اُکالیپتوس

در گذشته هیچ وقت نمی‌خواستم سمفونی مردگان آقای معروفی را بخوانم. از روی عمد انتخابش نمی‌کردم. علی رغم اینکه می‌دانستم بسیار پر طرفدار است و البته بسیار سخت خوان. عکس روی جلد این کتاب برای من دافعه داشت. اصلا به نظرم ترسناک بود. عجب دلیل موجهی! اما لحظه‌ای که خبر فوت ایشان را شنیدم نمی‌دانم چرا دقیقا در همان موقع رفتم، فیدیبو و کتاب را خریدم و شروع کردم به خواندن. طبق انتظار خواندنش سخت بود. فقط باید  با دقتی دو چندان جلو می‌رفتی تا زاویه دیدها را گم نکنی. داستانش برایم گیرا بود و جاذبه داشت اما تلخ هم بود. تلخی که گاهی به بغض و نفرت تبدیل میشد و بیخ گلو را می‌گرفت. 

 بر و بچه های کانونی ما غالبا فارسی‌خوان هستند. بیشتر کتابهای نویسندگان ایرانی را می‌خوانند. برعکس من بیشتر با کتابهای نویسندگان غیر ایرانی دم‌خور هستم. درجلساتمان درباره آنچه در هفته مطالعه کرده‌ایم حرف میزنیم برای همین تصمیم گرفتم کمی فارسی‌خوانی کنم رفتم سراغ سال بلوا و وای از سال بلوا.
 هفت تا فصل دارد که با شمارش شبها نامگذاری شده. یعنی از شب اول تا شب هفتم. شب اول آن گذشت و به شب دوم رسیدم. دور‌همی اعضای انجمن شهر بود. مردان نامردی که حرف و حدیثشان تمامی نداشت. یک هفته تمام رهایش کردم تا بالاخره قالش کنده شدو بعد از آن باز همه چیز روی غلتک افتاد. تکه های پازل سال بلوا، فقط و فقط با خواندن و جلو رفتن سرجایش قرار می‌گیرد. باید بخوانی و جلو بروی. خودش خودش را حل میکند. ماجرای نوش آفرین نیلوفری که یک روز مادرش گفت: خواستگارهایی مثل دکتر معصوم را رد می‌کنی و زن یک کوزه‌گر میشوی؟
 و آن آخرها جایی در انتهای شب هفتم یکی دیگر گفت: ... بدشانسی آورد زن دکتر معصوم نامی شد که ظاهر خوبی داشت. اسم و عنوانی داشت. اما شغال بود. می‌گویند انگور شاهانی نصیب شغال میشود. حرامش کرد. چو انداخت جذام. بیخود و بی‌جهت دختره را کشت و شبانه از سنگسر رفت... 
ای وای... داستان را لو دادم.

نمیدانم تا حالا کسی هست که این کتاب را خوانده باشد و از خودش پرسیده باشد چرا نوشا چنین سرنوشتی داشت؟ نمیدانم اما شاید یک جایی در اواسط کتاب بشود در چند تا خط جوابی برایش پیدا کرد شاید و فقط شاید... کسی چه میداند
 به هر حال کتاب که تمام شد. حال خوبی نداشتم. از جنس سمفونی مردگان نه که بغضی با فرو افتادن چندتا قطره اشک تمام شود و برود پی کارش.حس و حالی منفی همه درون و برونم را پر کرده بود. چه قدرت تلخی دارند برخی کلمات و روایات... 
 بعدش بلافاصله رفتم سراغ کتاب "از پشت میز عدلیه"‌ که یک آقای قاضی آنرا نوشته. اتفاقهای طنز  و خنده داری که در میانه جنگ و دعوای آدمها بوقوع می‌پیوندد و برخی شان واقعا صدای خنده آدم را بلند میکند. دست آقای امیر توسیرکانی درد نکند که با نوشته هایش توانست احوالات حاصل از سال بلوا را بشوید و ببرد.


