اُکالیپتوس

این یک هفته خیلی سرم شلوغ بود. خدا را شکر آشپزخانه جمع و جور شد و سبد قهوه‌ای خوشگلم سرجای خودش برگشت. کاسه کوزه قوم‌الظالمین را رد کردم رفت. هیچ کدام هیچ وقت به دردم نخورد. به هر حال هرکسی با سلیقه خودش خانه‌اش را می‌چرخاند.

آخرین باری که قوم مذکور خانه‌ام بودند. بعد از رسیدن و نشستن به گوش آقای قاف رساندند که بگو برود بلوزش را عوض کند چون کوتاه است. یک شومیز معمولی با شلوار لی پوشیده بودم. الان همه با ان مدل لباس در خیابان می‌چرخند. این یکی را دیگر تاب نیاوردم. بعد از رفتنشان. جنگ و دعوا و بحث راه انداختم که گوش فلک را کر میکرد.آخرین باری بود که پایشان را در منزلم میگذاشتند. دیگر اجازه ندادم خانه‌مان بیایند. ایل و تبارشان یک قطار بود. هرچند من فکر میکردم که آقای قاف به طلاق راضی میشود چون نمیتواند قید خاندانش را بزند اما خب... حالا که همه چیز گذشته فکر میکنم تمام توانم را گذاشته‌ام تا برای فرزندانم آرامش بوجود بیاورم و نمیدانم تا چه حد موفق بوده‌ام. 

در مورد قوم مذکور فقط یک چیز میتوانم بگویم میل شدید به سلطه‌گری_چیزی که در مادرم هم به صورت بیمارگونه وجود دارد_ وگرنه ذره‌ای شعور برای درک زیبایی یا فهم برای عدم دخالت در امور دیگران در مغزشان جای نداشته و  ندارد و البته که همه اینها به مرد بستگی دارد چقدر حلقه به‌گوش باشد و چقدر اجازه دخالت در زندگی را بدهد.

به هر حال این تصمیم اگر چه یک راه بود برای رسیدن به استقلال و آرامش اما بی عیب و اشکال هم نبود. گاهی برای سفره های عریض و طویلی که می‌انداختم و در آن با انواع و اقسام غذا و دسر و سالاد از مهمانها پذیرایی میکردم دلم تنگ میشود. هرچند برخی می‌گویند دوره زمانه تغییر کرده و از همه مهمانی ها و رفت و آمدها کاسته شده اما من عاشق پذیرایی کردن و میز رنگارنگ چیدنم. امیدوارم آینده شیرین و رنگارنگ و شلوغی انتظارم رابکشد. به امید خدا.

۱۴ آذر ۰۳ ، ۱۲:۰۳
آفاق آبیان

سبد قهوه‌ای زیبایی دارم که چندین سال پیش خانواده‌ام آن را برایم از شمال سوغاتی‌آورده بودند و البته درون آن از خورد و خوراکهای شمالی هم گذاشته بودند. من سبدهای چوبی را دوست دارم. از چوب طبیعی درختان ساخته شده‌اند و حس و انرژی خوبی منتقل می‌کنند. مخصوصا اگر با میوه‌های رنگارنگ پر شود و در میان میوه‌ها انگور شاهرودی هم باشد که خوشه‌ای از آن به بیرون آویزان است.

  یکبار دقیقا با این سبد و چنین چیدمانی از میوه ها از خانواده آقای قاف پذیرایی کردم. بستگان نزدیک.بعد از رفتنشان پیغام و پسغام رسید که دیگر برای ما از آن سبد در پذیرایی ها استفاده نکند. برخی شان هم بعدش در ملاقات های دیگر برایمان کاسه و کوزه آوردند. در حالیکه به اندازه کافی خودم ظرف و ظروف داشتم و به اندازه کافی دیده بودند. آنها هرگز زیبایی طبیعی آن سبد را درک نکردند و یا حتی تنوعی که میتوانست در یک پذیرایی دیده شود.

 آن سبد را هنوز هم دارم  و هنوز هم دوستش میدارم.

