اُکالیپتوس

۱۱ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

قرار است در شهر زیبای شیراز برگزار شود. کار قشنگیست که اجرای آن را به چنین شهری منتقل کرده‌اند. بالاخره مهمانهای ویژه‌ از کشورهای دیگر می‌آیند و تعدادشان کم هم نیست خوب است  با شهرهای دیگر هم آشنا شوند و زیبایی های آنجا را نیز ببینند. خوش به حال آنهایی که میتوانند در این دورهمی فیلمهای دیدنی را تماشا کنند. حسودی که نه...به ایشان غبطه میخورم. مخصوصا که موضوع و محتوای شاعرانه قرار است بر این جشنواره حکم فرما باشد.


ایرانی جماعت معمولا درون و بیرون یکسانی ندارد. اصلا ایرانی‌ها  هرکس را که دل و زبانش یکی باشد، ساده و هالو و بی سیاست میدانند.  پس اصلا عجیب نیست که جشنواره خارجی و داخلی شان هم زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشد. حال و هوای شاعرانه چقدر با احوالات واقعی ودرونی این مملکت هم‌خوانی دارد!!! یاد شاعرانگی سهراب شهید ثالث افتاده‌اند و بقیه آن دیگری ها که سینمایشان محبوب اما غریب است.


شیراز شهر قشنگیست. هرچند شهر مورد علاقه من نیست. برادرم که فرزند اول خانواده ما بوده آنجا دنیا آمده. در بیمارستان نمازی. اما من نه. من اینجا دنیا آمده‌ام و آن هم علت داشته. موقع دنیا آمدن برادرم  دو فامیل از دو خانواده تا بن دندان متفاوت و متضاد مهمان پدر و مادرم میشوند و بلایی سرشان می‌اورند که باید دعا کرد مسلمان نشنود و کافر نبیند. ظاهرا شیر زائو خشک میشود بس که حرص و جوش میخورد. برای همین بوده که پدر وقتی مادر مرا باردار بوده نزدیک موقع زایمان او را به تهران می‌اورد. آن موقع یک ژیان قرمز داشته که زن باردار و پسر کوچکش را سوار آن میکند و باسرعتی بسیار آرام به سمت تهران میراند جوری که شب را اصفهان می‌خوابند. و فردا بعداز ظهرش مادر را تحویل خانه پدری‌اش می‌دهد و خودش روانه خانه مادر پدر خودش میشود. فقط برای آنکه زن زائو در آرامش باشد  و دو تا خانواده را از هم دور نگه دارد. خدا بابا را رحمت کند و روحش را شاد نماید.


به گمانم دو سال پیش مطلبی در وبلاگ نوشتم درباره جشنواره فیلم فجر. که گم و گور شد! بارها سعی کردم مجددا آن را برای خودم بنویسم. میخواستم سر جلسه کانون بخوانمش محض مزاح و خنده. چه که کاملا طنز بود. اما نشد که نشد. محتوا شبیه آن در می‌آمد اما نثر نه. واقعا حیف... چقدر آن نوشته ام رادوست داشتم.


۳۰ آبان ۰۴ ، ۲۰:۴۷
آفاق آبیان

درخت کاج به دل دارد

یاد آنکس را

که به نظاره برفش در باغ

 اشتیاقی آتشین بود.

۲۱ آبان ۰۴ ، ۱۳:۱۶
آفاق آبیان

دست لیتوانیایی نام کتابیست که از مجموعه داستانهای نویسنده ‌های معاصر روسیه تشکیل شده. یکی از این داستانها همان است که نام کتاب هم از آن گرفته شده.

یک داستان عجیب.

بعد از جنگ جهانی دوم و کلا جنگهایی که در دنیا صورت گرفته جنازه های سربازان را مومیایی می‌کنند و به بستگان انها تحویل می‌دهند. بعد از گذشت سالها بازار روزی وجود دارد که زنها این مردگان مومیایی شده که به اشکال مختلف تزیین شده‌اند را برای فروش به آنجا می‌آورند.