یکی از دختران فامیل ما با مردی که اصالت سنگسری دارد ازدواج کرد. سنگسر همان مکانی‌ست که ماجرای داستان سال بلوا در آن اتفاق می‌افند. اخلاق خوب این مرد معمولا ورد زبان بستگان است و همه از او تعریف می‌کنند و دختر هم شکرخدا واقعا خوشبخت شده. پدر شوهرش برخلاف بقیه افراد خانواده‌شان همچنان در سنگسر مانده بود و چوپانی میکرد. او خودش با تصمیم خودش چند تا گوسفند به پشت قباله عروس اضافه کرده بود. یعنی مهریه عروس عبارت بود از آینه و قران و شاخ نبات و سیصد سکه و ده تا گوسفند. گوسفندانی که احتمالا الان باید تبدیل به یک گله شده باشند.

فیلم مستندی از تلویزیون پخش میشد که نشان داد سنگسر با گله ها و چوپانهایشان معروف است.این چوپانها چلو گوشت معروفی دارند با نام "دیگی"که به صورت کته و مخلوط ،‌تماما زیر آتش زغال طبخ میشود با کلی ادویه و روغن حیوانی مخصوص.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۲
آفاق آبیان
گاهی لازم است  مادرها به فرزندانشان بگویند هر وقت جلوی آینه ایستادی به خودت خوب نگاه کن و ببین که این طول و عرض و ارتفاع را از کجا اورده ای و البته اندوخته‌ای که در ذهنت داری...
۱ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۲۳
آفاق آبیان

کنکور امسال را ظالمانه‌ترین کنکور تاریخ ایران دانسته‌اند. اما من نامش را گذاشته‌ام بلبشو ترین کنکور تاریخ . آنقدر همه چیز قرو قاطی است که احتمالا خودشان هم نمیدانند چه کار خواهند کرد و البته هرکاری که بکنند به شدت از عدل و انصاف به دور خواهد بود. خوش به حال ما که دخترم اصلا در آن شرکت نکرد. تصمیم خودش بود و ما هم البته تاییدش کردیم.

  چند سال پیش در وبلاگم نوشته بودم، زمانی دکتر و مهندس شدن مد بود که البته حالا بیشتر و در آینده خیلی بیشتر خواهیم دانست که آنچنان هم بد نبود. لااقلش این بود که اندک شعور و فهم و انسانیت و آگاهی در جامعه می‌چرخید و تکثیر میشد. اما از وقتی گند زدند به آموزش و بیخ برش کردند. از وقتی ارزشها و مفاهیمشان جابه‌جا شد. خیلی ها رو آوردند به اینکه چیزی بسازند. چیزی بخوانند. چیزی بنویسند.ساز و آواز و فیلم را توانستند توی مشتشان بگیرند اما کتاب را چه باید می‌کردند؟ مغول که نبودند!!! کتابها را بسوزانند. اما وقتی نمیشود کتابسوزی کرد، کتاب‌سازی که میشود کرد. گاهی چیزهایی را مجوز چاپ می‌دهند که به قول آن آقای اقتصاددان مرغ پخته هم به آن خنده‌اش می‌گیرد.چیزی که زیاد شود وشورش درآید بی‌ارزش میشود . آنچه خوب است آنچه ارزش خواندن دارد در آن هیاهو گم میشود و برای همین است که مافیای کتاب شکل میگیرد. هرکه زور بیشتری دارد بالای پله ها قرار می‌گیرد و راحت تر می‌تواند خزعبلات خودش را چون پرچمی در هوا به اهتزاز دراورد.

 معمولا هر نویسنده‌ای میتواند سطح کار خودش راتشخیص دهد. کتابهایی دیده‌ام که با خواندنشان فقط و فقط باید سر به بیابان گذاشت. آنهایی که اندکی قویتر بنویسند به شدت مورد حسادت واقع میشوند چون همه چیز را سپرده‌اند به دست آنهایی که افسارشان را در دست دارند و آنکه افسارش در دست دیگریست معلوم است که به کدام سمت و سو میرود.

 حالا دیگر هرکس خودش میداند. بُر خوردن در این بازار بلبشو چیزی از کسی کم نمیکند. انکس که می‌داند و می‌بیند و می‌فهمد مطمئنا در جهل مرکب نخواهد ماند. فقط گل نیست که در مورد آن گفته‌اند همین پنج روز و شش باشد. عمرآدم هم همین پنج روز و شش  است چه بسا هم کمتر!... و  خلاصه که اوضاع قمردرعقرب است و خنده دار . یاد تله تئاتری که در دهه شصت از تلویزیون پخش می‌شد به خیر. داروغه دستور گردن زدن خطاکاری را داده بود و جلاد تبر را گم کرده بود. ان تله تئاتر هم خنده دار بود. به قول پرفسور گیو شریفی؛ جراح مغز حال حاضر ایران، که در برنامه دور همی مهران مدیری گفتند آنها که این خنده را میبینند و تشخیص می‌دهند از بقیه جلوترند چون زودتر دانسته‌اند که کلا هیچ خبری نیست!

