اُکالیپتوس

((داستان کوتاه از کوتاه بودن خود شادمان است.می‌خواهد باز هم کوتاه‌تر باشد. فقط یک کلمه باشد. اگر بتواند آن کلمه را پیدا کند.اگر بتواند آن هجا را بیان کند، تمام جهان با غریوی از درونش زبانه خواهد کشید. آرزوی عجیب داستان کوتاه همین است. باورِ عمیقش، بزرگی کوچکی اش ...))

برگرفته از " آرزوی داستان کوتاه" نوشته استیون میلهاوزر


_ بعضی چیزها و بعضی آدمها همین طورند بزرگ نیستند اما چنان قدرتی دارند که نمیشود توصیفش کرد. مثل پایی که بیخ خرخره قرار می‌گیرد و فشارش را بیشتر و بیشتر میکند.

۱۸ مهر ۰۳ ، ۱۰:۱۰
آفاق آبیان

(( قوّه خیال شأنی از شؤون  نفس است و کار او صورتگری‌ست و صورت هایی که ساخته همه تجرد برزخی دارند و همه ماورای طبیعت اند. با توجه نفس، آنها بود و نمود پیدا می‌کنند و همین که نفس توجه خود را از آنها برداشت، بود و نمودی ندارند.

 قوّه خیال به اذن نفسش صورت ساز است.

جمیع قوای فعال انسان همه جنود نفس‌اند. قوّه خیال همانطور که سامعه یا باصره یا لامسه و ...


آنچه عاقل اندیشیده در قوّه خیال تمثل می‌یابد. یعنی صورتی به وزان آنچه اندیشیده در این کارخانه صورتگری انسان،‌به نام خیال، بر سبیل محاکات متنقّش میشود و این صورت متنقّشه موجب انفعالات بدن و حرکات او میشود فلذا قوّه عاقله مبدا ثانی و قوّه خیالیه مبدا اول حرکات بدن است.

 اکثر مردم به شهادت اقوال و افعالشان در مرتبه خیال توقف کرده‌اند.))

نفس= روح




۱۵ مهر ۰۳ ، ۱۵:۰۹
آفاق آبیان

خلاقیت در نوشتن یعنی چی؟ اینکه مثلا در یک داستان خانم عالیه عطایی از کتاب چشم  سگ ،که چند شب پیش میخواندم مار بوآیی وجود دارد که کنار صاحبش در حالیکه قلاده به گردن دارد راه افتاده و با او این طرف و آ ن طرف می‌رود؟ یا مثلا گوزنی که از توی هسته هلو بیرون می‌اید و همه جای داستان وجود دارد ؟ 

پس ان وقت این همه داستان جخوف و تولستوی و بقیه باید بدون خلاقیت محسوب شود؟

همه می‌دانند مهم ترین عنصر در داستان نویسی تخیل است ولی این فقط به این معنی نیست که عناصر عجیب غریب و غیر عاذی وارد داستان کنیم که البته این هم میتواند باشد. اما اینکه نویسنده ای فقط دو تا جمله را بشنود بعد با ان ده صفحه داستان واقع گرا بسازد و بنویسد هم تخیل محسوب می‌شود. چیزی که هیچ کس متوجه آن نخواه شد.



_ کتاب عسل و حنظل را نتوانستم بخوانم بس که تلخ بود. تا ببینم بعدا چه میشود.

۱۵ مهر ۰۳ ، ۰۹:۵۴
آفاق آبیان

درخت توی حیاط مواظبت بیشتری می‌خواهد اما هیچ کس به فکرش نیست. طبق قانون آپارتمان نشینی در حیاط نمیشود اتومبیل قرار داد ولی در این ساختمان چند وقتی‌ست همه با هم خوش و خرم به این نتیجه رسیدند که در حیاط هم ماشین پارک کنند و عملا کاربری حیاط را تغییر دادند و دیگر هیچ کس از در حیاط رفت و آمد نمی‌کند و از در آن سوی دیگر ساختمان برای رفت و آمد  مجبور به استفاده‌ایم. 

