اُکالیپتوس

دو دوزه بازی کردن یک ضرب‌المثل است. بعضی ها دو دوزه بازی می‌کنند. مثلا چه کسی؟

 جاری‌ای دارم که دختر‌خاله شوهرش است. نسبتها شایدکمی پیچیده است اما به هر حال این جاری به حکم جاری بودن، موقع گفتگو با من پشت سر مادر‌شوهر و خواهر‌شوهر مان حرف میزد و گاهی هم وقتی با آنها بود به حکم دختر‌حاله‌شان بودن، پشت سرمن حرف میزد. این را از نشانه‌هایی که در رفتار و گفتارشان بعدا می‌دیدم متوجه میشدم و خدا را شکر که سالهاست با هیچ‌کدامشان رفت و آمد ندارم.

 البته لزومی‌ندارد برای دودوزه بازی کردن حتما چنین نسبتهایی برقرار باشد. هرکسی در هرجایی در برابر افراد مختلف می‌تواند دودوزه بازی کند اما اینکه آدم خودش برای خودش دودوزه بازی کند چندش آور است. با درون و بیرون خودش.

۰۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۳۶
آفاق آبیان

در مقدمه یک کتاب مجموعه داستان خواندم:  روزی شرلی جکسون از خرید روزانه باز می‌گشته در حالیکه باردار بوده و بچه های کوچکش را همراه برده بوده و سبد پر چرخ‌دار خریدش را هن‌و‌هن کنان از سراشیبی منتهی به خانه ویلایی شان هول میداده و بالا می‌برده. آنوقت همسرش که دم در خانه ایستاده بوده با دیدن او با عجله به سمت‌شان می‌آید و در نیمه راه آن سراشیبی به آنها می‌رسد و روزنامه را از داخل سبد خرید بر می‌دارد و تند و سریع در حالیکه آن راباز می‌کند به سمت خانه بازمی‌گردد.

 لایه ترسناکی زیر این ماجرا پنهان است. چیزی که باعث میشود هیچگاه از خودمان نپرسیم چرا شرلی جکسون لاتاری را نوشته!

۰۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۲
آفاق آبیان

شبکه آموزش شبها ساعت ده برنامه‌ای می‌دهد با عنوان "حکایت دل". ظاهرا این نام مجموعه ایست که در هر قسمت آن به زندگی برخی از افراد و اساتید زنده و مهم کشور پرداخته میشود. در مستندی که تماما به زبان خود ان فرد روایت میشود.

 دیشب آقای مسنی که استاد فلسفه دانشگاه بود صحبت کرد و پریشب برنامه خانم بلقیس سلیمانی بود که این یکی را من با دقت و علاقه تماشا کردم. ایشان بیشتر از یک ساعت از خودشان، تحصیلاتشان، کارنامه نویسندگی‌شان و وضعیت نویسندگان و دنیای نوشتن حرف زدند. معتقد بودند زبان فارسی به نوعی ایزوله است. کشورهای کمی با آن صحبت میکنند. افغانستان که احوالاتش معلوم است و تاجیکستان که خط نوشتاریش با ما تفاوت دارد( این را نمی‌دانستم). خلاصه که هر چه فر و شکوه است مانده در همان ادبیات کلاسیک قدیم. از سختی نوشتن برای زنان هم حرف زدند. این که در مورد خودشان همیشه نگرانند دوستان و اقوام نگویند این شخصیت ، خودش است یا آن شخصیت فلان فامیل و آشنا است. ولی مگر غالب نویسنده ها از زیست خودشان و زیستهای موازی (‌ این اصطلاح را تازگی یادگرفته ام. زیست موازی یعنی زندگی دور و بری ها و حرفها و نقل قولها و قصه‌های عامیانه و فولکلور ها) فکر اولیه نمیگیرند؟  به نظرم رسید با توجه به شهری که اصلیت خانم سلیمانیست ایشان باید خیلی اهل فامیل و فامیل بازی باشند.

 خانم سلیمانی رمان نویس است. خودشان گفتند فقط دو تا مجموعه داستانک داشته اند. انگار که رمان نوشتن خیلی مهم است. مهم‌تر از نوشتن داستان کوتاه. چه اشکالی دارد نویسنده ای هرگز رمان ننویسد؟


۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۳۷
آفاق آبیان

یک بار خیلی سال پیش مستندی از تلویزیون پخش میشد و من همین طور که در خانه این طرف و آن طرف می‌رفتم و به کارم می‌رسیدم جمله‌ای از آن شنیدم. (( بعضی‌ها خوشبخت به دنیا می‌آیند.))