 

۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۱۵
آفاق آبیان

چندین سال پیش دکتر دارابی، دکتر روانشناس مجرب کار آزموده و مطلع و آگاهی بود که در جلسات انجمن اولیا مربیان دخترم  سخنرانی میکرد.

 به نظر می‌رسد رفتار و اتفاقات میان فرزندان و والدین مهمترین نکته در ارتباط با رشد و پرورش بچه هاست. فقط والدین نه، محیط هم تاثیر گذار است. اما حقیقت این است که تربیت چیزی نیست جز رفتاری که بچه ها در اطرافیانشان میبینند.یعنی با گفتن و حرف زدن و توضیح دادن نمی‌توان چیزی را به بچه‌ای آموخت.

  یک بار یکی از والدین درباره سرکشی فرزندش از دکتر دارابی  سوال کرد. اینکه در حد توانشان هر کاری برای او انجام میدهند معترض است و ناراحت و عصبی ست و همیشه شکایت دارد. دکتر دارابی در پاسخ او گفتند که هیچ کاری نمی شود کرد. فرزنذان فقط و فقط بعد از گذشتن از چهل سالگی میتوانند پدر و مادر خود را به درستی قضاوت کنند. 

 در دنیای روانشناسی گفته میشود هیچ آدم سالمی به مفهوم مطلق وجود ندارد. همه آدمها درجات مختلفی از اختلال را دارا هستند. و همین است که  گاهی تفاوت های میان آدمها را موجب میشود. خوشا به حال کسانی که از این موارد، اندک آگاهی داشته باشند که ایشان اکثر راه پرپیچ و خم سلامت را پیموده‌اند.

۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۰
آفاق آبیان

بچه های کانون ما فکر می‌کنند که هر کس هرچه می‌نویسد_نویسنده کتاب_  دقیقا خودش را نوشته و روی کاغذ آورده. نمیدانم شاید هم درست است شاید هم نه. اما اینکه نویسنده‌ای فکراولیه‌ای را تبدیل به داستان کند و به جای شخصیتهای آن باز هم خودش را بنشاند ، وجود دارد. جایی خواندم که داستایوفسکی همیشه شخصیتهایی با خلق و خوی خودش را بوجود می‌اورده.

 در کتاب "به انتخاب مترجم" که نوشته و گرد آوری آقای احمد اخوت است. جایی ایشان نوشته‌اند که نویسنده‌ها اول از همه باید از دست خودشان رها شوند. نه فقط نویسنده‌ها بلکه نقاشها و مجسمه‌سازها و برخی دیگر از هنرمندان هم همینطورند فقط آهنگسازها از این موضوع استثنا هستند. هر چند به گمان من آهنگساز هم میتواند  با ساخت یک قطعه درون خودش را نشان بدهد ولی شاید راحت شدن از دست درونیات خود آنچنان درموردشان صدق نکند.


۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۱۰
آفاق آبیان
پدری تنها و جوان و به شدت بیمار که قرار است به زودی دنیا را ترک کند،‌نگران پسر کوچولوی خودش است. در طول فیلم ما همراه این پدر و پسر و همین‌طور یک مددکار به سراغ خانواده‌هایی می‌رویم که تقاضای گرفتن فرزند داشته‌اند. خانواده هایی با اخلاقها و شرایط مختلف. برای این پدر تصمیم گیری بسیار مشکل است. او باید همزمان پسر ساکت و آرامش را برای روبه‌رو شدن با این مسئله آگاه کند. او یک شیشه پاک کن ساده است اما فهم بالایی دارد و برای همین مخاطب این فیلم احتمالا از خودش می‌پرسد که چرا کار دنیا غالبا برعکس است؟ 

۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۵۷
آفاق آبیان

تنها دختر خانم فهیمه رحیمی، رمان می‌نویسد. تا حالا چهارتا کتاب چاپ کرده. و البته مدیر نشر آوای چکامه هم می‌باشد. چندروز پیش جلسه  نقد رمانی از ایشان برقرار شد در کتابخانه ابن سینا. جلسه خوب و شیرین بود و پر از انرژی مثبت. اعضای کانون ما باعث تشکیل آن شدند ظاهرا یکی از خانمها به علت دوستی و آشنایی با خانم بهاره شیرازی این دورهمی را برقرار کرده بود.