 خدا رحمت کند آقای عابدینی را چندین سال پیش ساکن این ساختمان بود و یک تنه امور ساختمان را مدیریت می‌کرد. معلم بازنشسته بود. علاقه به کارهای فنی داشت و اتاقی روی پشت بام داشت مملو از ابزار. برای هر کاری وسایل داشت. آهنگری و نجاری و لوله کشی و بنایی و چه و چه... بیشترین علاقه اش به گل و درخت بود. در زمان او حیاط سر و صفایی داشت. با انواع و اقسام گل و درخت . همسرش از دستش شاکی بود. خودم در پله ها شنیدم یک بار داشت به یکی از خانمهای همسایه با حرص می‌گفت: آقای عابدینی حمـّاله... 

اما در واقع مرد فعالی بود و خیلی هم کاریزما داشت. هیچ‌کس روی حرفش حرف نمیزد.و البته امورات ساختمان در روال بهتری بود. یک شب که رفته بودند زادگاهشان. خوابید و صبح از خواب بلند نشد.روحش شاد.

۱۵ مهر ۰۳ ، ۰۹:۳۷
آفاق آبیان

کانزاشی نام داستانی‌ست که همه‌ی آن درباره شخصیت است. پسر هجده ساله‌ای به نام علیرضا که نابیناست و راوی داستان است.مادرش را چند سال پیش از دست داده و با پدرش زندگی می‌کند. او در خاطراتی که از مادر نقل می‌کند بیشتر از همه به گل سر او می‌پردازد. گل‌سر زیبایی با اصلیت شرق دور به نام کانزاشی که نقش مهم و پررنگی در خاطرات علیرضا دارد.  پدر او برایش معلم موسیقی می‌گیرد. یک زن ارمنی که برای تدریس پیانو به خانه آنها می‌اید و کم‌کم علیرضا عاشق او میشود. البته رفتار معلم در این اتفاق بی تاثیر نیست. از طرفی زن با پدر علیرضا هم رابطه برقرار می‌کند و از رفتن و مهاجرت با یکدیگر سخن می‌گویند. راوی به خوبی از حس و حال خودش و شرایطی که پیش آمده برای خواننده حرف می‌زند و البته آخر و عاقبت داستان به یک تراژدی تبدیل خواهد شد. تراژدی‌ای که کانزاشی آن را رقم می‌زند.


 از نظر من معلم موسیقی زن خوبی نبود والبته می‌توانست ارمنی هم نباشد. این را لا‌به‌لای حرفهایم مطرح کردم که ظاهرا این طرز فکر قدیمی‌شده چون برخی  خانمهای‌ حاضر در جلسه معتقد بودند، آدمها را نباید به این سادگی قضاوت کرد و هرکس با توجه به شرایطش ممکن است رفتار کند و عکس‌العمل نشان دهد. نمیدانم زنی که همزمان با پدر و پسر می‌پرد قرار است چطور زنی به حساب بیاید؟

داستان را آقای جلایی نوشته یودن



۱۱ مهر ۰۳ ، ۱۶:۰۱
آفاق آبیان

فیلم، زندگی زنی تنها به نام فِران را نشان می‌دهد که دقیقا عنوان فیلم، مربوط به اوست. یعنی گاهی وسط روال زندگی اش به مردن فکر میکند و ما این فکر او را به صورت تصویری میبینیم. کارگردان خیلی سعی کرده که این تصویرها آنچنان هم تلخ یا وحشتناک نباشد اما کاملا منظور خودرا برساند و البته موفق هم بوده. 