 بعد که بیشتر دقت کردم متوجه شدم مستندی درباره پرنس چارلز است. چارلز سوم. پرنس آن موقع و پادشاه حالا. از پدر پرسیدم: این حرف یعنی چی؟ و او پاسخ داد: خب شاهزاده‌ست دیگه! جوابی کوتاه و ساده  و قانع کننده. حالا اما میدانم این پاسخ پدر تنها پاسخی بوده برای دختر نوجوانش وگرنه کیست که امروز نداند شاه چارلز هم برای خودش کم بدبختی نداشته.


کتاب "انهدام یک قلب" را همین حالا تمام کردم. مجموعه داستانهای کوتاه اشتفان تسوایگ که با آن قلمش آدم را متحیر می‌کند. اولین داستان این مجموعه نامه یک زن ناشناس است. یاد فیلمش می‌افتم و حالا دربرابر کتاب، کوچک و ضعیف احساسش می‌کنم و البته می‌دانم نباید به این احساس اطمینان کرد. خیلی سال گذشته از زمانی که فیلم را دیده‌ام و باید حتما دوباره نگاهش کنم. داستان دوم همنام  اسم کتاب است و بهتر از اولیست و...

 این کتاب را در نمایشگاه کتاب امسال روی پیشخوان غرفه نگذاشته بودند. عکسش را در گوشی نشان فروشنده دادم و او هم با لبخند محکم روی لبانش در حالیکه سرش را چند بار پایین تکان میداد، انگار که بخواهد انتخابت را تایید کند، دولا شد و آن را از کمد کوچک پشت میز پیشخوان بیرون کشید. مثل جواهری که از صندوقچه بیرونش می‌آورند.

 این کتاب با آن شکل و شمایل زیبایش که از نشر نون بیرون آمده، با آن نویسنده اتریشی خوش قلمش و مترجم خوبش؛ از آن کتابهایی‌ست که خوشبخت به دنیا آمده و تا ابد هم خوشبخت خواهد ماند. کتاب است دیگر... آدم که نیست...


۳۰ تیر ۰۳ ، ۱۲:۰۶
آفاق آبیان
یکی از فیلمهای دوست داشتنی‌ای که این چند وقت دیده‌ام " فرمونت " بوده.  چه قدر حیف میشد اگر که از دست میدادمش و نمی‌دیدمش. به هر حال یک آقای دکتر روانشناس در این فیلم است که به نظرم بامزه است. بامزه نه... بی انصافیست.  او حاذق است و رنگ بوی انسانیت می‌ دهد. هر چند خودش بی عیب و اشکال هم نیست.
 در فیلم  صحنه ای هست که در آن، دکتر پس از دانستن شغل دختر که نوشتن جملات داخل کوکی های شانسی‌ست از این شغل اوخوشش می‌اید و از آنجا که دیده دخترک در نوشتن جملات مناسب تبحری ندارد خودش ذست به کار نوشتن جملات درست و حسابی میشود. یکی از جمله ها، همان که به فرآیند فیلم هم ربط دارد؛ این است:
 کشتی در لنگرگاه، جایش امن است اما برای این ساخته نشده


۱ نظر ۲۹ تیر ۰۳ ، ۱۴:۴۸
آفاق آبیان

نام فیلم چهار گزینه برای پاسخ به سوالاتی هستند که از آتوم هفده ساله پرسیده میشود. دختری که باردار است و قصد سقط کردن جنینش را دارد. از نظرخانوادگی شرایطش اصلا مناسب نیست. پدری لاقید و مادری با سری بسیار شلوغ که نمیتواند حواسش به دخترش جمع باشد اگرچه که فکر میکند در حال انجام وظایف مادرانه اش است مثلا با رفتن به موقع به جلسه مدرسه ی دختر و تذکر به پدر برای تشویق و تعریف از او به خاطر هنر نمایی اش. پدری که تا اخر هم مشکوک می ماند.

 دختر عموی مهربان آتوم در این سفر او را همراهی می کند. آتوم سرد و تلخ است. سردی و تلخی که با توجه به انچه دیده ایم ، پذیرفتنی است. هر چه جلوتر می رویم رگه های محبت بین این دو دختر هویدا میشود.

