اُکالیپتوس

۹ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

دیشب برنامه هفت را تماشا کردم.  به یاد مرحومان تقوایی و کاسبی کلی گپ و گفت انجام شد. با آقای طوسی و آقای صلح‌جو. برنامه خوبی بود و یاد درگذشتگان را گرامی داشتند.


 در میان پرده‌های این برنامه به حواشی دنیای سینما به طور کوتاه اشاره میشود. به حرف خانم کاویانی در مورد آقای عیاری هم اشاه شد. همان حرف که این روزها در اینستاگرام می‌چرخد. کار زشت آفای عیاری مثال واضح آزارگری است و معلوم نیست. مطرح کردنش در این برنامه با چه هدفی انجام شد.

۲۷ مهر ۰۴ ، ۱۵:۴۴
آفاق آبیان
توی ایران هرکسی هر طور که دوست دارد پاستا درست میکند. در مورد پیتزا هم به گمانم همین طور است. هر چند در دنیای حرفه‌ای آشپزها این کار خطای غیر قابل بخششی است.
 پاستای گوجه فرنگی درست کردم. البته سینه مرغ هم اضافه کردم. خوشمزه بود اما پسرم به خاطر رنگ قرمزش اصلا لب نزد . پدرش هم پاستای معمولی آلفردو را دوست ندارد. اصلا از هر غذایی که شیر و خامه داشته باشد بیزار است. از رنگ سفید بوجود آمده در غذا متنفر است و اعلام میکند که شیر و خامه به غذا اضافه کردن من در آوردی و اشتباه است. حالا هرچه دخترم میگوید مثلا در پایه و سنت خیلی  از غذاهای فرنگی شیر وجود دارد نمیپذیرد.
۲۷ مهر ۰۴ ، ۱۵:۳۶
آفاق آبیان
خانم فلاح در پست اینستاگرامی جدیدشان  درباره طلاق عاطفی ایرانی ها مطلب نوشته‌اند و کلی از وضعیت تاسف بار طلاق در جامعه ایرانی ناله کرده‌اند و کلی هم لایک و کامنت دریافت داشته‌اند. 
 قرار نیست که بگویم حرفشان غلط است و اینطوری که گفته‌اند نیست که اتفاقا هست . اما خوشخیالیست اگر فکر کنیم در آزادی مطلق آن طرف دنیا همه چیز گل و بلبل است و هیچ غم و اندوه و سختی و عدم تفاهمی نیست. اصلا خودشان که مصداق بارز زن آزاد هستند و یک تنه مرزهای طلاق را رد کرده‌اند و حالا از مستقل هم مستقلترند مغلوم نیست چرا اینقدر همیشه مینالند؟ من میگذام به پای تمرین نوشتاری که باید از دردهای جامعه بنویسند ولی کاش مینوشتند که در دنیای زنها و دختران آزاد مستقل هم هیچ خبری نیست. 
اولش چرا آزاد آزادی. مثلا یک روز میروی کنار ساحل دو روز میروی کنار ساحل سه روز میروی کنار ساحل اما بالاخره اش چه؟!  بالاخره ملال و بیهودگی میاید سراغت. بر  فرض یار غار هم پیدا کنی درصد اینکه این یار بشود یار دلی به اندازه درصد همان ازدواج قبلی که اولش با دِلِی‌دِلِی شروع شده بود  است. 


  همیشه بر این باورم که زن آزاد بودن دوای درد آدمها نیست. یک خانواده معمولی و نرمال که مشکلات خاصی را دارا نیستند با مرد قدرتمند و عاقل است که بیشتر پایدار و سالم و خوشبخت  میماند. در حالیکه غالبا فکر میکنند زن نقش اساسی تری دارد. در تمام زندگیم فقط یک جا  این جمله را شنیدم که مردها باید بتوانند همسرشان را نگهداری کنند. دبیرستان دوره دوم پسرم  آقای مدیری داشت که این جمله را گفت. هر چند خودش هم نفهمید چه گفت زیرا در جمعی زنانه حرف میزد  خواست  با حرفش صدای زنها را درآورد که  آورد. مگر زنها چه کم دارند که  مردها باید زنداری کنند!! مردک خودش بیمار بود و بوضوح به نیت دیگری این حرف را زد.
 اما واقعیت این است که بار خوشی و خوشبختی خانواده در یک جمع نرمال بیشتر از همه بر دوش مرد است. البته اگر جامعه هم نرمال باشد...

 پس وای به حال جایی که هیچ چیزش نرمال نیست.