۰۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۵۹
آفاق آبیان

عنوان کتاب آقای سید حسین حجتی است. یک کتاب شاد و شنگول پر از اتفاقات بامزه و شیرین. ایشان کتاب اولی هستند و از اعضای کانون داستان گلستان. در هفته پیش با خوبی و خوشی رونمایی شد. کتاب را خواندم. بیشتر از همه نثر به شدت مردانه آن توجهم را جلب کرد. کاملا در داستان مشخص است که نثر متعلق به یک مرد کاملا معمولی‌ست. سر کتاب خودم این مبحث باز شد. نظر من این بود که افراد تحصیل کرده زن و مرد یکسان حرف میزنند. حالا نه یکسان یکسان ولی خب... به نظرم چون بیشتر آثار ترجمه خوانده ام به این نتیجه رسیده‌ام .  اما چند وقت بود دنبال شکل یک نثر مردانه عادی بودم. کتاب خودش آمد توی دستم و مطمئنم از آن استفاده خواهم کرد.

ده داستان شیرین کتاب همه حول اتفاقات دور میزند و ابدا با درونیات کاری ندارند.

۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۴:۳۱
آفاق آبیان

اگر از فیلم "سگ سیاه" هیچگونه اطلاعاتی نداشته باشیم، اولش فکر می‌کنیم اینجایی که نشانمان می‌دهد باید کره شمالی باشد. چون این حد از فلاکت را فقط در مورد چشم بادامی های این کشور شنیده‌ایم. اما بعد که جلو می‌رویم سر در می‌اوریم اینجا شهری نه چندان بزرگ در چین است. و برایمان سوال میشود چینی که قدرت عظیم اقتصادی جهان به حساب می‌اید چه نسبتی میتواند داشته باشد با این وضعیت عجیب آخرالزمانی؟ ظاهرا همه جا در همه کشورها اقتصاد و پیشرفت آن، در مشت عده‌ای به خصوص جا داده میشود.

 شهر به نظر نمیرسد خیلی هم قدیمی باشد. از باغ وحش داغانی که دارد یا آن سالن مخروبه کنسرت که بر صحنه‌اش پیانویی خاک گرفته قرار دارد معلوم است زمانی شوق زندگی در این شهر موج میزده . فیلم ابدا پاسخ نمی‌دهد که این همه فلاکت از کجا آمده. عجیب‌ترین وضعیت شهر. فراوانی سگهای ولگرد است که اوضاع وحشتناکی را رقم زده.

 پسر جوانی از زندان آزاد شده و پس از ده سال به اینجا که زادگاهش است باز می‌گردد. پسری ساکت و کم حرف که ما ذره ذره با زندگی و گذشته او آشنا خواهیم شد. وی را در گروه جمع آوری سگهای ولگرد استخدام میکنند اما با دیگران تفاوت دارد. سگ سیاه عجیبی هم این وسط هست که همه به دنبالش هستند.

برگزاری المپیک 2008 چین شانس بزگی برای این شهر بوجود می‌آورد. زیرا دست‌اندرکاران را وامیدارد تا جهت حفظ آبرو به بازسازی اساسی آن اقدام کنند. یک کسوف نادر هم در این میانه بوقوع می‌پیوندد که خودش مایه سرگرمی اهالی است و لازم میشود همه از پشت فیلترهایی تیره به آسمان نگاه کنند مثل پسر که در تصمیم نهایی اش پشت موتورش می‌نشیند و از پشت عینک سیاه به دوربین زل می‌زند و لبخند می‌زند.


۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۱
آفاق آبیان

کتاب "برف تابستانی" آقای علیرضا محمودی ایرانمهر را خواندم و باید بگویم زیاد دوستش نداشتم. علی رغم اینکه عاشقانه بود و پای ماورا را هم وسط کشیده بود که جذابند و پر کشش اما سبک نگارششان را نپسندیدم. به نظرم در داستان همیشه باید کفه ماجرای داستان بر کفه تشبیهات، سنگینی داشته باشد. نه اینکه ما آنقدر غرق در تشبیهات شویم که گاهی داستان را فراموش کنیم.

۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان

آدمها اکثرا فکر میکنند مرگ برای همسایه است. هیچ کس حواسش نیست که چه چیزی دارد بالای سر خودش پرپر میزند.

۲۷ آبان ۰۳ ، ۲۱:۴۲
آفاق آبیان

و قرار کتاب امروز از جلسات خوب و شیرین بود. کتاب آقای محسن سلیمانی فاخر رو نمایی شد در گفتگوهایی دلچسب که ادم به وقت ترک جلسه احساس میکرد روحش سبکتر شده. من که کلی مطلب جدید یاد گرفتم پیرامون طنز و هجو و هزل و با اسامی و عنوان کتاب و نویسنده جدید آشنا شدم. مثلا جناب پیتر چِینی که تا حالا نامش را نشنیده بودم.

 کتاب رو نمایی شده کارمند جماعت نام داشت که به طنز نگاشته شده و باید خواندنی باشد. به قول نویسنده کتاب گذر زمان چه به روز کارمندها آورد؟ از دوره ای که در دهه 40 و 50 کارمند بودن حسن و مزیت محسوب میشد  تا به امروز که... . اما مجری جلسه حرف قشنگی زد. از وقتی معیارها همه مادیات شد خیلی چیزها تغییر کرد.


- و البته فردا که دوشنبه است و نمیدانم دوشنبه چه مهره ماری دارد که اکثر جلسات را به عصر آن موکول میکنند. فردا سه تا جلسه خوب در سه نقطه مکانی متفاوت برگزار میشود. باید یکی را انتخاب کنم که با شرایطم همگون تر باشد.

۲۷ آبان ۰۳ ، ۲۱:۳۳
آفاق آبیان

چند وقت پیش یک اتفاق سویساید در متروی محل ما بوقوع پیوست. تا چند روز حتی به ورودی اش هم نزدیک نمیشدم اما مگر میشود در تهران زندگی کنی ان هم در مرکز شهر آن هم بدون مترو. اما بعد از چند روز همه چیز قراموش میشود و حالا چارسو. چار سوی  عزیز من با یک اتفاق دیگر گره خورده. آیا چارسو هنوز هم میتواند برایم عزیز بماند؟ مثلا قرار بود سینما حقیقت دوباره در آن جشنواره بگیرد و خوش و خرم برویم و فیلم مستند ببینیم. 

 هرچند بیرون چارسو همیشه یک عذاب الیم بود برای رفت و آمد . انگاری همه ایران یک طرف و آن چهار راه کذایی بی در و پیکر بدون قانون و مقررات و بی سر و سامان هم یک طرف. اوج بی نظمی و بر هم ریختگی . دو بار در آن محدوده در بیخ گوشم شاهد دزدی بودم. یکبار موبایل، یک بار هم بغل دستم زنجیر طلای مردی را از پشت گردنش قاپیدند و رفتند.کاش زمین می‌لرزید و این چهارراه را مثل الک غربال میکرد وموتور سوارها و آدمهای اضافه‌اش را در خودش می‌بلعید. وقتی عرضه سر و سامان دادن یک چهارراه را هم ندارند.  از طرف دیگر هم آنها بندگان خدایی هستند که میخواهند یک لقمه نان ببرند برای خانواده هاشان. دزدها را نمی‌گویم. آنها چوب کارشان را خواهند خورد بقیه آدمهای آن چهارراه را می‌گویم که غالبا به کسب و کار مشغولند. چه تناقض های هردمبیلی!

جامعه ما راه به ترکستان می‌برد و واقعا حیف حیف حیف از جوانهای دسته گلی که خودشان را پر‌پر میکنند. آن تحصیل کرده ها آن پزشکها و دکترها که روزی نبودشان کمر این جامعه را خواهد شکست و حیف که هیچ کس حواسش نیست. آنهایی که در 45 سال گذشته روح مردم این کشور را کشتند حالا به جسمشان هم رحم نمی‌کنند و حیف که برای دانستن و فهمیدن اینکه به خداوندی خدا هیچ خبری نیست و هیچ چیز بیشتر از نشستن در آفتاب و خوردن یک لقمه نان و پنیر ساده با ارزش نیست،‌گذر جوانی  لازم است. و خوش به حال خودم که مطلب را خیلی زود از پدر اموختم. بر خلاف مادر... مادر... مادر که بیمار است و خدا به او و ما که اطرافش هستیم رحم کند.ما زندگی خاصی داشتیم و نباید هرگز هرگز با دیگر زندگی ها که عادی ترند مقایسه شویم و با این همه خدا را شکر برای جان به  در بردن تا این لحظه و این حال.


