اُکالیپتوس

دشت خاموش آقای احمد بهرامی را دیده بودم. هفته پیش شهر خاموش ایشان را هم دیدم. حالا مانده است مرد خاموش که به گمانم هنوز اکران نشده و احتمالا باید با یک سه گانه از این آقای کارگردان مواجه باشیم.

 شهر خاموش هم همان سبک و سیاق دشت خاموش را داشت. دنیاهای فردی تلخ و تاریک و سیاه. بدون ذره‌ای مهر و امید و عشق و محبت وشیرینی. همان اندک سایه عشق که به صورت تتوی یک نام بر روی آرنج یک مرد خودنمایی میکند عاقبت وحشتناکی را انتظار می‌کشد.

باران کوثری در نقش تنها شخصیت زن که نقش اصلی هم هست قابل قبول است اما تا وقتی که حرف نزده باشد به محض گشودن دهان تماشاگر را یاد فیلم گیجگاه عادل تبریزی می‌اندازد! او که انگاری فرشته مرگ است و از آن دنیا آمده تا ماموریتش را به پایان برساند، برای این نقش مناسب نیست.


۰۷ مهر ۰۳ ، ۱۰:۵۴
آفاق آبیان
ناف سینما تک را بسته بودند به انیمیشن. اصلا شورش را دراورده بودند. شاید هنوز هم در اورده اند. شور هر چیز که در بیاید بی ارزش و بی اهمیت میشود. سینما تک هم فقط سینما تک قبلتر. خیلی قبلتر. خصوصا از وقتی که مسئول محترم و کاربلد آن تغییر کرده همه چیز نا به سامان است. انگار همه چیز افتاده دست یک الف بچه که گاهی به عنوان مجری و منتقد پشت آن میز هم می‌نشیبند.


 گاهی خدا را شکر میکنم و وقتی با دخترم برای تماشای فیلمی به چهارسو می‌رویم از اینکه چه فیلمهایی را در گذشته اینجا دیده‌ام یاد میکنم.  فیلمهایی که حالا دیگر در دسترس افراد عادی قرارش نمی‌دهند و اگر یک نفر مثل من بخواهد به وقتش به تماشایشان بنشیند باید به سالن تمدن  موزه سینما در انتهای باغ فردوس  برود. از این غیر قابل دسترس تر دیگر نمیشود. هر چند با تمام این تفاصیل چند باری خودم را رسانده‌ام و فیلمها را دیده‌ام.

یک بار برای دیدن فیلمی به چهارسو رفته بودم. چندین سال قبل. پیش از دوران کرونا. دیدم جشنواره‌ای به نام جشنواره سلامت، خوش و خرم و نه چندان شلوغ در حال برگزاری است. فیلمهای دایره مینا و بودن و نبودن که فیلمهای مهم و معروفی هستند را آنجا دیدم و چند تا فیلم دیگر.
برنامه مهر سینماتک بدک نیست. انگار کمی نظم و ترتیب در آن اتخاذ شده که با برنامه ریزی ماهیانه پیش می‌روند. امیدوارم جوانترها از آن استقبال کنند و لحظلات خوبی را در آن تجربه کنند. هر چند در همه دنیای متمدن و پیشرفته مسن ها و پیرها پای ثابت تماشای فیلم هستند اما من دیگر طاقت مبارزه با سرمای کولر سالن را ندارم همیشه پس از دیدن فیلمها سرما میخوردم با اینکه غالبا شال پشمی همراه میبردم و در تاریکی سینما ان رابر سر و شانه هایم می‌انداختم باز هم اذیت میشدم از دست کولری که در پاییز هم خاموشش نمی‌کنند. باید تماس بگیرم ببینم کی کولر خاموش میشود. (‌اینجا استیکر خنده لازم است).

_ به طور حتم انیمیشن هم ، اهمیت و اعتبار و علاقمندان خاص خودش را دارد اما هرچیز به جای خود و به اندازه خود.
۰۷ مهر ۰۳ ، ۱۰:۳۰
آفاق آبیان

هفته پیش رفته بودم بازار. غافل از اینکه هم، وقت بازگشایی مدارس است  و هم قرار است تغییر فصل از گرما به سرما اتفاق بیوفتد. برای همین همه جا حراجی بر  پا بود و بازار غلغله و شلوغ بود. مملو از جمعیت.من قصدم گشت و گذار در پاساژ دلگشا بود. پاساژ دلگشا که به تازگی در محوطه اصلی بازار تهران راه افتاده پاساژ بزرگیست که همانند نامش بسیار دلباز و زیباست. راهروهای بزرگ و مغازه هایی با البسه شیک و مد روز دارد. خلاصه که راهرو ها پر بود از خانمهایی که مشغول خرید بودند.اگر مردان فروشنده را در نظر نمی‌گرفتیم، تقریبا میشد گفت در برابر هر سی چهل زن یک مرد در پاساژ دیده میشود. مردی که همراه همسرش یا فرزندش یا خانواده‌اش برای خرید آمده.