۲۲ مهر ۰۴ ، ۱۵:۰۶
آفاق آبیان

دقیقا چند روز قبل از آغاز آن بلوای دوازده روزه، سینماتک موزه هنرهای معاصر برنامه‌ای را شروع کرد برای نمایش فیلمهای دادگاهی. اولی آن هم تشریح یک قتل اتوپره‌مینجر بود. من برای تماشا رفتم. در این فیلم زنی که نقش آن را لی‌رمیک بازی میکرد مورد تجاوز قرار گرفته و همسرش، متجاوز را به قتل رسانده بود. فیلم  بیشتر دادگاهی  را دنبال میکرد که به پرونده همسر می‌پرداخت. در سخنرانی پایانی خیلی زیر پوستی حرف از ماجرای مرحومه الهه حسین نژاد هم پیش آمد. ولی نباید می‌آمد! در این فیلم لی‌رمیک حد اعلی لوندی و عشوه‌گری زنانه را دارد و اصلا به عقل سلیم  جور در نمی‌آید با سبک و سیاقی که زنان و دختران ایرانی در آن رشد یافته و بزرگ شده‌اند مقایسه و مطرح گردد. مگر از طرف یک مغز پوسیده.

 خلاصه که این هفته فیلم دوم این سری به نمایش گذاشته شد با عنوان هیئت منصفه شماره 2. این یکی را با دخترم به تماشا نشستم. البته برایش خسته کننده بود. هر چند من بدم نیامد. ما نسلی هستیم که با فیلمهای پوآرو و مارپل و کارآگاه کاستر و دِرِک و شرلوک هولمز جرمی‌برت و هزار یک پلیس و کارآگاه دیگر بزرگ شده‌ایم.

 فیلم سوم احتمالا دادگاه نورنبرگ باشد که خیلی طولانیست و من هم ندیده‌امش.

۱۷ مهر ۰۴ ، ۱۶:۱۳
آفاق آبیان

یکشنبه‌های روشن خیال نام خوشگل گروه کتابخوانی خواهد بود که قرار است از هفته آینده در کتابفروشی ثالث تشکیل شود و من هم عضوشان شدم. برای آغاز هم در نظرخواهی، کتاب عشق اول من ایوان کلیما را پیشنهاد دادم که پذیرفته شد. به خاطر جناب کلیما که همین چند روز پیش بدرود حیات گفتند و قرار شد که در جلسه یادواره‌ای هم از ایشان برگزار شود.

تا حدودی سرم را شلوغ کرده‌ام. آن هم در حالیکه چپ و راست سرما میخورم. بدون ماسک که وارد مترو شوم دیگر واویلاست. من در واگنهای مترو یخ میکنم. زمستان و تابستان هم ندارد. همیشه باید شال پشمی‌ام را در کیف داشته باشم. ماسک هم همینطور. 

۱۶ مهر ۰۴ ، ۱۴:۰۹
آفاق آبیان

(( زندگی منهای لحظاتی که در آن عشق پدیدار میشود چیز غم انگیزی ست. ))

                         از کتاب نه فرشته نه قدیس

۱۶ مهر ۰۴ ، ۱۴:۰۵
آفاق آبیان

دیروز برای خرید دخترم با او رفتیم جمعه بازار پروانه. همانکه سالهای سال بیخ گوش خودمان در خیابان جمهوری بود و حالا دو سه سال است که منتقلش کرده‌اند به باغ هنر. نزدیک باغ کتاب. روبه روی باغ موزه دفاع مقدس.

گل و گیاه و سبزه‌های آن منطقه همه سرحال و شاداب و سرسبز آن هم سبز درخشانی که از حد تعریف و تمجید خارج است. خدا را شکر احتمالا گل و بلبلهای آنجا را دوست میدارند که اینگونه مثل تخم چشم نگهداریش می‌کنند!


۱۳ مهر ۰۴ ، ۱۶:۳۰
آفاق آبیان

فیلم آسترید شدن احتمالا قرار است مصائب زندگی آسترید لیندگرن را نشانمان دهد و نشان هم می‌دهد. اما در مقایسه با بعضی زندگی‌نامه‌ها میشود گفت که آسترید زیاد هم بدبخت نبوده. هرچند وزن زندگی هر انسانی در مقایسه با همان انسان باید سنجیده شود. چیزی که غالبا اتفاق نمی‌افتد و همیشه نگاههایی از بیرون سبکی و سنگینی زندگی را قضاوت می‌کنند.

  همان ابتدای فیلم صحنه‌ای از کلیسا در روستایی سوئدی‌ست که آسترید و خانواده‌اش در آن نشسته‌اند و کشیش دارد موعظه می‌کند.اما آسترید حواسش که نیست هیچ، پوزخند میزند و با کتابچه مقدس بازی می‌کند. بچه‌سال نیست اما بزرگ بزرگ هم نشده. ابتدای جوانی شاید نام مناسب‌تری است برای سن و سال او که وقتی مادرش به او میگوید با برادرش فرق دارد و شبها باید زودتر به خانه برگردد پاسخ می‌دهد: ولی در برابر خدا که همگی یکسانیم

 مادر: پای خدا رو به مسائل زندگیمون نکش.

آسترید: اما تو که همیشه در زندگی حرف خدا رو میزنی!

 

آسترید مثل همه نخواهد بود. او تنها کسی‌ست که در روستا به خاطر املای خوب و نوشتن مطلب درباره زندگی روستاییشان در دفتر کوچک روزنامه محل استخدام میشود. دفتری که شلوغ نیست و بروبیا ندارد. صاجب کارش با داشتن سن و سال بالا و چندین فرزند و زندگی خانوادگی متلاطم به راحتی شکم او را بالا می‌اورد. البته آنقدر متعهد است که آسترید و فرزندش را بخواهد اما آسترید اهل پابند شدن نیست و این تمام ماجرای زندگی اوست. عشق به فرزندی که میخواهد خلاف قوانین، بدون پدر نگهش دارد. میخواهد به دنیا بیاوردش و برایش مادری کند.