سوال هایی که مددکار کلینیک از دخترک باردار می پرسد قرار است میزان آزار و اذیت های روحی جسمی و جنسی که ممکن است یک مرد در مورد دختر روا داشته باشد، مشخص کند. شیوه ی پاسخگویی اتوم برای مددکار شاید در حد علامت زدن روی یکی از گزینه های هرگز، به ندرت، گاهی، همیشه باشد اما مظمئنا خیلی بیشتر از این ها معنا درخودش نهفته دارد.


نام فیلم: هرگز، به ندرت، گاهی، همیشه - 2020





۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۲۸
آفاق آبیان

ایوان دختریست که میخورد و می خوابد و دلبری می کند. همه ی وجودش را زیبایی و ملاحت دربر گرفته و احتمالا برای همین است که فکر میکند این همه ملاحت و زیبایی را فقط باید برای دلبری به کارگیرد. کاردیگری ندارد جز گشت و گذار و عاشق کردن مردان.

 مردها زیاد دور و برش پرسه می زنند. غیر از آن پیرمردی که غالبا همراهش است و مواظبش است و البته دست به فرمان، حالا با مرد جوانی هم آشنا شده که یک لقب اشرافی مانده از گذشته را هم ذر انتهای نام خانوادگی اش یدک میکشد و این باعث شده که مرد کمی متفاوت تر برای دختر جلوه کند تا جایی که به فکر ازدواج با او بیافتد.مرد که درحال خرج کردن پولهای مانده از گذشتگانش است در پاسخ دختر که اگر پولهایش تمام شود چه میکند از کلکسیون پروانه هایش می گوید. پروانه هایی که عمرشان یکی دو روز بیشتر نیست اما میتوانند برای یک عمر زندگی مرد راتامین کنند.

همه ی ماجرا از زبان  همین مرد جوان روایت میشود. لحظه لحظه آشناییش با ایوان .بیان انچه که بر همه ی ایشان  در هتل اقامت شان گذشته که یک جور تجزیه و تحلیل شخصیت دختر هم هست مخصوصا که از گذشته او هم تا جدودی سر در می اورد.

 فیلم ماجرای آدمهای بیکاریست که دور هم هم جمع شده اند برای خوش گذرانی. خوش و خوش گذرانی زیادی معمولا تنهایی راه به جایی نمی بردو مطمئنا پایدار و ماندگار نیست. همه  فیلم دور همی بیکارهاست.


 نام فیلم: بوی خوش ایوان-1994


۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۵۱
آفاق آبیان

هلن از همان ابتدا جور عجیبی ست. دافعه دارد انگار. پوشیده در لباس تیره ی سرتاسری با چشمانی غمگین که ابدا حس همدلی را برنمی اگیزد.همراه ژاک از مهمانی شبانه بیرون می ایند. همراه، از او می خواهد که فراموش کند. حتما چیزی هست برای فراموش کردن. ژاک از هلن می خواهد که ژان را فراموش کند اما ژان در همان شب منتظر هلن است. گفتگو می کنند از همه چیز. هلن ارام است. خونسرد و بیتفاوت . این خونسردی  وقتی آینس و مادرش را در جنگل بولونی ملاقات می کند هم  با خود دارد. جنگل بولونی جایی است برای گردش برای قدم زدن برای گفتگو کردن ادمها. آینس برخلاف هلن سرتاپا هیجان است. سرتاپا شور و شیرینی که از چشمهایش بیرون میریزد . رقاصه است. رقص را دوست دارد اما رقاصه بودن را نه. از سر اجبار این کار را میکند. و هلن پس از فهمیدن این موضوع است که تصمیم میگیرد به آینس زیبا کمک کند. در ظاهر کمک میکند اما درواقع جوری پنهانی روانه اش میکند به سمت و سوی ژان. اولش فکر میکنیم. قصد خلاص شدن از دست ژان را دارد اما کم کم همه چیز روشن میشود. چیزی که آینس باهوش هم دانسته اما ناخود گآه گرفتار شده و راه خلاص شدن را پیدا نمی کند. هلن مکار است مکار و بی چشم و رو برخلاف چشمهایی که محال است فکر کنی زیبا نیستند. او به همجنس خودش هم رحم نمی کند. هر چند زندگی راه خودش را میرود.


