میگویند هر انسانی دو تا نقطه عطف در زندگیاش دارد. یکی به وقت مشخص کردن رشته تحصیلی یا انتخاب شغل و دیگری وقتی همسر انتخاب میکند. شخصا به صحت و سقم این حرف خیلی هم اطمینان ندارم و ظاهرا طبق تعریف نقطه عطف نقطهای بر روی یک مسیر یا منحنی است که درست در آن، مسیر تغییر جهت میدهد. یا رو به بالا و یا رو به پایین. حالا معلوم نیست که اگر اینها قرار است نقطه عطف زندگی آدمها باشند پس وقتی که فردی بچه دار میشود در کدام نقطه مسیر زندگیاش قرار میگیرد؟
فیلم لالایی نشان میدهد که این نقطه میتواند از عطف هم عطفتر باشد و این را جوری نشانمان میدهد که در کمتر فیلم و داستان دیگری میشود پیدایش کرد. منهای خود زندگی که در آن فراوان است و از بس که فراوان است، عادی شده و پیش چشم نمیآید.
آمایای 35 ساله تازه مادر شده و مستاصل و ناتوان است. با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکند. مشکلاتی که بیشترشان روحی است و او برای آنکه خودش را از کار و شغل مورد علاقه اش دور میبیند عذاب میکشد و طاقت خستگی های جسمی حاصل از بچهداری را ندارد. او خودش را در برزخی میان مادر خوب بودن و شاغل خوب بودن گرفتار میبیند. مخصوصا وقتی میبیند که مرد زندگیاش که اتفاقا بسیار منطقی و همراه و همدل است بالاخره باید به شغلش برسد و او را تنها بگذارد. منطق و احساس آمیا به شدت با هم درگیرند و او اگرچه راه منطق را پیش میگیرد اما افسردگی را نمیتواند از میدان به در کند. ماجرا از جایی جالب میشود که او برای کمک گرفتن به خانه پدریاش باز میگردد. اما آنچه پیش میآید اصلا مطابق انتظارات او نیست. پدر و مادر پیر آمایا برای خودشان کلی داستان دارند. داستانهایی که میتواند این شخصیت خسته را که حالا با همسرش هم مشکل دارد به سمت و سوی درست هدایت کند.
دو دوزه بازی کردن یک ضربالمثل است. بعضی ها دو دوزه بازی میکنند. مثلا چه کسی؟
جاریای دارم که دخترخاله شوهرش است. نسبتها شایدکمی پیچیده است اما به هر حال این جاری به حکم جاری بودن، موقع گفتگو با من پشت سر مادرشوهر و خواهرشوهر مان حرف میزد و گاهی هم وقتی با آنها بود به حکم دخترحالهشان بودن، پشت سرمن حرف میزد. این را از نشانههایی که در رفتار و گفتارشان بعدا میدیدم متوجه میشدم و خدا را شکر که سالهاست با هیچکدامشان رفت و آمد ندارم.
البته لزومیندارد برای دودوزه بازی کردن حتما چنین نسبتهایی برقرار باشد. هرکسی در هرجایی در برابر افراد مختلف میتواند دودوزه بازی کند اما اینکه آدم خودش برای خودش دودوزه بازی کند چندش آور است. با درون و بیرون خودش.
در مقدمه یک کتاب مجموعه داستان خواندم: روزی شرلی جکسون از خرید روزانه باز میگشته در حالیکه باردار بوده و بچه های کوچکش را همراه برده بوده و سبد پر چرخدار خریدش را هنوهن کنان از سراشیبی منتهی به خانه ویلایی شان هول میداده و بالا میبرده. آنوقت همسرش که دم در خانه ایستاده بوده با دیدن او با عجله به سمتشان میآید و در نیمه راه آن سراشیبی به آنها میرسد و روزنامه را از داخل سبد خرید بر میدارد و تند و سریع در حالیکه آن راباز میکند به سمت خانه بازمیگردد.
لایه ترسناکی زیر این ماجرا پنهان است. چیزی که باعث میشود هیچگاه از خودمان نپرسیم چرا شرلی جکسون لاتاری را نوشته!
شبکه آموزش شبها ساعت ده برنامهای میدهد با عنوان "حکایت دل". ظاهرا این نام مجموعه ایست که در هر قسمت آن به زندگی برخی از افراد و اساتید زنده و مهم کشور پرداخته میشود. در مستندی که تماما به زبان خود ان فرد روایت میشود.
دیشب آقای مسنی که استاد فلسفه دانشگاه بود صحبت کرد و پریشب برنامه خانم بلقیس سلیمانی بود که این یکی را من با دقت و علاقه تماشا کردم. ایشان بیشتر از یک ساعت از خودشان، تحصیلاتشان، کارنامه نویسندگیشان و وضعیت نویسندگان و دنیای نوشتن حرف زدند. معتقد بودند زبان فارسی به نوعی ایزوله است. کشورهای کمی با آن صحبت میکنند. افغانستان که احوالاتش معلوم است و تاجیکستان که خط نوشتاریش با ما تفاوت دارد( این را نمیدانستم). خلاصه که هر چه فر و شکوه است مانده در همان ادبیات کلاسیک قدیم. از سختی نوشتن برای زنان هم حرف زدند. این که در مورد خودشان همیشه نگرانند دوستان و اقوام نگویند این شخصیت ، خودش است یا آن شخصیت فلان فامیل و آشنا است. ولی مگر غالب نویسنده ها از زیست خودشان و زیستهای موازی ( این اصطلاح را تازگی یادگرفته ام. زیست موازی یعنی زندگی دور و بری ها و حرفها و نقل قولها و قصههای عامیانه و فولکلور ها) فکر اولیه نمیگیرند؟ به نظرم رسید با توجه به شهری که اصلیت خانم سلیمانیست ایشان باید خیلی اهل فامیل و فامیل بازی باشند.
خانم سلیمانی رمان نویس است. خودشان گفتند فقط دو تا مجموعه داستانک داشته اند. انگار که رمان نوشتن خیلی مهم است. مهمتر از نوشتن داستان کوتاه. چه اشکالی دارد نویسنده ای هرگز رمان ننویسد؟