اُکالیپتوس

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از زندگی» ثبت شده است

یاد فیلمی افتادم که به گمانم نامش این بود پروانه روی شانه. لینوونتورای فرانسوی در آن بازی کرده بود. اما موضوع فیلم را اصلا به یاد نمی‌اورم . در بچگی فیلم را دیده‌ام . نمیدانم در تلویزیون یا سینما. دهه شصت هرچه فیلم از آلن دلون و لینوونتورا در سینما میگذاشتند با بابا میرفتیم و تماشا میکردیم. بعضی فیلمها را دوبار میرفتیم. چقدر خوش میگذشت هرچند برخی‌شان برای من که بچه‌ بودم ترسناک و عجیب بود! با این همه از خاطرات خوب کودکی ام هستند. بروم ببینم چه بود این پروانه‌ای روی شانه... به گمانم در تیمارستان میگذشت

۲۶ دی ۰۳ ، ۱۰:۴۳
آفاق آبیان

درنای سپید سیبری بهار و تابستانش را در همان  روسیه میگذراند و به وقت سردی هوا به نقاط دیگر کره زمین کوچ میکند در سه دسته با سه جهت مختلف. گروهی راه شرق، گروهی راه جنوب و گروهی راه غرب را پیش میگیرند.در حال حاضر، گروه غربی که وارد ایران میشده و در نواحی انزلی سکونت میکرده منقرض شده. به مدت پانزده سال تنها یک درنا به نام امید به ایران می‌آمده چند سالی با درنایی ماده به نام آرزو و سالهای آخر به تنهایی. حتی محیط زیست بعدا یک درنای ماده دیگر از بلژیک خریداری میکند و نامش را رویا میگذارد اما سه سال پیش امید رفته و دیگر باز نگشته.

 هفته پیش در گروهمان جلسه رونمایی کتابی داشتیمم به عنوان "تنهای سپید". مجموعه داستانی که به همت دو تا معلم اهل خراسان جنوبی و با همراهی دانش آموزانشان نوشته شده است. و همه داستانها در رابطه با درنای سپید سیبری و مخصوصا امید. تقریبا تمام ما اعضای گروه که تعدادمان کم هم نیست و همین‌طور مهمانها چیزی درباره این موضوع نمیدانستیم .خوشحال بودیم برای شناخت این نوع درنا و متاسف برای امید.  این پست را به این دلیل نوشتم چون چند روز پیش بانویی فوت کرده که به نام مادر درنای سیبری شناخته میشده. او که اهل فنلاند بوده پنجاه سال از عمر نود ساله‌اش را به تحقیق در مورد این پرنده زیبا مشغول بوده است. همسر ایرانی داشته  و سالها در مازندران زندگی و تحقیق کرده و سرانجام  همانجا هم به خاک سپرده شد. روح بانو الن ووسالو شاد و یادشان گرامی.


۲۲ دی ۰۳ ، ۲۲:۴۸
آفاق آبیان

آدم فکرش را نمیکند که ممکن است سوپ کدو حلوایی هم خوشمزه بشود اما میشود و خیلی هم  زیاد خوشمزه میشود. در خانه ما که دخترم درستش کرد و خودم و خودش خوردیم و کیف کردیم. بقیه که اصلا سوپ خور نیستند. آنهم سوپی که برای اولین بار پخته شده و تازه ازنوع میکس شده هم هست. بعضی آدمها هیج تغییری را نمی‌پذیرند و حتی نمی‌توانند یک سوپ ساده جدید را به رسمیت بشناسند. آدمها بعضی وقتها چقدر عجیب‌غریبند. اقلا میشود کمی چشید و بعد نظر داد.

۱۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۰۱
آفاق آبیان

من هیچ‌وقت کوفته درست نمیکردم. گه‌گداری کله‌گنجشکی ( سر گنجشکی ) شاید. اما دیروز کوفته درست کردم و خیلی خوب و خوشمزه شد و اصلا هم وا نرفت.

