اُکالیپتوس

درنای سپید سیبری بهار و تابستانش را در همان  روسیه میگذراند و به وقت سردی هوا به نقاط دیگر کره زمین کوچ میکند در سه دسته با سه جهت مختلف. گروهی راه شرق، گروهی راه جنوب و گروهی راه غرب را پیش میگیرند.در حال حاضر، گروه غربی که وارد ایران میشده و در نواحی انزلی سکونت میکرده منقرض شده. به مدت پانزده سال تنها یک درنا به نام امید به ایران می‌آمده چند سالی با درنایی ماده به نام آرزو و سالهای آخر به تنهایی. حتی محیط زیست بعدا یک درنای ماده دیگر از بلژیک خریداری میکند و نامش را رویا میگذارد اما سه سال پیش امید رفته و دیگر باز نگشته.

 هفته پیش در گروهمان جلسه رونمایی کتابی داشتیمم به عنوان "تنهای سپید". مجموعه داستانی که به همت دو تا معلم اهل خراسان جنوبی و با همراهی دانش آموزانشان نوشته شده است. و همه داستانها در رابطه با درنای سپید سیبری و مخصوصا امید. تقریبا تمام ما اعضای گروه که تعدادمان کم هم نیست و همین‌طور مهمانها چیزی درباره این موضوع نمیدانستیم .خوشحال بودیم برای شناخت این نوع درنا و متاسف برای امید.  این پست را به این دلیل نوشتم چون چند روز پیش بانویی فوت کرده که به نام مادر درنای سیبری شناخته میشده. او که اهل فنلاند بوده پنجاه سال از عمر نود ساله‌اش را به تحقیق در مورد این پرنده زیبا مشغول بوده است. همسر ایرانی داشته  و سالها در مازندران زندگی و تحقیق کرده و سرانجام  همانجا هم به خاک سپرده شد. روح بانو الن ووسالو شاد و یادشان گرامی.


۲۲ دی ۰۳ ، ۲۲:۴۸
آفاق آبیان
روانشناسها معتقدند این مهم است که آدم در کودکی به پدرش افتخار کند و به او ببالد. حس خوبی که کودک خودش هم نمیداند چیست و چه نام دارد اما در وجودش سرشار میشود.  سنی حوالی همان سن که بچه ها به یکدیگر می‌گویند: بگو دوچرخه و در جواب پاسخ می‌دهند: سبیل بابات می‌چرخه!
 مثل آن دختر که لباس کار پدرش لباس خلبانی بود. دقیقا همان سرهمی چسبان با رنگ سبز زیتونی تیره . فقط اجازه پرواز نداشت وگرنه به حکم شغلش تمام مدت با هواپیما سر و کار داشت. تماشای پدر در آن لباس و با آن قد و قامت ...
۱۹ دی ۰۳ ، ۱۴:۰۱
آفاق آبیان

آدم فکرش را نمیکند که ممکن است سوپ کدو حلوایی هم خوشمزه بشود اما میشود و خیلی هم  زیاد خوشمزه میشود. در خانه ما که دخترم درستش کرد و خودم و خودش خوردیم و کیف کردیم. بقیه که اصلا سوپ خور نیستند. آنهم سوپی که برای اولین بار پخته شده و تازه ازنوع میکس شده هم هست. بعضی آدمها هیج تغییری را نمی‌پذیرند و حتی نمی‌توانند یک سوپ ساده جدید را به رسمیت بشناسند. آدمها بعضی وقتها چقدر عجیب‌غریبند. اقلا میشود کمی چشید و بعد نظر داد.

۱۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۰۱
آفاق آبیان

من هیچ‌وقت کوفته درست نمیکردم. گه‌گداری کله‌گنجشکی ( سر گنجشکی ) شاید. اما دیروز کوفته درست کردم و خیلی خوب و خوشمزه شد و اصلا هم وا نرفت.

۱۲ دی ۰۳ ، ۱۵:۳۵
آفاق آبیان

فیلمی که داستان آن در قرن نوزرهم میلادی اتفاق می‌افتد.

