اُکالیپتوس

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

1- وقتی اینجا کمتر می‌نویسم یعنی مشغول نوشتن روی کاغذ هستم. حالا نه خیلی ولی خب بالاخره فکر و ذهنم مشغول است. برای خودم اتاق شخصی ندارم. اتاقها را تحویل بچه ها داده‌ایم. متراژ خانه اجازه میدهد که در آن یک اتاق دیگر هم داشته باشیم اما خب فکر بنایی هم سخت است چه برسد به عملی کردنش.آن هم در این دوره و زمانه. قدیم‌ترها همه ی توجه به هال و پذیرایی و وسعتش بوده. شاید به این خاطر که همه جمعیتی بودند و رفت و آمد فراوان بود. حالا اما از نظر روانشناسی آدمها میدانند اولویت با اتاق خواب و آشپزخانه است و یک نشمن معمولی کافی خواهدبود. 
   غالبا وقتی بچه‌ها نباشند از اتاقشان استفاده میکنم. روزها بیشتر پی کار و درسشان هستند. هر چند شبها بهترین زمان برای مطالعه است. خوبی‌اش این است که ما یک بالکن بزرگ داریم . اصلا مشرف نیست و تازه کلی هم دار و درخت و فضای دوست داشتنی مقابلش است .از این حصیرهای خوشگل قدیمی که حس مثبت خوبی دارد و اندازه قد آدم است به نرده‌ها کشیده‌ایم. بهار که میشود و سرما بند و بساطش را جمع کرده و می‌رود، هر عصر بالکن را فرش میکنم. به محض اینکه آفتاب پایین میکشد. بالکن دیگر رسما جزئی از خانه ماست. آقای قاف  همانجا هم می‌خوابد.



2- آدمها چقدر با هم فرق دارند منظورم  بیشتر آنهایی هستند که یک وظیفه و یک شغل و سِمت دارند یا در یک جایگاه یکسان هستند برای عمل. اما با هم متفاوتند. تفاوتی که بیشتر روحیات و درونیاتشان را نشان می‌دهد. مثل این دبیرهای کانونی که ظاهرا شغلشان یکی است اما نیت‌های هر کدامشان یک ساز میزند.


3- هفته گذشته در جلسه داستانخوانی گروه سانتی‌مانتال کذایی شرکت کردم. آقایی قصه‌ای نوشته بود با نام "بند یک متری". نام داستان در واقع به لباس خاص زنانه اشاره میکرد. و ماجرای زنی بود که از شغل و کار و روابط انسانی جانش به لب رسیده و سر به جنگل گذاشته بود و برای رهایی از خفقان روحی و جسمی ،برخی لباسهای تنش را کنده و بیرون پرتاب کرده بود . روزهای بعد لباس را هیزم شکنی پیدا کرده و چون برای توده هیزمش طناب کم آورده بود از آن استفاده کرده و دور چوبهایش پیچانده بود. انتهای داستان واقعا بار طنز داشت  که نمیدانم چرا هیچ کس به آن اشاره نکرد. غالبا در گفتگو ها دور از جان همه چرت و پرت می‌گویند و آسمان و ریسمان می‌بافند و فقط کم مانده بود من از حرصم ماجرا را ربط بدهم به تئوری ابر ریسمان و سیاه چاله‌ها که البته لب دندان گزیدم و کلا هیچ نگفتم.

4- از آقای باشویس سینگر هم کتاب مجموعه داستان "یک مهمانی یک رقص" را خواندم. البته آن داستانهایی که برایم جذابیت داشت.  دوست کافکا و خود داستان کوتاه یک مهمانی یک رقص و چندتایی دیگر. 

5- دلم میخواهد مسخ کافکا را بخوانم.نمیدانم از پسش بر بیایم یا نه ولی خب من هیچ وقت فکر نکردم مسخ خواندن کلی کلاس دارد و نخواندنش یک پارچه آبروریزی محسوب میشود. فقط کنجکاوم و نمیدانم چه وقت از خجالت این گریگور سامسای سوسک شده در خواهم آمد.


 
۰۸ مهر ۰۴ ، ۱۲:۵۷
آفاق آبیان