۱۲ دی ۰۳ ، ۱۵:۳۵
آفاق آبیان

اینکه میگویند بعضی ها با خوردن  قهوه زود خوابشان میگیرد را نمی‌دانم که چقدر صحت و سقم دارد اما اینکه اگر پس از ساعت 12 ظهر قهوه بخوری و بعدش بیست و جهار ساعت تمام پلک روی هم نگذاری و تازه توانایی ات هم در حد چا‌چا رقصیدن آنهم با سرعت نور باشد را زیاد شنیده‌ام. بیچاره آنها که در گروه دوم اند و عاشق قهوه هم هستند. 


کلا قهوه خور قهاری نیستم. علتش داشتن حساسیت به این مایع خوشمزه سیاه است. باعث ورم در سینه و درد آن میشود که در برخی خانمها رخ میدهد. با این همه گاه گاهی به آن گریز میزنم چون بسیار دوستش دارم. و البته میدانم قهوه برای خودش دنیایی شگفت انگیز و وسیع دارد.

 یادم است حدودا بیست سال پیش که تازه چایساز به ایران وارد شده بود و همه کم‌کم داشتند سماور را کنار میگذاشتند و طبق شتاب و سرعت مد به چایساز روی می‌آوردند با آقای قاف برای خرید چایساز بیرون رفتیم. به پیشنهاد و خواست من. در خانه ما او چایخور است آن هم چایخور حرفه‌ای اما من نه.  در بازار پس از گشت و گذار با اسپرسو ساز به خانه برگشتیم! اسپرسو ساز سالها گوشه خانه خاک خورد تا حالا که بچه ها گاه‌گاهی از آن استفاده میکنند.



۰۱ دی ۰۳ ، ۲۲:۰۳
آفاق آبیان

یعنی آدم باید خیلی بیکار باشد که تصمیم بگیرد در خانه مارشمالو درست کند. من که اولین و آخرین بارم بود امتحانش کردم. صد رحمت به فرم دادن خامه قنادی... 

البته آدمها با هم فرق دارند صبوری برخی آدمها عجیب و فوق العاده است بعضی‌ها اما نه...


 در جلسات داستانخوانی گروهی مان همیشه دفترچه یادداشت و خودکار همراه دارم و گه گداری چیزی در آن می‌نویسم. جملات و کلماتی که یه نظرم جالب است.و گاهی هم چیزهایی که فقط خودم میتوانم از آن سر در بیاورم. اما بیشتر از همه ذهنم را با این کار نظم میدهم. سرعتش را کم میکنم و ... چیزی که خاص شخصیت من است. اما جالب است که اعضای گروه آن را دلیلی بر برتر نشان دادن یا آگاهتر نشان دادنم میدانند یکی دو بار متلکی هم انداخته اند . اما نتیجه این شده که پس از مدتی همه یکی یک دفتر و خودکار جلویشان قرار داده اند.  یادداشتهایی بر داشته‌اند و از روی نوشته هایشان که در خانه نوشته‌اند، حرف زده‌اند و کلا  روده‌درازی زنانه در کلاس کمتر شده (‌اینجا چند تا استیکر خنده لازم دارد)

۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۳:۲۹
آفاق آبیان

این یک هفته خیلی سرم شلوغ بود. خدا را شکر آشپزخانه جمع و جور شد و سبد قهوه‌ای خوشگلم سرجای خودش برگشت. کاسه کوزه قوم‌الظالمین را رد کردم رفت. هیچ کدام هیچ وقت به دردم نخورد. به هر حال هرکسی با سلیقه خودش خانه‌اش را می‌چرخاند.