استرومسکری جزیره‌ای بسیار کوچک در فنلاند است و ماجا دختری روستایی که ازدواج او با یک پسر ماهیگیر محلی، آغاز ماجراست. چالشهای سخت زندگی ماجا برای بقا و ادامه دادن، کل  فیلم را تشکیل می‌دهد. چیزی که این داستان را خاص می‌کند شخصیت ماجاست. او اندکی متفاوت است و ما این تفاوت را از همان ابتدا در خانه پدر‌ی‌اش و در مقایسه با خواهری که تقریبا هم‌سن و سال اوست تشخیص می‌دهیم. ماجا دختریست که روح و درون عجیبی دارد. عجیب که نه، خاص. خاصیِ سرچشمه گرفته از پاکی و زلال بودن. او عاشق طبیعت است. خواسته ها و آرزوهای قلبیش را محکم میخواهد و بیان میکند و به همان نسبت هم درک و دریافتی قوی از طبیعت دارد. نشانه ها را میفهمد. خواب ها و رویاهایش با او حرف میزنند و خیلی حس‌ها و تجربه‌های دیگر که مخصوص اوست. با این همه زندگیش راحت نیست اما او دوام می‌اورد در جنگ در گرسنگی و در سرما و کنار می‌اید با از‌دست دادن با فقدان. 

روح ماجا قوی‌ترین چیزیست که او دارد.  


۱۱ دی ۰۳ ، ۱۱:۰۳
آفاق آبیان

من ناخمن را به تازگی پیدا‌کرده‌ام. ناخمن اسم کتابی از لئونارد مایکلز است. نویسنده‌ای آمریکایی که تنها همین یک کتاب از او به فارسی برگردانده شده در حالیکه ایشان کتابهای دیگر هم دارد. معلوم نیست چرا مترجمهای جدید، حاضرند کتابهایی که بارها ترجمه شده‌اند را دوباره ترجمه کنند اما به سراغ کتابهای خوب ناشناخته نروند؟

ناخمن، شخصیت اصلی چندتا داستان کوتاه در کتاب است. یک استاد ریاضی دانشگاه که دنیای مخصوص خودش را دارد. 

 کتاب چند تا جستار زیبا هم دارد که یکی از آنها درباره نوشتن از خود، در میان نویسندگان است. 

 کاش مترجمها سایر کتابهای این آقای نویسنده یعنی لئونارد مایکلز را هم ترجمه میکردند و البته که شاید مشکلات و موانعی سر راه است. نمیدانم.


آخرین داستان این مجموعه "سوختن ناخمن" نام دارد و ماجرا از این قرار است که یک روز ناخمن دچار دلتنگی میشود. او که مجرد است و سن و سالی را پشت سر گذاشته خودش علت را کمی توضیح میدهد و اینکه دلتنگی ممکن است هر از گاهی سراغ آدمها بیاید . او اصلا اهل دارو و دوا خوردن نیست و تصمیم میگیرد که به جای تراپی رفتن به سلمانی برود. او همیشه موهایش را دست زنی میدهد به نام فلیسیتی. سپس دقیق و موشکافانه  احساساتش را موقعی که فلیسیتی دور سرش میچرخد و موهایش را قیچی میزند بیان میکند. حسی که همیشه باعث میشود خوش و خرم و سرحال از پشت صندلی بلند شود. یکبار گفتگوهایشان با زن آرایشگر جوری پیش میرود که اگر ناخمنِ ریاضیدان میتوانست درست هدایتشان کند به رابطه‌ای مطلوب برای هر دو تبدیل میشد. فلیسیتی سهم خودش را جلو آمده بود اما آن جلسه سلمانیِ تراپی وار، همین طور بیهوده گذشت.

۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۱۲
آفاق آبیان

آخرین بار چه وقت کتابی را این‌گونه بلعیده بودم؟ باید سال بلوا بوده باشد و اتفاقا آن هم نوشته عباس معروفی‌ست. آیا فقط من نوشته‌های او را اینقدر دوست دارم یا همه همین‌طورند؟ اصلا میشود ایرانی‌باشی و داستانهایش را دوست نداشته باشی؟

 از آن افرادی هستم که خیلی خیلی دیر دانسته‌ام  اواخر دهه پنجاه و کل دهه شصت چه حقایق وحشتناکی را در دل خود پنهان کرده. نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه اما میدانم همه آن را مدیون بابا هستم او که به رغم آگاهی و دانستن، کلمه‌ای از این موضوعات را بحث و حرف خانه نکرد جز آنکه بچه ها بدانید و آگاه باشید که س ی ا س ت عین کثافت است و واقعا هم هست. جمله‌ای که دقیقا در این داستان هم آمده و البته کل محتوا و درونمایه داستان هم دقیقا همین رانشان خواهد داد.

