اُکالیپتوس

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از زندگی» ثبت شده است

دیروز برای خرید دخترم با او رفتیم جمعه بازار پروانه. همانکه سالهای سال بیخ گوش خودمان در خیابان جمهوری بود و حالا دو سه سال است که منتقلش کرده‌اند به باغ هنر. نزدیک باغ کتاب. روبه روی باغ موزه دفاع مقدس.

گل و گیاه و سبزه‌های آن منطقه همه سرحال و شاداب و سرسبز آن هم سبز درخشانی که از حد تعریف و تمجید خارج است. خدا را شکر احتمالا گل و بلبلهای آنجا را دوست میدارند که اینگونه مثل تخم چشم نگهداریش می‌کنند!


۱۳ مهر ۰۴ ، ۱۶:۳۰
آفاق آبیان
1- وقتی اینجا کمتر می‌نویسم یعنی مشغول نوشتن روی کاغذ هستم. حالا نه خیلی ولی خب بالاخره فکر و ذهنم مشغول است. برای خودم اتاق شخصی ندارم. اتاقها را تحویل بچه ها داده‌ایم. متراژ خانه اجازه میدهد که در آن یک اتاق دیگر هم داشته باشیم اما خب فکر بنایی هم سخت است چه برسد به عملی کردنش.آن هم در این دوره و زمانه. قدیم‌ترها همه ی توجه به هال و پذیرایی و وسعتش بوده. شاید به این خاطر که همه جمعیتی بودند و رفت و آمد فراوان بود. حالا اما از نظر روانشناسی آدمها میدانند اولویت با اتاق خواب و آشپزخانه است و یک نشمن معمولی کافی خواهدبود. 
   غالبا وقتی بچه‌ها نباشند از اتاقشان استفاده میکنم. روزها بیشتر پی کار و درسشان هستند. هر چند شبها بهترین زمان برای مطالعه است. خوبی‌اش این است که ما یک بالکن بزرگ داریم . اصلا مشرف نیست و تازه کلی هم دار و درخت و فضای دوست داشتنی مقابلش است .از این حصیرهای خوشگل قدیمی که حس مثبت خوبی دارد و اندازه قد آدم است به نرده‌ها کشیده‌ایم. بهار که میشود و سرما بند و بساطش را جمع کرده و می‌رود، هر عصر بالکن را فرش میکنم. به محض اینکه آفتاب پایین میکشد. بالکن دیگر رسما جزئی از خانه ماست. آقای قاف  همانجا هم می‌خوابد.



2- آدمها چقدر با هم فرق دارند منظورم  بیشتر آنهایی هستند که یک وظیفه و یک شغل و سِمت دارند یا در یک جایگاه یکسان هستند برای عمل. اما با هم متفاوتند. تفاوتی که بیشتر روحیات و درونیاتشان را نشان می‌دهد. مثل این دبیرهای کانونی که ظاهرا شغلشان یکی است اما نیت‌های هر کدامشان یک ساز میزند.


3- هفته گذشته در جلسه داستانخوانی گروه سانتی‌مانتال کذایی شرکت کردم. آقایی قصه‌ای نوشته بود با نام "بند یک متری". نام داستان در واقع به لباس خاص زنانه اشاره میکرد. و ماجرای زنی بود که از شغل و کار و روابط انسانی جانش به لب رسیده و سر به جنگل گذاشته بود و برای رهایی از خفقان روحی و جسمی ،برخی لباسهای تنش را کنده و بیرون پرتاب کرده بود . روزهای بعد لباس را هیزم شکنی پیدا کرده و چون برای توده هیزمش طناب کم آورده بود از آن استفاده کرده و دور چوبهایش پیچانده بود. انتهای داستان واقعا بار طنز داشت  که نمیدانم چرا هیچ کس به آن اشاره نکرد. غالبا در گفتگو ها دور از جان همه چرت و پرت می‌گویند و آسمان و ریسمان می‌بافند و فقط کم مانده بود من از حرصم ماجرا را ربط بدهم به تئوری ابر ریسمان و سیاه چاله‌ها که البته لب دندان گزیدم و کلا هیچ نگفتم.

