اُکالیپتوس

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از زندگی» ثبت شده است

زنگ زدم به خانوم ف  برای کارهای دم عید بیاید کمک. هرچند امسال کارم کمتر است. به خاطرآشپزخانه که دو سه ماه پیش مرتب و منظم شده است.  

 خانم ف افغانی‌ست بر خلاف افغانی هایی که قبلا با ایشان برخوردداشتم و هیچ کدام بویی از انصاف و انسانیت نبرده بودند _ البته این برخوردها بسیار کم و کوتاه بوده در حد فروشنده و کارگر مغازه_  این خانم بسیار مودب متین و فهمیده است. سه سالی میشد که کمک من می‌آمد اما این بار که زنگ زدم گفت نی‌نی آورده! داشتم شاخ در می‌اوردم. با حساب من دفعه قبلی که خانه‌مان بود باید دو سه ماهش بوده باشد که البته اصلا حرفی نزد. خودش سه تا بچه داشت. میگفت دوتاشان متعلق به همسر اول مرد هستند. همسری که موقع دنیا اوردن فرزند دومش سر زا فوت کرده و او آن بچه را از نوزادی مادری کرده و درست مثل فرزند خودش دوستش دارد.  بارها کمکش کردم و برای خودش و فرزندانش که حالا همگی بزرگ و تقریبا جوان هستند کار پیدا کردیم. واقعا معلوم نیست چرا این بچه چهارم را دنیا اورده آن هم وقتی که میگفت یخچال ندارند. ظاهرا افغانی ها در ایران واقعا راحتند چون یک بار تعریف کرد خواهر شوهرش با همسر و چهار فرزندش هم به ایران آمده‌اند. حتما به اینها اینجا خیلی خوش میگذرد. دنیای عجیبی‌ست. عده‌ای میروند... عده‌ای می‌آیند و ظاهرا هم رسم زمانه همین است. حیف...

۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۳۰
آفاق آبیان
در آپارتمان واحد رو‌به‌رویی ما سالهاست که هر از چندی مستاجر عوض میشود. مستاجری که میخواهم ماجرایش را بگویم خانواده سه نفره‌ای بودند که  سن و سالی از ایشان گذشته بود. بعد از حدود شش هفت ماه ار اقامتشان، خانم همسایه برای مراسمی سنتی در یک بعد‌از ظهر دعوتم کرد از این مراسمهای زنانه مذهبی طور. خب ما هم که کلا بی‌مذهب نیستیم برای همین پذیرفتم . عصر آن روز چون فاصله واحد ما تا واحد آنها دو سه متری بیشتر نست با لباس مخصوص میهمانی از نوع سرسنگین، بدون مانتو و فقط با شال مجلسی و با عطر و آرایش روانه خانه‌شان شدم. غافل از اینکه خانمهای آن مهمانی همه چادر سیاه پوش اند و شلوار و روپوش و جوراب کلفت مشکی و از این روسری‌های بزرگ سیاه نگین دار که زیر گلو سنجاق می‌زنند بر سر و تن خود دارند. خانم جلسه‌ای به محض ورودم حدیث شریف کسا را رها کرد و با سوز و گدازی عارفانه این گونه ادامه داد: مسعوووووولین... این مسعووووولین... خیر ندیده .... از بی مسعوووولی این مسعووووولین ما چی میکشیم همه زیر سر این مسعوووولینه... و خلاصه آنقدر خودش را کش و قوس داد که نگو. به گمانم با یک نگاه تشخیص داده‌ بود من به چه مسعولی رای داده‌ام و جگرسوزی‌اش فوران کرده بود.
 خلاصه که برخی با این دلیل و مدرک سند آوردنشان جامعه را گاگول فرض کرده‌اند در حالیکه فقط گاگول همه را گاگول می‌بیند.