 فریدون سه پسر داشت را یک نفس خواندم البته در دو شب متوالی در تاریکی و خلوتی. لذتی که خیلی وقت بود نچشیده بودمش.

خداوند روح آقای نویسنده را شاد کند و البته روح بابا را. یادشان  گرامی.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۴:۱۱
آفاق آبیان

ظاهرادر زندگی، زیر آسمان باز قرار است آزادی باشد و آزادی قرار است راحتی همراه بیاورد. این فکر یاکوزای پا به سن گذاشته ای‌است که در ابتدای فیلم پس از سیزده سال از زندان مرخص میشود. با این تصمیم که تا حد توانایی‌اش خوب زندگی کند. هر چند همان اول ماجرا متوجه میشویم که سخت میتواند دست و زبانش را کنترل کند. او پرخاشگر است و عصبی و البته از آنچه از زندگیش خواهیم دانست آن را چیز غریبی نمی‌بینیم. اما او سعیش را میکند. سعی میکند آرام باشد و از حد و حدود قوانین و اصول عرف و قانون تجاوز نکند. او که پسری پرورشگاهی‌ست و همین بدون خانواده بودن او را به راه نادرست کشانده تنها خاطراتی گنگ و مبهم از مادرش دارد و کاملا معلوم است که همان اندک خاطرات را دوست میدارد. مدد‌کار اجتماعی به کمکش می‌اید تا زندگی او سرو سامان یابد و شاید مادرش پیدا شود و البته یاد‌آوری کند که باید حواسش به قلبش باشد تا به بیماری پیشرفته تبدیل نگردد.کنترل قلب ضعیف آنچنان هم آسان نیست و به کنترل مغز و اعصاب وابسته است. برای همین این یاکوزای عصبی که به خاطر عدم کنترل رفتارش مرتکب قتل شده، تمام حواسش را جمع میکند تا دست از پا خطا نکند. اعصاب هیچ وقت الکی به هم نمیریزد. همیشه چیزهایی هستند که آرامش آدم را بر هم می‌زنند و خیلی وقتها آن چیزها آنچنان آشکار و بدیهی نیستند. در سکوت و خفا به وقوع می‌پیوندند. اما هر عملی هر کنشی اصلا هر انرژی که از طرف آدمها به جریان می‌افتد نتیجه و واکنشی درپی دارد و گاهی این واکنشها شدیدند و غیر قابل کنترل. که اگر کنترل شوند به جریان آبی شبیه میشوند که جلوی راهش را بسته باشند. آب بالاخره مسیری برای بیرون زدن و سرریز شدن پیدا میکند و چه کسی‌ست که نداند میتواند خرابی به بار بیاورد. زندگی زیر آسمان باز برای یاکوزای عصبی مزاج اصلا راحت نیست.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۳:۳۳
آفاق آبیان
یعنی اگر همین طوری به تعطیل کردن ملت ادامه دهند باید شاهد بالا رفتن آمار طلاق در میان خانواده ها باشند. هر چند آمارگیری این مملکت آنچنان تعریفی ندارد اما از واقعیت که نباید فرار کرد. حالا خود دانند...
۰۷ دی ۰۳ ، ۲۰:۳۴
آفاق آبیان

طبق تعریف که هست. اما خب ... 

من حدودا یک ساعتش را دیدم . نمیدانم چرا باید اینقدر زمان_ زمان کل فیلم_ را صرف تماشای یک معماکرد؟ شاید هم معما در معما. چون قرار است آخرش غافلگیرمان کند؟ نمیدانم شاید.

  ولی این همه وقت آیا ارزشش را دارد؟ 

میدانم دارم زود قضاوت میکنم چون تمام فیلم را ندیده‌ام.

۰۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۸
آفاق آبیان