آسترید در راه سنگین پیش رو با آدمهای خوب مواجه میشود. پدر و مادری که همه جوره او را میخواهند. مردی که با وجود سن بالایش میخواهد برایش همسری کند. زنی که در دوردست مادرخوانده طفلش میشود و نهایتا مردی که فامیلی لیندگرنش از او می‌آید همه از شانسهای زندگی او هستند اما مسیر رسیدن به پسرکش چقدر پر پیچ و خم میشود. همانچیزی که باعث میشود او از بهترین داستان نویسان کودک جهان باشد.

۱۳ مهر ۰۴ ، ۰۹:۱۹
آفاق آبیان
1- وقتی اینجا کمتر می‌نویسم یعنی مشغول نوشتن روی کاغذ هستم. حالا نه خیلی ولی خب بالاخره فکر و ذهنم مشغول است. برای خودم اتاق شخصی ندارم. اتاقها را تحویل بچه ها داده‌ایم. متراژ خانه اجازه میدهد که در آن یک اتاق دیگر هم داشته باشیم اما خب فکر بنایی هم سخت است چه برسد به عملی کردنش.آن هم در این دوره و زمانه. قدیم‌ترها همه ی توجه به هال و پذیرایی و وسعتش بوده. شاید به این خاطر که همه جمعیتی بودند و رفت و آمد فراوان بود. حالا اما از نظر روانشناسی آدمها میدانند اولویت با اتاق خواب و آشپزخانه است و یک نشمن معمولی کافی خواهدبود. 
   غالبا وقتی بچه‌ها نباشند از اتاقشان استفاده میکنم. روزها بیشتر پی کار و درسشان هستند. هر چند شبها بهترین زمان برای مطالعه است. خوبی‌اش این است که ما یک بالکن بزرگ داریم . اصلا مشرف نیست و تازه کلی هم دار و درخت و فضای دوست داشتنی مقابلش است .از این حصیرهای خوشگل قدیمی که حس مثبت خوبی دارد و اندازه قد آدم است به نرده‌ها کشیده‌ایم. بهار که میشود و سرما بند و بساطش را جمع کرده و می‌رود، هر عصر بالکن را فرش میکنم. به محض اینکه آفتاب پایین میکشد. بالکن دیگر رسما جزئی از خانه ماست. آقای قاف  همانجا هم می‌خوابد.



2- آدمها چقدر با هم فرق دارند منظورم  بیشتر آنهایی هستند که یک وظیفه و یک شغل و سِمت دارند یا در یک جایگاه یکسان هستند برای عمل. اما با هم متفاوتند. تفاوتی که بیشتر روحیات و درونیاتشان را نشان می‌دهد. مثل این دبیرهای کانونی که ظاهرا شغلشان یکی است اما نیت‌های هر کدامشان یک ساز میزند.


3- هفته گذشته در جلسه داستانخوانی گروه سانتی‌مانتال کذایی شرکت کردم. آقایی قصه‌ای نوشته بود با نام "بند یک متری". نام داستان در واقع به لباس خاص زنانه اشاره میکرد. و ماجرای زنی بود که از شغل و کار و روابط انسانی جانش به لب رسیده و سر به جنگل گذاشته بود و برای رهایی از خفقان روحی و جسمی ،برخی لباسهای تنش را کنده و بیرون پرتاب کرده بود . روزهای بعد لباس را هیزم شکنی پیدا کرده و چون برای توده هیزمش طناب کم آورده بود از آن استفاده کرده و دور چوبهایش پیچانده بود. انتهای داستان واقعا بار طنز داشت  که نمیدانم چرا هیچ کس به آن اشاره نکرد. غالبا در گفتگو ها دور از جان همه چرت و پرت می‌گویند و آسمان و ریسمان می‌بافند و فقط کم مانده بود من از حرصم ماجرا را ربط بدهم به تئوری ابر ریسمان و سیاه چاله‌ها که البته لب دندان گزیدم و کلا هیچ نگفتم.

4- از آقای باشویس سینگر هم کتاب مجموعه داستان "یک مهمانی یک رقص" را خواندم. البته آن داستانهایی که برایم جذابیت داشت.  دوست کافکا و خود داستان کوتاه یک مهمانی یک رقص و چندتایی دیگر. 

5- دلم میخواهد مسخ کافکا را بخوانم.نمیدانم از پسش بر بیایم یا نه ولی خب من هیچ وقت فکر نکردم مسخ خواندن کلی کلاس دارد و نخواندنش یک پارچه آبروریزی محسوب میشود. فقط کنجکاوم و نمیدانم چه وقت از خجالت این گریگور سامسای سوسک شده در خواهم آمد.


 
۰۸ مهر ۰۴ ، ۱۲:۵۷
آفاق آبیان