۰۱ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۲۲
آفاق آبیان
چقدر اتفاقی که برای آن پسر دانشجو افتاده ترسناک است. چقدر آدم را متاسف و متاثر میکند. بارها و بارها اشک از چشمانم سرازیر شده و چقدر به مادرش فکر میکنم. و چقدر به این فکر میکنم که کاش این پسر شجاع نبود. نترس و جسور نبود که اگر نبود حالا زنده بود و آنوقت.... آنوقت غمگین بود و پر ازغصه به خاطر نداشتن لپتاپ. آونوقت ممکن بود بشود رها... هنوز خیلی نگذشته از وقتی که رها را تماشا کردیم و آنجا هم خون به چگر شدیم آنجا هم پای لپ تاپ در میان بود... آنجا هم یک جوان فدا میشود .یک جوانی از دست میرود به خاطر لپ تاپ
 خاک عالم بر سر و روی هرچه لپتاپ!!!
 جوانهای این دوره زمانه دیگر رویای خانه و ماشین ندارند چون میدانند که به آن نمیرسند این را از دهان خیلی هاشان شنیده‌ام. اما چه کار کنند در این دنیای گند دیجیتال زده که نمیشود بدون لپتاپ سر کرد. آنکه زحمت کشیده آنکه فهم و توان خواندن و آموختن و به کاربردن و کاربردی بودن و سودمند بودن را بلد است که نمیتواند بدون لپتاپ بماند.

 نمیدانم چرا دست از سرمان برنمیدارند. نمیروند گم و گور شوند. مگر چقدر نیاز دارند تا سیر شوند خودشان و هفت جد و آباءشان. مقام و مرتبه و قدرت نمیگذارد... این است که سیرمونی ندارد  که سیری ناپذیر است.
 پول را میشود برداشت و در رفت اما مقام و مرتبه و قدرت را چه کنند آن را که نمیشود چمدان کرد و فراری شد ای انسان مفلوک بدبخت که از حیوان هم پست‌تری..اولئک کالانعام بل هم اضل

 رها را که تماشا کردیم و بیرون آمدیم حالمان بد بود. این همه تلخی مدام پشت سر هم ...ب
ه نظرم آمد باید چیزی به دخترم بگویم. نمیدانستم چه چیزی.... انگار می‌خواستم بگویم این همه تلخی نمیشود که وجود داشته باشد.. انگار می‌خواستم دنبال یک راه حل باشم ... دنبال چیزی که بشود ماجرا را توجیه‌ش کرد برای همین گفتم به نظر من باید بعضی وقتها تسلیم بود. رها باید رها میکرد. کارش را ول میکرد. همان اول به گروه کاریش میگفت که فعلا نمیتواند در کار و پروژه بماند. بعضی وقتها باید تسلیم بود. شکست را پذیرفت. عقب نشینی کرد
 اما درمورد این پسر که حتما چگرگوشه خانواده‌اش بوده آدم دلش میخواهد خرخره باعث و بانیش را بجود دلش میخواهد فریاد بزند و بگوید دست از سر جوانهای ما بردارید دست از سرجوانهای ما بردارید چرا نمیفهمید...

خدایا به خانواده این پسر صبر بده و خودت مراقب همه مان باش که جز تو پناهی نداریم.

- رها نام فیلمی با بازی شهاب حسین که در جشنواره فجر امسال بود

۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۰۵
آفاق آبیان

چند روز پیش ،صبح از بوی دود بیدار شدیم . از اتاق پسرم دود غلیظ سفید وحشتناکی بیرون میزد. او لحاف بزرگ پشمی قدیمی‌ای دارد که بسیار دوستش میدارد. هوا که سردتر میشود او یک بخاری برقی کوچک هم در اتاقش روشن میکند و این بار سهل انگاری کرده و لحاف روی بخاری افتاده  و شروع به سوختن کرده بود. به  مدت طولانی و ریزریز. خدا رحم کرده بود که خودش بیدار شده و سریع بیرون آمد و ما هم بیدار شدیم. یا مثلا لحاف شعله ور نشده بود. خدا را شکر که به خیر گذشت. من که فقط یادم می‌اید یک بار در غلت زدنم با خودم گفتم باز آقای قاف نون سنگک را در ماکروفر سوزاند و بعد به خوابم ادامه داده بودم.

چقدر اتفاقهای وحشتناکی ممکن بود رخ به دهد. خدایا سپاسگزارم.

۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۴۲
آفاق آبیان

امروز من و خانوم نون باهم کلی حرف زدیم. کُلی کُلی کُلی و خیلی خیلی خیلی . ملاقاتی که به گمانم برای هر دومان مفید بود و البته من آن را رقم زده بودم.

 گر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

۲۱ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۴
آفاق آبیان

 این رشته‌های پلویی کارخانه‌ای که در فروشگاهها و سوپر‌مارکت‌ها پیدا میشوند کجا و آن رشته‌های قدیمی که خانمها خودشان برش میزدند و به روغن حیوان آغشته کرده و تفت می دادند کجا؟

البته هنوز کارگاههایی در برخی شهرها وجود دارند که رشته پلویی های خوشمزه تولید می‌کنند. از آنهایی که میتواند قابل قبول باشد و یاد آور طعم های قدیم. باید از با‌سلام سفارش داد.

۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۳۲
آفاق آبیان

وقتی یک نفر آنقدر آداب دان است که میداند مثلا اگر کسی تولدت را تبریک نگفت، لزومی ندارد که تولدش را تبریک بگویی. بدیهی است حتما این قاعده را نیز میداند، وقتی کسی به خانه تو سر نمی‌زند هم نباید به خانه اش سر بزنی. و البته که مسلما گشت و گذار در کوچه ها و خیابان ها آزاد آزاد است آن هم برای کسانی که به پرسه زدن عادت دارند و عادت ها هم البته اسمش رویش است عادتند و به اَحَدی ربط ندارند

۰۷ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۲۳
آفاق آبیان

یعنی خداوند این سه تا را از هیچ خانه‌‌ی ایرانی‌ای نگیرد آنقدر کار و برنامه آشپزی روزانه را راحت میکند که حد ندارد. البته برای آشپزی سنتی ایرانی و گرنه اصلا برای آشپزی های مدرن این دوره زمانه که با خمیر و پنیر و سوسیس و کالباس و چه چه انجام میشود کارایی ندارد. سراغ این آشپزی هم البته باید رفت ولی خب... زودپز، پلوپز، آرامپز برقرار باد در هر خانه ایرانی.

۲۶ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۱
آفاق آبیان

یاد فیلمی افتادم که به گمانم نامش این بود پروانه روی شانه. لینوونتورای فرانسوی در آن بازی کرده بود. اما موضوع فیلم را اصلا به یاد نمی‌اورم . در بچگی فیلم را دیده‌ام . نمیدانم در تلویزیون یا سینما. دهه شصت هرچه فیلم از آلن دلون و لینوونتورا در سینما میگذاشتند با بابا میرفتیم و تماشا میکردیم. بعضی فیلمها را دوبار میرفتیم. چقدر خوش میگذشت هرچند برخی‌شان برای من که بچه‌ بودم ترسناک و عجیب بود! با این همه از خاطرات خوب کودکی ام هستند. بروم ببینم چه بود این پروانه‌ای روی شانه... به گمانم در تیمارستان میگذشت

۲۶ دی ۰۳ ، ۱۰:۴۳
آفاق آبیان

درنای سپید سیبری بهار و تابستانش را در همان  روسیه میگذراند و به وقت سردی هوا به نقاط دیگر کره زمین کوچ میکند در سه دسته با سه جهت مختلف. گروهی راه شرق، گروهی راه جنوب و گروهی راه غرب را پیش میگیرند.در حال حاضر، گروه غربی که وارد ایران میشده و در نواحی انزلی سکونت میکرده منقرض شده. به مدت پانزده سال تنها یک درنا به نام امید به ایران می‌آمده چند سالی با درنایی ماده به نام آرزو و سالهای آخر به تنهایی. حتی محیط زیست بعدا یک درنای ماده دیگر از بلژیک خریداری میکند و نامش را رویا میگذارد اما سه سال پیش امید رفته و دیگر باز نگشته.

 هفته پیش در گروهمان جلسه رونمایی کتابی داشتیمم به عنوان "تنهای سپید". مجموعه داستانی که به همت دو تا معلم اهل خراسان جنوبی و با همراهی دانش آموزانشان نوشته شده است. و همه داستانها در رابطه با درنای سپید سیبری و مخصوصا امید. تقریبا تمام ما اعضای گروه که تعدادمان کم هم نیست و همین‌طور مهمانها چیزی درباره این موضوع نمیدانستیم .خوشحال بودیم برای شناخت این نوع درنا و متاسف برای امید.  این پست را به این دلیل نوشتم چون چند روز پیش بانویی فوت کرده که به نام مادر درنای سیبری شناخته میشده. او که اهل فنلاند بوده پنجاه سال از عمر نود ساله‌اش را به تحقیق در مورد این پرنده زیبا مشغول بوده است. همسر ایرانی داشته  و سالها در مازندران زندگی و تحقیق کرده و سرانجام  همانجا هم به خاک سپرده شد. روح بانو الن ووسالو شاد و یادشان گرامی.


۲۲ دی ۰۳ ، ۲۲:۴۸
آفاق آبیان