 فِران به شدت تنهاست. ما با او در محیط کاری‌اش در یک شهر کوچک ساحلی آشنا میشویم. نحوه تعامل او با همکارانش نشان دهنده خصوصیات اخلاقی اوست. چیزهایی که انگاری در دست خودش نیست و جزئی از ذات او شده. حضور رابرت به عنوان کارمند جدید اوضاع را تغییر میدهد. رابرت به جای زن کارمند دیگری آمده که حالا بازنشست شده و بازنشستگی و ماجرای زندگیش پیامهایی هم برای فِران و هم برای بیننده همراه خواهد داشت. رابرت به فران توجه نشان میدهد و ماشاهد عمل ها و عکس العمل های این دو نفر آدم متضاد، در طول فیلم هستیم.


- نمیدانم چرا وقتی اولین بار با این عنوان فیلم برخورد کردم اینگونه از ذهنم گذشت. گاهی به مردن فکر میکنم... زرشک...

۱۰ مهر ۰۳ ، ۰۸:۵۶
آفاق آبیان

 در مترو پوستر کوچکی در یک جای نه چندان جلوی دید توجهم را جلب کرد. با این مضمون که مترو ها از نظر امنیت پناهگاههای خوب و مناسبی به حساب می‌آیند. در تصویر کارتونی پای پوستر، ردیف آدمهایی که با باربندیل، بغل به بغل هم در ایستگاهها نشسته یا خوابیده‌اند به چشم می‌خورد.

اگر روزی روزگاری خدای ناکرده، مردم ایران مجبور به استفاده از مترو به عنوان پناهگاه شوند آن هم به طور اضطراری، آنوقت ممکن است کلی تلفات  فقط به هنگام پایین رفتن از پله ها برای رسیدن به ایستگاه داشته باشیم. مردم ما هیچ شباهتی به مردم ژاپن ندارند که در بحبوحه سانحه سونامی‌شان هم، نظم و ترتیب حرف اول اموراتشان بود.

۱۰ مهر ۰۳ ، ۰۸:۳۹
آفاق آبیان

دشت خاموش آقای احمد بهرامی را دیده بودم. هفته پیش شهر خاموش ایشان را هم دیدم. حالا مانده است مرد خاموش که به گمانم هنوز اکران نشده و احتمالا باید با یک سه گانه از این آقای کارگردان مواجه باشیم.

 شهر خاموش هم همان سبک و سیاق دشت خاموش را داشت. دنیاهای فردی تلخ و تاریک و سیاه. بدون ذره‌ای مهر و امید و عشق و محبت وشیرینی. همان اندک سایه عشق که به صورت تتوی یک نام بر روی آرنج یک مرد خودنمایی میکند عاقبت وحشتناکی را انتظار می‌کشد.

باران کوثری در نقش تنها شخصیت زن که نقش اصلی هم هست قابل قبول است اما تا وقتی که حرف نزده باشد به محض گشودن دهان تماشاگر را یاد فیلم گیجگاه عادل تبریزی می‌اندازد! او که انگاری فرشته مرگ است و از آن دنیا آمده تا ماموریتش را به پایان برساند، برای این نقش مناسب نیست.


۰۷ مهر ۰۳ ، ۱۰:۵۴
آفاق آبیان
ناف سینما تک را بسته بودند به انیمیشن. اصلا شورش را دراورده بودند. شاید هنوز هم در اورده اند. شور هر چیز که در بیاید بی ارزش و بی اهمیت میشود. سینما تک هم فقط سینما تک قبلتر. خیلی قبلتر. خصوصا از وقتی که مسئول محترم و کاربلد آن تغییر کرده همه چیز نا به سامان است. انگار همه چیز افتاده دست یک الف بچه که گاهی به عنوان مجری و منتقد پشت آن میز هم می‌نشیبند.


 گاهی خدا را شکر میکنم و وقتی با دخترم برای تماشای فیلمی به چهارسو می‌رویم از اینکه چه فیلمهایی را در گذشته اینجا دیده‌ام یاد میکنم.  فیلمهایی که حالا دیگر در دسترس افراد عادی قرارش نمی‌دهند و اگر یک نفر مثل من بخواهد به وقتش به تماشایشان بنشیند باید به سالن تمدن  موزه سینما در انتهای باغ فردوس  برود. از این غیر قابل دسترس تر دیگر نمیشود. هر چند با تمام این تفاصیل چند باری خودم را رسانده‌ام و فیلمها را دیده‌ام.