آخرین باری که قوم مذکور خانه‌ام بودند. بعد از رسیدن و نشستن به گوش آقای قاف رساندند که بگو برود بلوزش را عوض کند چون کوتاه است. یک شومیز معمولی با شلوار لی پوشیده بودم. الان همه با ان مدل لباس در خیابان می‌چرخند. این یکی را دیگر تاب نیاوردم. بعد از رفتنشان. جنگ و دعوا و بحث راه انداختم که گوش فلک را کر میکرد.آخرین باری بود که پایشان را در منزلم میگذاشتند. دیگر اجازه ندادم خانه‌مان بیایند. ایل و تبارشان یک قطار بود. هرچند من فکر میکردم که آقای قاف به طلاق راضی میشود چون نمیتواند قید خاندانش را بزند اما خب... حالا که همه چیز گذشته فکر میکنم تمام توانم را گذاشته‌ام تا برای فرزندانم آرامش بوجود بیاورم و نمیدانم تا چه حد موفق بوده‌ام. 

در مورد قوم مذکور فقط یک چیز میتوانم بگویم میل شدید به سلطه‌گری_چیزی که در مادرم هم به صورت بیمارگونه وجود دارد_ وگرنه ذره‌ای شعور برای درک زیبایی یا فهم برای عدم دخالت در امور دیگران در مغزشان جای نداشته و  ندارد و البته که همه اینها به مرد بستگی دارد چقدر حلقه به‌گوش باشد و چقدر اجازه دخالت در زندگی را بدهد.

به هر حال این تصمیم اگر چه یک راه بود برای رسیدن به استقلال و آرامش اما بی عیب و اشکال هم نبود. گاهی برای سفره های عریض و طویلی که می‌انداختم و در آن با انواع و اقسام غذا و دسر و سالاد از مهمانها پذیرایی میکردم دلم تنگ میشود. هرچند برخی می‌گویند دوره زمانه تغییر کرده و از همه مهمانی ها و رفت و آمدها کاسته شده اما من عاشق پذیرایی کردن و میز رنگارنگ چیدنم. امیدوارم آینده شیرین و رنگارنگ و شلوغی انتظارم رابکشد. به امید خدا.

۱۴ آذر ۰۳ ، ۱۲:۰۳
آفاق آبیان

سبد قهوه‌ای زیبایی دارم که چندین سال پیش خانواده‌ام آن را برایم از شمال سوغاتی‌آورده بودند و البته درون آن از خورد و خوراکهای شمالی هم گذاشته بودند. من سبدهای چوبی را دوست دارم. از چوب طبیعی درختان ساخته شده‌اند و حس و انرژی خوبی منتقل می‌کنند. مخصوصا اگر با میوه‌های رنگارنگ پر شود و در میان میوه‌ها انگور شاهرودی هم باشد که خوشه‌ای از آن به بیرون آویزان است.

  یکبار دقیقا با این سبد و چنین چیدمانی از میوه ها از خانواده آقای قاف پذیرایی کردم. بستگان نزدیک.بعد از رفتنشان پیغام و پسغام رسید که دیگر برای ما از آن سبد در پذیرایی ها استفاده نکند. برخی شان هم بعدش در ملاقات های دیگر برایمان کاسه و کوزه آوردند. در حالیکه به اندازه کافی خودم ظرف و ظروف داشتم و به اندازه کافی دیده بودند. آنها هرگز زیبایی طبیعی آن سبد را درک نکردند و یا حتی تنوعی که میتوانست در یک پذیرایی دیده شود.

 آن سبد را هنوز هم دارم  و هنوز هم دوستش میدارم.

۰۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۵۹
آفاق آبیان

چند وقت پیش یک اتفاق سویساید در متروی محل ما بوقوع پیوست. تا چند روز حتی به ورودی اش هم نزدیک نمیشدم اما مگر میشود در تهران زندگی کنی ان هم در مرکز شهر آن هم بدون مترو. اما بعد از چند روز همه چیز قراموش میشود و حالا چارسو. چار سوی  عزیز من با یک اتفاق دیگر گره خورده. آیا چارسو هنوز هم میتواند برایم عزیز بماند؟ مثلا قرار بود سینما حقیقت دوباره در آن جشنواره بگیرد و خوش و خرم برویم و فیلم مستند ببینیم. 