4- از آقای باشویس سینگر هم کتاب مجموعه داستان "یک مهمانی یک رقص" را خواندم. البته آن داستانهایی که برایم جذابیت داشت.  دوست کافکا و خود داستان کوتاه یک مهمانی یک رقص و چندتایی دیگر. 

5- دلم میخواهد مسخ کافکا را بخوانم.نمیدانم از پسش بر بیایم یا نه ولی خب من هیچ وقت فکر نکردم مسخ خواندن کلی کلاس دارد و نخواندنش یک پارچه آبروریزی محسوب میشود. فقط کنجکاوم و نمیدانم چه وقت از خجالت این گریگور سامسای سوسک شده در خواهم آمد.


 
۰۸ مهر ۰۴ ، ۱۲:۵۷
آفاق آبیان

اینکه بانکها عاشق ملک و املاک هستند بر هیچ کس پوشیده نیست. بس که شاهدآغاز کار شعبه جدید یک بانک هستیم که با سلام و صلوات باز گشایی‌اش میکنند و بعد از یکی دو ماه در آن را تخته کرده و سراغ ملک و مغازه دیگر میروند. 

 اما تلخی این مطلب برای مایی که نزدیک یک چهارراه معروف قدیمی زندگی میکنیم و طی بیست و سه سال سکونت در این محل شاهد تسخیر چهار گوشه این چهارراه توسط از ما بهتران بوده‌ایم، بیشتر و سخت تر است. سه طرف آن را سه بانک معتبر متفاوت و یک طرف آن را جناب مترو صاحب شده و هر سه الان بی مصرف و بیهوده و مخروبه هستند. البته سمت مترو سر و شکل زیبا دارد اما روح مرده‌وار آن دست کمی از شکل و شمایل خانه خانوم هاویشوم مانند آن دیگری ها ندارد. ای خاک عالم بر سر مملکتی که زیاده خواهی و زیاده خوری در آن باعث فنا و نابودی خواهد شد. آنوقت عجیب نیست که سبک و سیاق مسلمانی را بخواهی با سویسی مقایسه کنی که در آن داشتن دین و مذهب ابدا اجباری نیست.

۰۸ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۲۵
آفاق آبیان

سرخه حصار که خشک شد و رفت پی کارش. حالا دیگر اگر آدم باشی نمیتوانی برای گشت و گذار و تفریح از آن استفاده کنی. چون با دیدن درختهای خشک شده فقط خون دل میخوری و غصه. مخصوصا اگر سالهای سال شاهد سرسبزی و آبادانی‌اش بوده باشی. تقصیر خشکی و بی آبی هم نباید انداخت چون سالهای خشکتر و بی آب تری هم ایران داشته و پشت سر گذاشته. درختهای سرخه حصار را پوست کنی کردند فاعلان آن بدانند که روزگار پوستشان را خواهد کند. حالا بر در و دیوار پوسترهایی بزنند در وصف درختهای تهران. تهرانی که شمشادهای کنار پیاده‌رواش هم خشک شده است. تهرانی که در نظافت و سلامت و زیبایی آن کم‌کاری میکنند. آشغالها در باغچه ها پخش و پلاست . سطلهای بزرگ زباله دیر به دیر خالی میشود. وای از آخر و عاقبت تان...

۰۸ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۱۳
آفاق آبیان

یک داستان کوتاه نوشته‌ام با نام "پروانه آبی" که خیلی دوستش دارم. گاهی فکر می‌کنم  احتمالا عنوان مجموعه داستانم را هم پروانه آبی بگذارم اما بعدش به نظرم می‌رسد که شاید برای نام  کتاب جذاب نباشد. از اسم هایی مثل رقص جاناتان گرت بر روی صفحه هذلولوی با معمر قذافی خیلی بدم می‌اید اسمهایی که یک قطار هم نمیکشدشان و به خاطر همین بی معنی و مفهومی قرار است جلب نظر کنند.