یک بار برای دیدن فیلمی به چهارسو رفته بودم. چندین سال قبل. پیش از دوران کرونا. دیدم جشنواره‌ای به نام جشنواره سلامت، خوش و خرم و نه چندان شلوغ در حال برگزاری است. فیلمهای دایره مینا و بودن و نبودن که فیلمهای مهم و معروفی هستند را آنجا دیدم و چند تا فیلم دیگر.
برنامه مهر سینماتک بدک نیست. انگار کمی نظم و ترتیب در آن اتخاذ شده که با برنامه ریزی ماهیانه پیش می‌روند. امیدوارم جوانترها از آن استقبال کنند و لحظلات خوبی را در آن تجربه کنند. هر چند در همه دنیای متمدن و پیشرفته مسن ها و پیرها پای ثابت تماشای فیلم هستند اما من دیگر طاقت مبارزه با سرمای کولر سالن را ندارم همیشه پس از دیدن فیلمها سرما میخوردم با اینکه غالبا شال پشمی همراه میبردم و در تاریکی سینما ان رابر سر و شانه هایم می‌انداختم باز هم اذیت میشدم از دست کولری که در پاییز هم خاموشش نمی‌کنند. باید تماس بگیرم ببینم کی کولر خاموش میشود. (‌اینجا استیکر خنده لازم است).

_ به طور حتم انیمیشن هم ، اهمیت و اعتبار و علاقمندان خاص خودش را دارد اما هرچیز به جای خود و به اندازه خود.
۰۷ مهر ۰۳ ، ۱۰:۳۰
آفاق آبیان

هفته پیش رفته بودم بازار. غافل از اینکه هم، وقت بازگشایی مدارس است  و هم قرار است تغییر فصل از گرما به سرما اتفاق بیوفتد. برای همین همه جا حراجی بر  پا بود و بازار غلغله و شلوغ بود. مملو از جمعیت.من قصدم گشت و گذار در پاساژ دلگشا بود. پاساژ دلگشا که به تازگی در محوطه اصلی بازار تهران راه افتاده پاساژ بزرگیست که همانند نامش بسیار دلباز و زیباست. راهروهای بزرگ و مغازه هایی با البسه شیک و مد روز دارد. خلاصه که راهرو ها پر بود از خانمهایی که مشغول خرید بودند.اگر مردان فروشنده را در نظر نمی‌گرفتیم، تقریبا میشد گفت در برابر هر سی چهل زن یک مرد در پاساژ دیده میشود. مردی که همراه همسرش یا فرزندش یا خانواده‌اش برای خرید آمده.

 در میان جمعیت توجهم جلب خانواده ای شد. مردی که همراه همسر و دختر شیک‌پوشش و کودکی که در کالسکه بود برای خرید آمده بودند. به نظر می‌رسید قرار است دخترک چهارده پانزده ساله شلوار بخرد. مرد جلوی جلو چسبیده به ویترین می‌ایستاد و زن و دختر پشت سر او بودند. هر شلواری که دختر نشان میداد، مرد میگفت نه و با انگشت به شلوار دیگری در پشت ویترین اشاره میکرد و بعد از چند لحظه سکوت در حالیکه دختر بغ کرده بود راهشان را با اخم و تخم میکشیدند و میرفتند و اگر زن و دختر   وارد راهرویی از پاساژ میشدند مرد راهروی دیگری را انتخاب میکرد و تند تند جلو میرفت و زن و دختر مجبور بودند برگردند و پشت سر او بدوند در حالیکه عصبانیت از چهره شان می‌بارید.

 ترک بودند. مرد باصدایی در حد صدای فیل بلند بلند ترکی حرف میزد و جلو میرفت.


۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۸:۴۳
آفاق آبیان