 در میان جمعیت توجهم جلب خانواده ای شد. مردی که همراه همسر و دختر شیک‌پوشش و کودکی که در کالسکه بود برای خرید آمده بودند. به نظر می‌رسید قرار است دخترک چهارده پانزده ساله شلوار بخرد. مرد جلوی جلو چسبیده به ویترین می‌ایستاد و زن و دختر پشت سر او بودند. هر شلواری که دختر نشان میداد، مرد میگفت نه و با انگشت به شلوار دیگری در پشت ویترین اشاره میکرد و بعد از چند لحظه سکوت در حالیکه دختر بغ کرده بود راهشان را با اخم و تخم میکشیدند و میرفتند و اگر زن و دختر   وارد راهرویی از پاساژ میشدند مرد راهروی دیگری را انتخاب میکرد و تند تند جلو میرفت و زن و دختر مجبور بودند برگردند و پشت سر او بدوند در حالیکه عصبانیت از چهره شان می‌بارید.

 ترک بودند. مرد باصدایی در حد صدای فیل بلند بلند ترکی حرف میزد و جلو میرفت.


۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۸:۴۳
آفاق آبیان

فرانس کوچک را پدر و مادرش از کلبه روستایی میان کوهستان دور می‌کنند تا پیش از رسیدن زمستان او را که پسربچه‌ای ضعیف و نحیف است در امنیت قرار دهند. چیزی که، فهمش برای مغز کوچک پسرک سنگین و سخت است. او سالهای سال این موضوع را چون غده ای سنگین در وجودش حمل می‌کند و ما بازتاب آن را در اعمال و رفتار جوانی او میبینیم. وقتی که سرباز است و به بحبوحه جنگ جهانی دوم قدم گذاشته. زمان باید بگذرد تا او به درک و فهم درستی از آنچه که حقیقت بوده برسد. حقیقت را یک روباه کوچولو برایش اشکار میکند روباه کوچولویی که یک سال تمام همراه اوست و قرار است گشاینده راز زندگی او باشد.


۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۸
آفاق آبیان

تقریبا به اندازه تمام عمرم از جنگل سرخه حصار به عنوان محل تفریح در روزهای تعطیل استفاده کرده‌ایم. هیچ وقت آن را اینقدر خشکیده و درب داغان ندیده بودم. انگار به عمد قصد خشکاندن قسمتهایی از پارک را دارند. مخصوصا درختهایی که پوستشان کنده شده و معلوم نیست چرا و به چه علت! به سرعت خشک خواهند شد. خیلی سال است که جریان آبیاری را در میان درختها ندیده‌ایم . قدیمترها روزهایی بود که آب در برخی نهرها جریان داشت. آبیاری در روال بود اما حالا کاجهای همیشه سبز دیگر سبز نیستند. خشکیده‌اند. 

 خداکند که بیشتر به این پارک برسند. امیدوارم شهردار بیشتر شهرداری کند و خدا را شکر که دو شب است اندکی باران باریده و هوا خنک تر شده و خاک و درخت کمی نمدار شده اند.

۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۱۴
آفاق آبیان

این کتاب ماجرای مادر، دختر، نوه و نتیجه‌ای ست که همراه یکدیگر در یک ساختمان زندگی می‌کنند. مادر 90، ساله دختر 60 ساله، نوه 40 ساله و نتیجه های 17 و 8 ساله بدون آنکه سایه مردی را بالای سر داشته باشند. داستان با حال آنها آغاز میشود.زمان اکنون و راوی هر‌از‌گاهی از گذشته می  گوید و اینگونه آنها را برای خواننده معرفی می‌کند. انکه بیشتر از همه مهم است و نقش دارد شخصیت مادر است.

 و ظاهرا طبق دیکته‌ای که بر همه عالم و آدم گفته شده مادر موجودی‌ست مهربان و آکنده از لطف و گذشت و بخشش اما آنچه اینجا میبینیم چیز دیگریست.چیزی متفاوت از آنچه که همیشه گفته‌اند و همیشه به عنوان قاعده و قانون از آن حرف زده‌اند.