 حالا تا آن وقت که خیلی مانده. وقت دارم به عنوان مناسب فکر کنم.


 آن یکی کتاب که نامش جذاب بود و توجه ها را جلب میکرد. به گواه بازخوردهایی که داشتم. و البته رفتارهای عجیبی که از سر حسادت از برخی دیدم. مثل حلوا پختن دبیر کانون اخلاق در جلسه رونمایی و سِرو آن. در حالیکه خودم دو کیلو شیرینی درجه یک از قنادی معروف نان تهران گرفته بودم و برده بودم که شاید فقط یک دومش لازم بود.

۳۱ مرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۳
آفاق آبیان

 دو تا مانتو قرار است که بدوزم. یکی برای خودم و یکی دخترم. برای خوم برش خورده و نصف کارهایش انجام شده. پارچه دخترم امروز با پست از چابهار به دستم رسید. قبلا بارها از چابهار خرید پارچه داشته‌ام اما تازگی ها نحوه ارسالشان بی سر و سامان تر شده. مخصوصا قسمت هزینه پست.

۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۲۰
آفاق آبیان

شنبه ها برایم روز پر کار و شلوغیست. کلی کار و فعالیت است که از دو روز تعطیلی قبل حواله میشود به شنبه. دیروز که در آن به سبزی و دلمه فلفل و بادمجان هم مشغول بودیم دیگرنور علی نور بود. در عوض یک شنبه ها را دوستدارم. فراغت و راحتی برای رسیدن به کارهای شخصی که البته گاه گداری اتفاقاتی این نظم را بر هم میزند.

۱۳ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۱
آفاق آبیان

 آخر شب بود و  شبکه 16 تلویزیون کار جالبی کرده بود. دوربینی ثابت رو به دری قرار گرفته بود و اصلا تکان نمیخورد. آن در، مکان خروج افغانی‌ها از ایران در مرز میلک سیستان بلوچستان بود. آنها که داوطلبانه داشتند از ایران خارج میشدند. تصاویر کاملا زنده بودند. هیچ حرف و سخنی در تصاویر نبود. فقط موزیک ملایم قشنگی روی آن پخش میشد. این موزیک توجه مرا جلب کرد  بعد هم تصاویر. نمیدانم اگر این تصمیم در مورد افغانی ها گرفته نمیشد چه بلایی سر کشورمان می‌آمد. تعداد جغله بچه هایی که از آن در خارج میشدند ناشمارا شده بود هر زن حداقل سه جغله به دنبال خود داشت.  یکی بغل و دو تا هم تاتی تاتی کنان آویزان به دامن. برای برخی که نوجوان هم داشتند این تعداد به شش تا هم میرسید.

 چند وقت پیش چندتا سرچ انجام دادم در مورد سودان. جنگ و قحطی و زنان. تصاویر وحشتناک بودند . جنگ و قحطی و گرسنگی و آوارگی دست کمی از آنچه در غ ز ه میگذرد ندارد و چه بسا هولناک تر هم هست. اما هیچ وقت در مورد آن نمیشنویم که در این کشور که کلی مسلمان دارد چه خبر است.

 در مورد مسلمانهای اویغور سین‌کیانگ چین هم خیلی ها هیچی نشنیده‌اند. چین  با آن مسلمانهای بیچاره همیشه خدا در گیر ست و از ازدیاد نسل ایشان می‌ترسد و برای همین به روشهای ترسناکی برای نسل کشی آنها دست میزند. همه را میشود با چند تا  جستجوی ساده فهمید و دانست.

 دبیرستانی بودم و ماجرای بوسنی هرزگوین گوش عالم و  آدم را کرکرده بود.

 حالا سوال این است که چرا همه دنیا از مسلمانها بدشان می‌آید و از آنها متنفرند و برای همین دست به نابود کردنشان میزنند؟ مسلما جواب این سوال  را  در آنچه در رسانه‌های و مدرسه ها گفته میشود نمیشود پیدا کرد. آنها چرت و پرت است. گاهی از آی‌کیو اصحاب رسانه دچار حیرت میشوم. افراد خانواده شهید جنگ دوازده روزه را آورده اند و قصه زندگی شهیدشان را مرور میکنند که مثلا ثابت کنند بیمارستان را زده مدرسه را زده  اصلا کودک را زده...