 هرچند بیرون چارسو همیشه یک عذاب الیم بود برای رفت و آمد . انگاری همه ایران یک طرف و آن چهار راه کذایی بی در و پیکر بدون قانون و مقررات و بی سر و سامان هم یک طرف. اوج بی نظمی و بر هم ریختگی . دو بار در آن محدوده در بیخ گوشم شاهد دزدی بودم. یکبار موبایل، یک بار هم بغل دستم زنجیر طلای مردی را از پشت گردنش قاپیدند و رفتند.کاش زمین می‌لرزید و این چهارراه را مثل الک غربال میکرد وموتور سوارها و آدمهای اضافه‌اش را در خودش می‌بلعید. وقتی عرضه سر و سامان دادن یک چهارراه را هم ندارند.  از طرف دیگر هم آنها بندگان خدایی هستند که میخواهند یک لقمه نان ببرند برای خانواده هاشان. دزدها را نمی‌گویم. آنها چوب کارشان را خواهند خورد بقیه آدمهای آن چهارراه را می‌گویم که غالبا به کسب و کار مشغولند. چه تناقض های هردمبیلی!

جامعه ما راه به ترکستان می‌برد و واقعا حیف حیف حیف از جوانهای دسته گلی که خودشان را پر‌پر میکنند. آن تحصیل کرده ها آن پزشکها و دکترها که روزی نبودشان کمر این جامعه را خواهد شکست و حیف که هیچ کس حواسش نیست. آنهایی که در 45 سال گذشته روح مردم این کشور را کشتند حالا به جسمشان هم رحم نمی‌کنند و حیف که برای دانستن و فهمیدن اینکه به خداوندی خدا هیچ خبری نیست و هیچ چیز بیشتر از نشستن در آفتاب و خوردن یک لقمه نان و پنیر ساده با ارزش نیست،‌گذر جوانی  لازم است. و خوش به حال خودم که مطلب را خیلی زود از پدر اموختم. بر خلاف مادر... مادر... مادر که بیمار است و خدا به او و ما که اطرافش هستیم رحم کند.ما زندگی خاصی داشتیم و نباید هرگز هرگز با دیگر زندگی ها که عادی ترند مقایسه شویم و با این همه خدا را شکر برای جان به  در بردن تا این لحظه و این حال.


در یکی از جلسات، آقای دبیر جلسه گفت که هیچ گونه نوشته و داستانی پیرامون سویساید اجازه منتشر شدن نخواهد گرفت. شاید تکلیف من را به گونه ای روشن کرد منی که به اندازه یک رمان مصالح در ذهنم برای نوشتن دارم اما نهایت آن به سویساید ختم خواهد شد. و البته این موضوع ربطی به اجتماع و جامعه نخواهد داشت. فقط سر و کار با شخصیت هاست. با طمع با حرص با عقده با حسادت و مگر همه شاهکارهای دنیا همین ها را افشا نکرده‌اند؟ شاید اصلا دوباره نوشتنش بیخود باشد. شاید اصلا نباید حرف زد نباید گفت نباید نوشت. 

و من چه وقت یاد میگیرم که سکوت کنم و حرف نزنم و اصلا ننویسم؟ 

بروم کتاب کارمای سادگوروی عزیز را بخوانم که چند هفته‌ایست سرم را شلوغ کرده. عادت دارم از کتابهایی که میخوانم نت برداری میکنم برای همین خواندن کتابهای غیر داستانی طول میکشد.


- آفتاب مهم است. بدون آفتاب آدم ها افسردگی می‌گیرند و افسرده ها ممکن است دست به هرکاری بزنند. خدا کند که همه بتوانند آن را پیدا کنند. گاهی هم برخی میدانند که در آفتاب نشستن وبا خیال راحت نان و پنیر خوردن چقدر مهم و ارزشمند است.  اما ماری هست که می‌اید دور و برشان و شروع میکند به فش‌و فش کردن. آمدن و رفتن و  نیش زدن. و باز نیش زدن.  آن وقت باید زهر را خالی کرد و همه بلد نیستند که زهر مار را خالی کنند و به اشتباه به خودشان نیشتر می‌زنند. حکایت خیلی  از آنها که دست به سویساید می‌زنند این گونه است.

۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۱:۱۷
آفاق آبیان
دارم از یک جلسه نقد داستان می‌آیم. جلسه خلوت بود. شاید به این خاطر که هوا کمی سرد شده و بیرون آمدن از خانه آن هم به هنگام صبح زیاد آسان نباشد. { همین الان دخترم از اتاقش بیرون آمد و گفت امروز روز کتاب و کتابخوانی است و من این روز را به شما تبریک میگم و انشالله هر چه بیشتر به این جلسات کتاب و داستان خوانی بروی. آخر ناهار امروز را به او سپرده بودم و او عاشق آشپزی است. }
 این روزها که در این گونه جلسات شرکت میکنم.بیشتر و بیشتر به یاد درسها و کلاسهای گذشته در دانشگاه حتی در مدرسه و حتی دور همی‌های دوستانه آن دوران می‌افتم. در آن مباحث برای همه چیز متر و معیار دقیق وجود داشت و خلاصه کلام کسی نمی‌توانست حرف چرت بزند. اما حالا گاهی یک داستان دست به اصطلاح مجری و منتقدی می‌افتد که دور از جان حتی اطلاعات کافی در مورد عناصر داستانی ندارد. در این جلسات فقط حرف زدن مهم است و آسمان و ریسمان بافتن. خیلی خیلی نادر است آدم مسلط و دقیق و آگاهی که مزخرف بر هم نبافد . کار از سر به بیابان گذاشتن هم گذشته و آدم دلش می‌خواهد سرش را بگذارد زمین و های های گریه کند.
 آن کتاب که با نام تبلیغی _ و نه نام اصلی کتاب -‌ آفتاب واژگان رونمایی‌اش کردند از این نوع بود. مسلم است که نویسنده میتواند هرچه دلش خواست بنویسد اما نمیتواند که هر طور دلش خواست بنویسد. فعلها و صرف زمانی‌شان. قیدها و صفتها و هزار چیز دیگر که باید در نوشتن مورد دقت و توجه قرار گیرند. بگو برهوت دستور زبان نه آفتاب واژگان.
 در آن یکی جلسه که خیلی هم سانتی‌مانتال است اگر به کتاب نوشته شده دبیر جلسه نگاه بیاندازی باید ... میشود دقیقا مثل قضیه لباس پادشاه. چیزی وجود ندارد اما هیچ کس دم نمیزند. خدا را شکر که من با کسی  صنمی ندارم .آسته می‌روم و آسته می‌آیم. جالب اینجاست که مسابقه داستان نویسی هم گذاشته اند و داوری‌اش را دوست صمیمی این دبیر  بر عهده دارد. هزار ماشاالله به گفتمانهایش!!!
یاد جلسات فیلم بینی گذشته به خیر. یکبار پای صحبتهای آقای خسرو سینایی در خانه سینما نشسته بودم. حاضرم همه زندگی‌ام  را بدهم تا آن دو ساعت صحبت های ایشان تکرار شود. خداوند روح ایشان را شاد کند.
 یا اقای محمد رضا اصلانی که خداوند سلامتشان کند. یا سایر آنهایی که دوستشان داریم چون قابل دوست داشتن هستند. و حیف که دیگر فیلم دیدن دارد برایم کمرنگ و کم رنگتر میشود. اقتضای سن است شاید،  اما سرم هم بسیار شلوغ است.بچه های بزرگ کار و بارشان هم بزرگ است. فکر و خیالشان بزرگتر. امیدوارم خیر و خوبی و سلامتی پیش روی همه باشد و پیش روی ما هم. به امید خدا.

۲۴ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۷
آفاق آبیان