 این داستان خیلی خیلی عجیب است. به محتوای آن که فکر کردم فقط یک چیزبه نظرم رسید اینکه کشته‌های جنگ بعدا پله‌هایی میشوند برای بازماندگانشان تا بالا بروند و پیشرفت کنند. نمیدانم شاید هم این نباشد . باز باید بخوانمش.

۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۴:۵۳
آفاق آبیان

مرد، سریال یوسف پیامبر را برای بار احتمالا سی‌ام دنبال می‌کند و هر از چندی زلیخا که در صحنه‌های آن رد میشود او را هرزه می‌نامد. 

 زن، بالاخره از او می‌پرسد چرا یکبار نظرش را درباره معبد آمون و آمون نشینان که در جال چاپیدن مردم هستند نمی‌گوید؟ و بعد اضافه میکند زلیخا معجزه پروردگار بوده. مرد انگاری که دو زاری‌اش می‌افتد از آن به بعد به موضوع جوری دیگر نگاه میکند.  در چند قسمت بعدی کلمه‌ای درباره این زن حرف نمیزند.



۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۴:۴۵
آفاق آبیان

برنامه‌ای هست به نام زن روز که گاهی تکه‌هایی از آن را در اینستاگرام میبینم. زنهایی مدلهای مختلف لباس را می‌پوشند و خود را می‌آرایند و آن‌وقت تعدادی داور درباره آن مدل لباس و آرایش نظر می‌دهند و این نظر دهی گاهی با جملاتی رد و بدل میشود که اصلا مناسب و در خور نیست. این طور ادبیات میتواند به راحتی و البته آرام آرام در جامعه جا بیوفتد و بعضی چیزها را عادی سازی کند. همانطور که از قبلتر هم  این مدل برنامه هاخیلی چیزها را عادی سازی کرده. 

 اینکه آدمها خیلی راحت به خودشان اجازه بدهند در مورد نکاتی خصوصی و شخصی فرد دیگر نظر بدهند و سوال بپرسند،‌ بد است. عجیب است. . چیزی که خیلی قبلترها نبود. آن وقتها که من بچه بودم مجله‌ای بود به نام زن روز. که الگوهای خیاطی خوبی داشت. من سایر مطالبش را هم میخواندم. هر چقدر که فکر میکنم آدمای آن زمان را آدمهای بهتری میبینم . اینکه این همه دهه شصت را به سخره می‌گیرند انگار یک فریب است. درست است که  خیلی چیزها الان هست که آن موقع نبود اما آدمهای آن روزگار این روزها خیلی کمتر پیدا میشوند. هر چند شاید همه چیز نسبی باشد و این یعنی انگار دورانها سر و ته یک کرباسند. آن وقتها یک جور... این وقتها یک جور....




۱۲ آبان ۰۴ ، ۱۵:۱۶
آفاق آبیان

 در دو پست قبلی‌ام  درباب مرگ صحبت شده.  این دو تا مرگ با هم فرق دارند.

 مرگی که مسیر بوی آن را گرفته به مرگ عزیزان اشاره میکند که سخت است و خدا به کسی نشان ندهد .  و آن یکی پست قبلتر که به مرگ خود اشاره دارد. 


دیروز به ماجرایی واقعی برخورد کردم که میتوان به داستان تبدیلش کرد. ماجرایی حکمت دار که تامل برانگیز است. آدم نمیداند اجازه دارد این چیزها را تبدیل به داستان کند. وقتی دسترسی به صاحب ماجرا نیست تا اجازه گرفته شود؟ هرچند بعضی چیزها را فقط باید شنید و دریافت و بعد رها کرد.



۰۷ آبان ۰۴ ، ۱۶:۰۲
آفاق آبیان

زن دوست نداشت که در رفت و آمدهایشان از مسیری عبور کنند که خانه قدیمی پدری‌اش آنجا بود. و مرد این را میدانست و میفهمید و به عمد سر فرمان را جوری می‌چرخاند که از آنجا رد شوند و تازه پشت چراغ قرمز نزدیک محل هم رینگ می‌گرفت که مثلا چی بود و... چی شد...

 تا اینکه زن بالاخره گفت این مسیر بوی مرگ می‌دهد، می‌فهمی!