 تصویر کودکان غزه که این روزها نشان داده میشود از جنس همان تصاویر کودکان قحطی زده  سودان و سومالیست که سالهای سال است حال و روزشان همین است. 

 اصلا تمام  هدف همین کودکان هستندو نسل است که از دید آنها باید منقرض شود. چون کودکان نسل را ادامه خواهند داد. 

 نسل کشی انواع و اقسام دارد.

توی کشور خودمان کلی جوان دختر و پسر هست که دلشان کاشانه و آشیانه شخصی خودشان را می خواهد.  اما وضع و اوضاع آنچنان قمر در عقرب است که خوابش را هم نمی توانند ببینند. آن وقت

چند روز قبل از عاشورا و تاسوعا پیاده رفتم میدان شهدا .کلی زن چادر مشکی پوش از نوع عربکی دیدم که آمده بودند لباس سیاه بخرند. مغازه ها همه ویترین سیاه زده بودند بعضی زنها سه  چهارتا ریزه میزه دنبالشان بود که داشتند لباس سیاه اندازه‌شان میکردند. آنجا لباس سیاه قد یک کف دست هم برای نوزاد تازه دنیا آمده پیدا میشد.

کاش جوانهایمان عاقل تر بودند. کاش چشم و همچشمی و رسومات را غل زنجیر دست و پای خودشان نمی کردند. وقتی برخی وبلاگها را میخوانم به حال و روز برخی دخترها تاسف میخورم. با داشتن کار و مدرک از این دیت به آن دیت سرگردان  و پسرها هم که خدا به دادشان برسد. نسل ایرانی ها خدا کند که منقرض نشود.


راستی مشکل مسلمانها چیست که همه از  آنها بیزارند؟ (‌ یاد شعری به گمانم از پروین اعتصامی افتادم که مضمون آن این میشد که وقتی خصوصیات مسلمانی را برای بنده خدایی شمارش میکردند آخرش گفت که در محله ما یک مسلمان است آن هم ارمنی‌ست! )


دهه هشتاد یک تصادف داشتم.  از روی خط عابر پیاده با پسر کوچولویم رد میشدم. دقیقا از روی خط عابر پیاده در خیابانی که شلوغ بود و ترافیک بود و هیچ ماشینی نمیتوانست سرعت داشته باشد. یک وانت از چپ خیلی آرام به پهلویم خورد فقط برای آنکه دیر ترمز کرد. یادم است در بیمارستان روی تخت بستری بودم و افسر داشت سوال و جواب میکرد. مثل ابر بهاری اشک می‌ریختم که من روی خط عابر پیاده بودم. یک کلام به صد کلام فقط این را تکرار میکردم. من روی خط عابر پیاده بودم... انگار به این دلیل نباید هیج تصادفی رخ بدهد. افسر چیزی نمی‌گفت وخونسرد حرفهای مرا یاد داشت میکرد. تصادف اتفاق افتاده بود هم من و هم آن راننده باید بیشتر احتیاط میکردیم و درست تر عمل میکردیم.

 حالا تا ابدالدهر فریاد زده شود کودک کش... 

۰۵ مرداد ۰۴ ، ۱۱:۳۷
آفاق آبیان

دیشب برنامه هفت به فیلم ایرانی پیر پسر اختصاص داشت. اول که آقای آرش خوشخو نبودند. ایشان منتقد بسیار باسواد و آگاه و به معنی واقعی کارشناس سینما هستند و معمولا یک پای میز نقد در جناح غالب جامعه هستند. میانه رو مثبت و فاقد تعصب.  و به جای ایشان یک آقای فیلسوف محترم آمده بودند. آن سو هم نماینده اقلیت و ارزشی جامعه مثل همیشه حضور داشتند که البته ایشان هم بسیار رئوف و مصالحه گر می باشند.  