در یکی از جلسات، آقای دبیر جلسه گفت که هیچ گونه نوشته و داستانی پیرامون سویساید اجازه منتشر شدن نخواهد گرفت. شاید تکلیف من را به گونه ای روشن کرد منی که به اندازه یک رمان مصالح در ذهنم برای نوشتن دارم اما نهایت آن به سویساید ختم خواهد شد. و البته این موضوع ربطی به اجتماع و جامعه نخواهد داشت. فقط سر و کار با شخصیت هاست. با طمع با حرص با عقده با حسادت و مگر همه شاهکارهای دنیا همین ها را افشا نکرده‌اند؟ شاید اصلا دوباره نوشتنش بیخود باشد. شاید اصلا نباید حرف زد نباید گفت نباید نوشت. 

و من چه وقت یاد میگیرم که سکوت کنم و حرف نزنم و اصلا ننویسم؟ 

بروم کتاب کارمای سادگوروی عزیز را بخوانم که چند هفته‌ایست سرم را شلوغ کرده. عادت دارم از کتابهایی که میخوانم نت برداری میکنم برای همین خواندن کتابهای غیر داستانی طول میکشد.


- آفتاب مهم است. بدون آفتاب آدم ها افسردگی می‌گیرند و افسرده ها ممکن است دست به هرکاری بزنند. خدا کند که همه بتوانند آن را پیدا کنند. گاهی هم برخی میدانند که در آفتاب نشستن وبا خیال راحت نان و پنیر خوردن چقدر مهم و ارزشمند است.  اما ماری هست که می‌اید دور و برشان و شروع میکند به فش‌و فش کردن. آمدن و رفتن و  نیش زدن. و باز نیش زدن.  آن وقت باید زهر را خالی کرد و همه بلد نیستند که زهر مار را خالی کنند و به اشتباه به خودشان نیشتر می‌زنند. حکایت خیلی  از آنها که دست به سویساید می‌زنند این گونه است.

۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۱:۱۷
آفاق آبیان
دارم از یک جلسه نقد داستان می‌آیم. جلسه خلوت بود. شاید به این خاطر که هوا کمی سرد شده و بیرون آمدن از خانه آن هم به هنگام صبح زیاد آسان نباشد. { همین الان دخترم از اتاقش بیرون آمد و گفت امروز روز کتاب و کتابخوانی است و من این روز را به شما تبریک میگم و انشالله هر چه بیشتر به این جلسات کتاب و داستان خوانی بروی. آخر ناهار امروز را به او سپرده بودم و او عاشق آشپزی است. }
 این روزها که در این گونه جلسات شرکت میکنم.بیشتر و بیشتر به یاد درسها و کلاسهای گذشته در دانشگاه حتی در مدرسه و حتی دور همی‌های دوستانه آن دوران می‌افتم. در آن مباحث برای همه چیز متر و معیار دقیق وجود داشت و خلاصه کلام کسی نمی‌توانست حرف چرت بزند. اما حالا گاهی یک داستان دست به اصطلاح مجری و منتقدی می‌افتد که دور از جان حتی اطلاعات کافی در مورد عناصر داستانی ندارد. در این جلسات فقط حرف زدن مهم است و آسمان و ریسمان بافتن. خیلی خیلی نادر است آدم مسلط و دقیق و آگاهی که مزخرف بر هم نبافد . کار از سر به بیابان گذاشتن هم گذشته و آدم دلش می‌خواهد سرش را بگذارد زمین و های های گریه کند.
 آن کتاب که با نام تبلیغی _ و نه نام اصلی کتاب -‌ آفتاب واژگان رونمایی‌اش کردند از این نوع بود. مسلم است که نویسنده میتواند هرچه دلش خواست بنویسد اما نمیتواند که هر طور دلش خواست بنویسد. فعلها و صرف زمانی‌شان. قیدها و صفتها و هزار چیز دیگر که باید در نوشتن مورد دقت و توجه قرار گیرند. بگو برهوت دستور زبان نه آفتاب واژگان.
 در آن یکی جلسه که خیلی هم سانتی‌مانتال است اگر به کتاب نوشته شده دبیر جلسه نگاه بیاندازی باید ... میشود دقیقا مثل قضیه لباس پادشاه. چیزی وجود ندارد اما هیچ کس دم نمیزند. خدا را شکر که من با کسی  صنمی ندارم .آسته می‌روم و آسته می‌آیم. جالب اینجاست که مسابقه داستان نویسی هم گذاشته اند و داوری‌اش را دوست صمیمی این دبیر  بر عهده دارد. هزار ماشاالله به گفتمانهایش!!!
یاد جلسات فیلم بینی گذشته به خیر. یکبار پای صحبتهای آقای خسرو سینایی در خانه سینما نشسته بودم. حاضرم همه زندگی‌ام  را بدهم تا آن دو ساعت صحبت های ایشان تکرار شود. خداوند روح ایشان را شاد کند.
 یا اقای محمد رضا اصلانی که خداوند سلامتشان کند. یا سایر آنهایی که دوستشان داریم چون قابل دوست داشتن هستند. و حیف که دیگر فیلم دیدن دارد برایم کمرنگ و کم رنگتر میشود. اقتضای سن است شاید،  اما سرم هم بسیار شلوغ است.بچه های بزرگ کار و بارشان هم بزرگ است. فکر و خیالشان بزرگتر. امیدوارم خیر و خوبی و سلامتی پیش روی همه باشد و پیش روی ما هم. به امید خدا.

۲۴ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۷
آفاق آبیان

عنوان، نام فیلم است و البته نام شاعری آلمانی. شاعری که زن است و احتمالا نهایت تلقی زنان دنیا از زن آزاد مستقل. اما این گونه که فیلم آغاز میشود ما او را بستری در بیمارستانی روانی میبینیم . بعد از آن در روایتی غیر خطی به گوشه و کنار زندگی او سرک می‌کشیم.

 اینگه بورگمن شاعر است و شمع روشن خیلی از مجالسی‌ست که بیشتر اعضایش را مردان تشکیل می‌دهند. مردهایی که مثل پروانه دور او می‌چرخند. بیشتر از همه مکس که نویسنده‌ای سویسی‌ست  و بالاخره هم از او می‌خواهد با یکدیگر زندگی کنند و اینگه هم می‌پذیرد. اما مردان زیادی دور و بر او هستند که می‌روند و می‌ایند وظاهرا هیج مردی در دنیا نیست که این موضوع را درباره زنی که دوست دارد هضم و جزم کند و برای همین دردسرها شروع میشود. غرها ، نق ها، اعتراض ها، رفتن و آمدن ها، دور و نزدیک شدن‌ها. به نظر می‌رسد اینگه باید محکم باشد اما نیست. او برای هر حالتی که دارد یک مرد را طلب می‌کند. از این به سمت آن . از آن به سمت دیگری.اینگه قوی نیست و این را خودش هم اعتراف می‌کند که مکس می‌توانست بهترین مرد زندگی او باشد اگر خودش اینقدر آزادی را طلب نمی‌کرد.

اینگه: تو قاتل منی

مکس: مگر مردم نمی‌گویند که همیشه قاتلها گناهکار نیستند، بلکه گاهی مقتولها گناهکارند؟ 

 والبته پاسخ مکس در واقع قطعه‌ای از شعر خود اینگه است.

قسمتهای زیادی از فیلم در بیابان و صحرا فیلمبرداری شده که در آن اینگه برای فرار از مشکلاتش با مردی دیگر همسفر شده. و این جمله شعری از او که فیلم با آن پایان می‌‌پذیرد.

 ((بیابانم، تنها امیدم، برزخ لطیفم، رستگاری‌ام.))



۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۰:۳۸
آفاق آبیان