 آنطور که درباره رمان "همیشه نمیشه" صحبت شد این نویسنده هم درست به سبک وسیاق مادرشان می‌نویسند که مخاطب و علاقمند خودش را دارد. خود ایشان در پاسخ به سوال یکی از افراد شرکت کننده در جلسه که پرسیدند،حضور مادرشان چقدر در نویسنده شدن ایشان تاثیر داشته پاسخ دادند که صد در صد مرتبط بوده و از مادرشان تاثیر مستقیم گرفته‌اند. 

خانم بهاره شیرازی بسیار خوش صحبت بودند و اکر منتقدها اجازه می‌دادند ایشان بیشتر هم صجبت و گفتگو می‌کردند. و نمیی‌دانم این چه صیغه‌ایست که منتقدها عنان و سنان حرف زدن نویسنده را مدیریت میکنند؟


۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۰۹
آفاق آبیان

بابا همیشه می‌گفت: خوب بودن خیلی سخته. اما بد بودن... از این راحت تر کاری وجود نداره.

۳۰ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۵۶
آفاق آبیان

سرزمین های سرد و برفی سوئد. مردمانی که ظاهرا روستانشین اند اما مدرن هم هستند. کم جمعیت اند اما مجهز به همه تکنولوژی حال حاضرهم می‌باشند. آدمها اما خوب و بدشان همه جا پیدا میشود. انگار نه انگار که این سرزمین پر برف و مملو از شکوه و زیبایی باید پاک و عاری از گناه و خطا باشد. گله های گوزن شمالی سرمایه این سرزمین زیباست اما حیف که همه قدرش را نمی‌دانند. برخی دلشان میخواهد که اینجا معدن و کارخانه بوجود بیاید. اینجا کار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آفرینی شود . اینجا شلوغ و بزرگ شود به قیمت از دست رفتن خیلی چیزها. برای همین دو دسته شده‌اند یکی آنهایی که مواظب گوزن های شمالی‌اند و امرار معاش شان با این حیوانات زیباست و یکی آنهایی که وحشیانه کمر به قتل و کشتار این جانوران زبان بسته دست می‌زنند. بیشتر از همه السای زیبا و خانواده اش در تلاش‌ و مبارزه اند.اما به سختی.

 تماشای لباس های  قشنگ محلی مردم این سرزمین در کنار استفاده‌شان از پیشرفته ترین ماشینهای برفی، بسیار جالب است.


۲۹ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۰۴
آفاق آبیان

آن قدیمها بابا می‌گفت که بعضی‌ها ذاتا ترسو به دنیا می‌آیند. در تمام عمرشان یک دیوار در برابر خودشان تصور می‌کنند و پشت آن پناه می‌گیرند و زندگی می‌کنند. جرات رو‌راست بودن ندارند، شهامت از خودشان گفتن ندارند. در بحث و نزاع مستقیم شرکت نمی‌کنند. اینها فقط مترصدند ببیند چه کسی چه چیزی می‌گوید و چه کاری می‌کند آنوقت شیر میشوند برای گفتن و عمل کردن برای ریاکاری. غافل از آنکه خودشان هم یک پخی هستند مثل بقیه.

 بعد اضافه میکرد برخی هم فقط در برابر ضعیف تر از خودشان شیرمی‌شوند. می‌گفت که اینها حقیر‌ترین موجودات عالمند. یک قصه کوچولو  هم تعریف می‌کرد.چیزی شبیه حکایت. از اهالی شهری که به ترسو بودن معروفند. این را نمیخواهم که تعریفش کنم. اگر چه بامزه است اما گفتنش لزومی ندارد. همه جا همه طور آدمی پیدا میشود ولی خب ....

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۳
آفاق آبیان