 مادرهای سمی، مادرهای هیولا، مادرهایی که به قول دکتر هلاکویی مثل یک تریلی هجده چرخ از روی اهل خانه رد میشوند،‌همیشه منبع خوبی برای داستانها و فیلمها هستند. مادر 90 ساله این داستان لودمیلا اولیتسکایا، مادر فیلم هلن. همان هلن که نقاش مشهور فنلاندیست و مادر فیلم همسایه ما زهره که چندی پیش در بخش هنر و تجربه اکران شد،‌از این نمونه ‌اند. و خدا را شکر که مادرهای خوب و فداکار تعدادشان بیشتر است. خیلی خیلی بیشتر.

۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۵
آفاق آبیان
می‌شود گفت این روباه پیر کسی نیست جز سلطان زباله که دروسط جایگاه انباشت زباله‌اش پارکینگی برای ماشینهای مدل بالایش دارد و کلی هم خدمتگزار و خدمتکار که دست به سینه اویند.
داستان دور دوستی عجیبی  بین این پیرمرد و پسر بچه‌ای که از ساکنین خانه‌های اجاره‌ای او هستند می‌چرخد. پیرمرد تبدیل به معلمی میشود برای پسر. پسری که در نگاه پیرمرد مشابه بچگی‌های خود اوست. اویی که از زباله‌گردی به سلطان زباله بودن رسیده. از هیچ به همه چیز. و سعی دارد این راه طولانی را برای پسر‌بچه کوتاه کند.
 درس زندگی را نمی‌توان با فرمول و جمله به کسی آموخت. مگر آنکه در لحظه وقوع حادثه هایی که لازم نیست آنچنان هم بزرگ و چشمگیر باشند معلم خوب داشته باشی. حادثه قرار نیست فقط وقوع سیل و زلزله باشد. هر آنچه بتواند فکر و حس و عاطفه را به نوعی درگیر کند می‌تواند حادثه باشد. ذره‌ای تأثر، تأسف، آرزو، خشم یا کینه و حتی امید و مهربانی گاهی می‌تواند حرکت اولین مهره کوچک یک دومینوی بزرگ و طولانی باشد.
 پیرمرد درسهایش را درست در بزنگاه پسربچه به او می‌گوید. با جمله‌هایی کوتاه همچون اینکه نابرابری مهمه! یا آدمهایی که به احساسات دیگران اهمیت می‌دهند بازنده‌اند! اما این پسر بچه است که همانند شاگردی دقیق و فهمیده سعی در برداشت صحیح از این درسها دارد. فقط معلم خوب داشتن مهم نیست اینکه شاگرد خوبی هم باشی اهمیت دارد.



۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۵۸
آفاق آبیان

 پسرم می‌گوید: مامان چقدر در این عکسها خوشحالی؟ می‌پرسم این خوبه یانه؟ می‌گوید: معلومه که خوبه.

 همیشه همین طوری است. آدمهایی که یکدیگر را دوست دارند از خوشحالی هم خشنود میشوند.

 یاد جلسه‌ای می‌اندازمش که آن برنامه به خاطر خودش بود. چند سال پیش بود و قرار بود به خاطر فعالیتی که کرده مورد تشویق قرار بگیرد. یادم هست بر خلاف عادت همیشگی‌اش که لباس اسپرت می‌پوشید پیراهن مردانه بر تن کرده بود. آن روز او هم در عکسهایش خوشحال بود. همه آدمهای سالم به وقت درست تحت تاثیر درست قرار می‌گیرند که اگر غیر از این باشد باید در صحت و سلامت روان شک کرد. کافی‌ست همه مان برگردیم  و به عکسهایمان نگاه بیاندازیم. 

و البته دیگرانی هم هستند که می‌توان در دو دسته‌ جایشان داد. آنها که با خوشحالی آدم خوشحال میشوند و آنهایی که نه. مارموذها همیشه هستند. آنها فقط تاوان پس میدهند. تاوان فکر و نیتی که از ذهنشان می‌گذرانند. 

و البته که اینجا وبلاگ است. شخصی ترین جایی که آدم میتواند هر چه خواست را بگوید و بنویسد. وگرنه همه چیز را که همه جا جار نمی‌زنند. 

 

۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۳۳
آفاق آبیان
(( اگر زنی بتواند با صورت یا حتی کلام و اندیشه‌اش مردی را جذب کند قطعا به برهنه شدن متوسل نمی‌شود. عریان شدن ساده‌ترین روش برای جلب توجه دیگران است.))
                                                                                   از کتاب چهره پنهان اثر مارگرت اتوود
۱۳ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۱
آفاق آبیان

(( زندگی ما کلی که نگاه کنی همیشه جواب مهم‌ترین سوالهاست.))

                          از کتاب  خاکستر گرم اثر شاندور مارایی

به گمانم برای همین است که همیشه می‌گویند خوش به حال آنهایی‌ست که اصلا سوال ندارند.

۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۴۷
آفاق آبیان