خانوم های جنگل بولونی _ 1945


۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۳۸
آفاق آبیان

برای همه ی ادمها یک نام دارد. از وقتی چشمهایشان را برای اولین بار به روی ان باز می کنند تا وقتی برای اخرین بار آنها را میبندند. همه صدایش می کنند زندگی. مسیری لرزان و مواج. گاهی پر از شتاب و تکانه و پرش. گاهی پر از فراز و فرود و لحظاتی هم پر از سکون و بی حرکتی. درجا زدن.

 فرقی نمیکند این سوی کره زمین باشی یا آن سوی ان. فرقی نمیکنذ مرد باشی یا زن. ایتجا اما با درون چهارتا مرد روبه رو هستیم. چهارتا مرد که ظاهرا همکارند و معلم مدرسه اما هرکدام مدار زندگی خودش را دارد. با یکدیگر متفاوت اما در عین حال به هم شبیه.  غرق در روزمرگی. یک جورهایی خسته یکجورهای بریده.

 یکی معلم تاریخ است و دکترایش را در این رشته گرفته اما حال و حوصله کلاس را ندارد. حوصله حرف زدن درباره انچه که مدتها با علاقه درباره اش تحصیل کرده. یکی روانشناس مدرسه است که سه تا بچه قد و نیم قد  ریزه میزه دور برش را گرفته اند و اجازه نفس راحت کشیدن را به او نمیدهند و شاید که این فکر او باشد فکری که در هر صورت حال او را تشکیل داده.آن یکی معلم موسیقی است و ناراضی و آن دیگری معلم ورزش که به نظر اوضاع و احوال بهتری باید داشته باشد.

 در دور همی تولد آقای  روانشناس است که درد و دل همه شان بیرون میریزد و همین آقای صاحب تولد است که نظریه نه چندان معروفی از یک محقق را مطرح می کند. درصد ثابتی از الکل در خون انسان.

واقعا چه نتیجه ای میتواند داشته باشد؟! آنها قرار و مدار می گذارند برای امتحان این نظریه . نتیجه ای که آخرش با اولش یکسان نخواهد بود. با این همه پایان بندیِ این فیلم و موسیقی که همراهی اش میکند محال است که حالا حالا ها از خاطر مخاطب پاک شود.



 نام فیلم: یک دور دیگر_ 2020


۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۶
آفاق آبیان

میتسومورا شمشیر زن قهاریست که همراه همسرش همیشه در سفر است. این که نمیتواند یک جا بند شود ریشه در اخلاق و رفتار او دارد. بسیار مهربان است. مهربان و بخشنده. همه ی درآمدش از طریق مبارزه هایی ست که در مسیر سفر انجام میدهد. مبارزاتی برای پول. پولهایی برای کمک به دیگران.

همین خصلتش باعث میشود حالا که به خاطر باران سیل آسا در مسافرخانه محقر ماندگار شده اند به فکر افراد آنجا باشد. ادمهایی غالبا از طبقات پایین تر که باران  گرفتارشان کرده و یک جورهایی انها را به جان هم انداخته. میتسومورا پولهایش را خرج میکند و در عوض آرامش و شادی رابه مهمانخانه سرازیر میکند. همه خوشحالند. همه از سامورایی خوشرو تمجید و تشکر می کنند. خوشحالی دیگران آن دو را هم خوشحال می کند. هم میتسومورا  و هم همسرش را که بسیار مطیع است. مطیع و صبور و البته بسیار عاقل.  درایتش جلوتر که میرویم نمایان میشود.     

 ارباب منطقه در جستجوی استادی شمشیر زن برای آموزش سربازانش است. آوازه ی مهارت میتسومورا به ارباب هم رسیده و او برای محک زدن مرد، مسابقاتی ترتیب میدهد . سامورایی مهربان در تمامی مبارزات قویا برنده است و البته که در تمامی آنها از سر رأفت به رقیبش مهربانی می کندحتی به خود ارباب. همه ی مسئله این است که سخاوت پس از برنده شدن قلب بازنده را جریحه دار می کند. این چیزی ست که باعث شده او هیچ جا در هیچ شغلی ماندگار نباشد.

 و حالا که ارباب برای حفظ غرور خود کیسه ای پول برای میتسومورا فرستاده تا خرج سفرش کند و دست به مبارزه برای پول نزند که این عین بی آبرویی و ننگ برای سامورایی هاست،  همسر مطیع و آرامِ  اوست که کیسه را پس می فرستد و پاسخ فرستادگان را می دهد. رک و راست با زبان مهربان خودش.


نام فیلم: پس از باران - 2000

       


۲۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۰۲
آفاق آبیان