وقتی ازدواج کردند. مرد بیست سال بود که به شهر کوچک پدری‌اش سفر نکرده بود. بعد از آن هم شاید فقط یک بار. حالا هم که اصلا دیگر هیچ کس را آنجا ندارند.

مگر راه زندگی همین نیست؟ دیر و زود شاید داشته باشد اما اجتناب ناپذیر است. بالاخره هر کس باید برود سراغ سرنوشت خودش.

 بعضی ها چقدر سخت می‌فهمند.


۰۶ آبان ۰۴ ، ۱۱:۳۴
آفاق آبیان

چقدر آدم دیده‌ام که در زندگی دویده‌اند و خوب و درست هم دویده اند و پیشتاز بوده‌اند اما آخرش فهمیده‌اند که چقدر بیخود دویده‌اند. آنهایی که از هر راهی برای بالا رفتن نردبان زندگی استفاده کرده‌اند و آن وقت در آن بالا موقع سود و استفاده و بهره‌وری،‌تالاپی سقوط کرده ا‌ند پایین.

 آنهایی هم که به هر دلیلی برخی چیزها (‌و نه همه چیز) را زودتر میفهمند و خیلی زیاد در این مسابقه دویدن جان نمیکنند و عجله‌ای هم ندارند و به همه می‌گویند شما بفرما برو جلو.. در میان آن دوندگان مقبول نمی‌افتند.

 البته هرکس به تناسب خودش مسلما چیزهایی دارد برای فهمبدن ولی وقتی چشمها بسته است کاریش نمیتوان کرد. زندگی برای هر چشمی پنجره‌ای دارد بسته شده. که در طول زندگی اگر خوش شانس باشد موفق به گشودنش میشود.  اما خوش به حال کسی که برای لحظه مرگ آماده و آرام است. نه آنکه تازه آن لحظه پتکی باشد بر سرش که چه شد و چه نشد و اصلا چرا شد؟


الهی لا تکلنی الا نفسی‌طرفة عین


۰۴ آبان ۰۴ ، ۱۶:۱۷
آفاق آبیان

لطفا لطفا لطفا خیلی مواظب باشید سرما نخورید. یا آنفولانزا یا نمیدانم هرچه که هست. کووید جدید. 

برای خودم آش شلغم درست کردم. شلغم خودش چه هست که آشش چه باشد. میگویند برای سرما خوردگی معجزه میکند. معجزه اش که برای شلغم است و شلغم آنتی‌بیوتیک طبیعی نامیده میشود.

 خلاصه که آشش را درست کردم و فکر میکردم ممکن است حال برهم زن باشد. اما نبود. خیلی خوشمزه تر از چیزی شد که فکرش را میکردم. البته من کلا آش را خیلی دوست دارم.

۰۴ آبان ۰۴ ، ۱۵:۵۴
آفاق آبیان
 جلسه داستانخوانی‌ام در پنج شنبه خوب برگزار شد. فکر میکردم که شاید کسی نیاید. من بینشان زیاد آشنا نیستم. اما خب داستانم کار خودش را کرد. هر چند این را هم میدانستم که بی عیب و ایراد نیست اما محتوا کار خودش را کرد. آنها که آمده بودند محتوا را دوست داشتند و کلی هم حرف زدند. یکی از خانمها که با اسنپ از راه دور آمده بود.
 هر چند این برنامه معمولا سه تا مجری منتقد دارد که دو تایشان نیامدند. مثلا که داستان قوی نیست. اما خب خانم اصل کاری بود و کلی هم همراه و همدل بود. جلسه را حرف و سخن اعضا به شیرینی و جذابی پر کرد و آخر سر هم چند دقیقه‌ای من حرف زدم.
 این دوره زمانه عاشق داستان فرم گراست. هرچی بیشتر غیر قابل فهم، بیشتر پر طرفدار اما من که کار خودم را میکنم. داستان باید جذابیت و شیرینی و  همراه کنندگی مخاطب داشته باشد. 
 دخترم تنها کسی بود که گفت داستان را دوست ندارد چون اصلا داستان تخیلی در فضا و کهکشان دوست ندارد. ما هم پذیرفتیم.
 
۰۴ آبان ۰۴ ، ۱۵:۲۸
آفاق آبیان