من فقط به کلماتی که در این گفتگو رد و بدل شد می‌پردازم و خودتان حدیث مفصل بخوانید از این مجمل. نئولیبرال_ لیبرال_ پرولتاریا_ لمپن_ لمپن پرولتاریا_ لمپن روشنفکر_ نئولمپن_ داروین و داروینیسم.  گعده روشنفکری_ مرحومان شاملو گلستان هدایت_‌ولتر_ لایپ‌نیتز_ رودین_ تورگینیف روشنفکر روشنفکر روشنفکر روشنفکری!!! .... 

آن آقای فیلسوف مسلما حرفهای درستی زدند اما از سطحی بسیار بالا که برای مخاطب معمولی که سینما میرود تا لذت تماشا را حس کند بسیار سنگین و ثقیل بود و به نظرم که آنها دقیقا هم همین را می‌خواستند. من که تا آخر بحث را نگاه نکردم اما معلوم نیست چرا مسائل مهم تر جامعه را هیچ‌وقت اینقدر دقیق تحلیل علمی نمی کنند بلکه حل و فصل شود برود پی کارش. پیر پسر فقط یک فیلم است. یک فیلم خوب خوب مطابق اصول سینما . و البته نمونه‌ای از نوعی خانواده. چرا به جای پرداختن به آن همه کلمات قلمبه و سلمبه یک کلام به حرص و آز طمع و شهوت و بیماری پنهان شخصیتی آدمها اشاره نشد که مشابهش میشود همه جا باشد. هرچند آقای فیلسوف به سادیسم پدر اشاره داشتند که اگر یک روانشناس در این میزگرد بود حتما میگفت که بیماری او حادتر از این حرفهاست.



یک دوره‌ای آقای ضرغامی مسئول کامل صدا و سیما بودند. وقتی ایشان برکنار شدند شخصی جای ایشان را گرفت که به قول آشنایی که دورادور اطلاع داشتند آن فرد را تندروی بیش از حد میدانستند. به هر حال غرض از این قسمت حرفم این است که بگویم یادم می‌آید در مقطع این تعویض، تلویزیون بامزه شده بود.  چند بار با مستندهایی مواجه شدم که درباره نسبیت انیشتن بود. نسبیت عام و خاص  با تشریح و تفصیل آن هم وقت و بی وقت بر صفحه تلویزیون . یک برنامه دیگرهم مستند وحوش بود. از جنگلهای آفریقا و شیر و زرافه.آن هم وقت و بی وقت. چیزی که در تمام قبل و وبعد آن زمان، گاهی آدم دلش لک میزند برای تماشایش. طبیعت محض و دنیای زیبایش.

 میدانم  که در این زمانه هرچه را بخواهیم تماشا کنیم دردسترس داریم اما غرض، وضع تلویزیون در آن مقطع است. روی آوردن به برنامه هایی خنثی چیزی که کسی از آن یا سر درنیاورد یا اصلا چیزی برای سردرآوردن نداشته باشد.



۰۵ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۱۸
آفاق آبیان

فردا قرار است که در دورهمی من نوشته ام را بخوانم. در مورد جنگ.

روخوانی‌ام خوب است. خودم که می‌گویم حرف ندارد.اما خواندن نوشته‌های خودم برایم سخت است.

در برنامه اکنون، آقای مصطفی مستور هم مشابه همین را به سروش صحت می‌گفت. اینکه موقع خواندن نوشته های خودش گریه‌اش می‌گیرد 

 حالا نه من آقای مستورم و نه اطرافیانم سروش صحت طور، اما به هر حال امیدوارم جلسه خوب پیش برود. آنچه در دو تا جنگ از سر گذرانده‌ام را یک جورهایی به هم بافته‌ام.



بعدا نوشت- خدا را شکر جلسه خوب برگزار شد و علی رغم گرمای شدید هوا اعضا آمده بودند.

۳۰ تیر ۰۴ ، ۲۲:۴۰
آفاق آبیان