی، با صداقت تمام برایمان تعریف می کند.


نام کتاب: در فاصله ی دو نقطه




۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۴
آفاق آبیان

کتی به همراه پسر کوچک هشت و نه ساله اش کُدی به خانه ای وارد می شوند. خانه ، خانه ی خاله اپریل است. خواهر بزرگتر کتی که به تازگی از دنیا رفته. کتی و اپریل دل خوشی از هم نداشته اند. این را کتی برای پسرش اعتراف می کند اما حالا که اپریل نیست و کتی تنها بازمانده ی او محسوب میشود و مامور است تا خانه عجیب غریب او را تحویل بگیرد و تکلیف آن را معلوم کند همه چیز فرق کرده. قطرات اشک گاه به گاهی از کنار چشمان بادامی اش سرازیر میشوند و رد خیس باریکی روی گونه هایش برجا می گذارند. چیزی که از چشمان کنجکاو کُدی پنهان نمی ماند و باعث میشود که سوال کند. همیشه آن چیزی که از وجودش مطمئنیم اما نمیدانیم که چیست سؤال ها را در ذهن بوجود می آورند.کُدی می خواهد بداند آن قطره اشکهای گاه و بیگاه چرا فرو می ریزند و برای همین مادر می گوید که خواهرش با داشتن خانه ی بزرگ و وضع بهتر از نگهداری مادربزرگ سر باز میزده و او همیشه از این موضوع شاکی بوده. حالا، هم مادر بزرگ رفته و هم خاله اپریل و او نمی داند و از اینکه نمیداند متاسف است چرا خواهر را حتی انقدر نمی شناخته که بداند وضع این خانه چرا اینگونه است. همیشه سوالهایی هست که بی پاسخ  بماند.

 آنها برای رتق و فتق امور چند باری سر و کارشان با همسایه ها می افتد. اصلی ترینش پیرمرد تنهای همسایه ی بغلی که فضول نیست و انگار که تنها انتخابش بر روی صندلی راحتی توی ایوان، سکوت است و سکوت. در تمام سالهای همسایگی چند بار بیشتر با اپریل هم کلام نشده. یکبار به هنگام فوت همسر پیرمرد که خاله برایش وعده ای غذا برده و یکبار هم بار آخر. به هنگام قلب درد و تقاضای خبر کردن اورژانس برای بیمارستان رفتن توسط پیرمرد. رفتنی بی بازگشت. این همه ی ان چیزی ست که از همسایگی بین آن دو رد و بدل شده و انگار همین کافی بوده که پیرمرد او را زن خوب بنامد.

  اما آن یکی همسایه،زن سن و سال داری ست که از نوه های شیطانش نگهداری می کند و تلاشش برای ایجاد صلح و صفا بین آنها و کُدی بی نتیجه است و در همان چند تا جمله ای که با کتی می گویند و میشنوند، تیز و ریز از نژاد می گوید و از مادریِ مجردی،  که می تواند برای کتی معنا دار باشد و چه خوب که برای او مهم نیست و چه خوب تر که کُدی پیرمرد را انتخاب می کند.مخصوصا که تولدش را به سالن کهنه سربازان جنگ میبرد و روزی خوش برای پسر کوچک و کم حرف رقم میزند.

پسرک ، پیرمرد را دوست دارد و برای همین مادر چشم بادامیِ متعلق به نسل مهاجرانِ گذشته، تصمیم می گیرد خودش با تلاش بیشتر  خانه را صاحب شود اما ظاهرا کسی  پیدا نمی شود که چراغش تا به صبح روشن  مانده باشد . ظاهرا بادی، بورانی، حتی نسیمی هست که شعله ی چراغ تصمیمات آدمی را کم فروغ یا لرزان کند.

دختر پیرمرد می اید تا او را برای همیشه با خود به شهر دیگر ببرد. چیزی که کُدی آن را برنمی تابد و این پیرمرد است که برایش از زندگی میگوید تا راضی اش نگه دارد. زندگی که  شاید نه رفتنش، رفتنی حقیقی است و نه آمدنش، آمدنی حقیقی.

نام فیلم: drivewayes








۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
آفاق آبیان

(( ای نفس، نیست عقل الّا یافتن و دیدن خود، و هر نفس که خود را نیافت مرده است و یافتن و دیدن آن زندگی ابدی است .))

 از  رساله  ینبوع الحیاط، سخنان ادریس نبی ع

پی نوشت: نام رساله را عین آنچه در کتاب بود نوشتم. 

۲ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۹
آفاق آبیان

کتاب باز که می خواهد تمام شود این آیه خوانده میشود و روی آن مکث میکند و درباره اش حرف میزند.

هیچ چیز به اندازه قرآن خواندن آرامم نمیکند.  میخوانم و هدیه اش میکنم به عزیزان درگذشته. میگویند میرسد به روح ایشان. اما انگار که بیشتر از همه بازماندگان را آرام میکند. شاید حکمتش همین باشد.

۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۰۶
آفاق آبیان

هفته ای دو روز صبح ها میروم به یک کارگاه کوچک و ماسک میدوزیم. تجربه جالبی ست. در هر نوبت حدودا پنجاه تا میشود دوخت.برای هر نفر. من که جای کِشها را دو بار دوخت میزنم  تا مثل انهایی نشود که زود بندشان کنده میشود.  خیلی از خانه های فرهنگ از این کارگاه های کوچک تشکیل داده اند. ماسک ها از این کارگاه به محلی برای استریل و بسته بندی فرستاده میشود. 


۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۴۲
آفاق آبیان

از دیدنش پشیمان شدم. بس که تلخ بود. در موردش چند تا جمله با پسرم حرف زدم خیلی زودتر از من تماشایش کرده بود. پلتفرم را هم دیده و برایم تعریف کرده.این یکی را نخواهم دید. او که زیاد فیلم نمی بیند، چرا فیلمهای آرام تر و راحت تر را تماشا نمی کند؟ چه سوال بیجایی!


۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۵۲
آفاق آبیان

میر سید شریف گرگانی، متوفی 816 ه.ق. چون زمان ارتحالش فرارسید پسرش به او گفت: پدر مرا وصیتی کن.

 گفت: به حال خود باش.


پی نوشت99/3/15: چند وقت پیش با مادر صحبت می کردیم. می گفت چرا به هیچ کس زنگ نمی زنم. من این طوریم به هیچ کس تلفن نمی زنم مگر برای کار ضروری و واجب. این پست را بعداز این گفتگو با مادر گذاشتم.

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۹
آفاق آبیان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۰۴
آفاق آبیان