اُکالیپتوس

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از زندگی» ثبت شده است

دارم از یک جلسه نقد داستان می‌آیم. جلسه خلوت بود. شاید به این خاطر که هوا کمی سرد شده و بیرون آمدن از خانه آن هم به هنگام صبح زیاد آسان نباشد. { همین الان دخترم از اتاقش بیرون آمد و گفت امروز روز کتاب و کتابخوانی است و من این روز را به شما تبریک میگم و انشالله هر چه بیشتر به این جلسات کتاب و داستان خوانی بروی. آخر ناهار امروز را به او سپرده بودم و او عاشق آشپزی است. }
 این روزها که در این گونه جلسات شرکت میکنم.بیشتر و بیشتر به یاد درسها و کلاسهای گذشته در دانشگاه حتی در مدرسه و حتی دور همی‌های دوستانه آن دوران می‌افتم. در آن مباحث برای همه چیز متر و معیار دقیق وجود داشت و خلاصه کلام کسی نمی‌توانست حرف چرت بزند. اما حالا گاهی یک داستان دست به اصطلاح مجری و منتقدی می‌افتد که دور از جان حتی اطلاعات کافی در مورد عناصر داستانی ندارد. در این جلسات فقط حرف زدن مهم است و آسمان و ریسمان بافتن. خیلی خیلی نادر است آدم مسلط و دقیق و آگاهی که مزخرف بر هم نبافد . کار از سر به بیابان گذاشتن هم گذشته و آدم دلش می‌خواهد سرش را بگذارد زمین و های های گریه کند.
 آن کتاب که با نام تبلیغی _ و نه نام اصلی کتاب -‌ آفتاب واژگان رونمایی‌اش کردند از این نوع بود. مسلم است که نویسنده میتواند هرچه دلش خواست بنویسد اما نمیتواند که هر طور دلش خواست بنویسد. فعلها و صرف زمانی‌شان. قیدها و صفتها و هزار چیز دیگر که باید در نوشتن مورد دقت و توجه قرار گیرند. بگو برهوت دستور زبان نه آفتاب واژگان.
 در آن یکی جلسه که خیلی هم سانتی‌مانتال است اگر به کتاب نوشته شده دبیر جلسه نگاه بیاندازی باید ... میشود دقیقا مثل قضیه لباس پادشاه. چیزی وجود ندارد اما هیچ کس دم نمیزند. خدا را شکر که من با کسی  صنمی ندارم .آسته می‌روم و آسته می‌آیم. جالب اینجاست که مسابقه داستان نویسی هم گذاشته اند و داوری‌اش را دوست صمیمی این دبیر  بر عهده دارد. هزار ماشاالله به گفتمانهایش!!!
یاد جلسات فیلم بینی گذشته به خیر. یکبار پای صحبتهای آقای خسرو سینایی در خانه سینما نشسته بودم. حاضرم همه زندگی‌ام  را بدهم تا آن دو ساعت صحبت های ایشان تکرار شود. خداوند روح ایشان را شاد کند.
 یا اقای محمد رضا اصلانی که خداوند سلامتشان کند. یا سایر آنهایی که دوستشان داریم چون قابل دوست داشتن هستند. و حیف که دیگر فیلم دیدن دارد برایم کمرنگ و کم رنگتر میشود. اقتضای سن است شاید،  اما سرم هم بسیار شلوغ است.بچه های بزرگ کار و بارشان هم بزرگ است. فکر و خیالشان بزرگتر. امیدوارم خیر و خوبی و سلامتی پیش روی همه باشد و پیش روی ما هم. به امید خدا.

۲۴ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۷
آفاق آبیان

فلفل های سبز تند و آتشی را ریسه کرده‌ام و گوشه ای از آشپزخانه آویزان کردم. بعد از دو هفته آن خوشگلهای سبز تبدیل شده‌‌اند به خوشگلهای قرمز. قرمز آتشی. در آشپزی فلفل سیاه مصرف میکنم. فلفل سیاه هم عطر دارد هم طعم هم تندی. کاربرد فلفل قرمز در چیست؟ اینکه فقط میسوزاند. پسرم عاشق فلفل قرمز است. بی‌رویه و بیش از اندازه. برخی می‌گویند تندی زیاد مضر است. اما هندی ها و مکزیکی ها هم به تند و آتشی خوری معروفند. 

برخی آقایان در آشپزی مهارت دارند. شغل بعضی‌ مردها هم که اصلا آشپزی‌ست. همیشه از خودم می‌پرسم همسران این طور مردها چه غذایی می‌پزند که بتواند باب طبع وسلیقه مردشان باشد؟ چون حتما دست پخت این زنها به پای دستپخت  مردشان نخواهد رسید. و البته که همه چیز بستگی دارد به نگاه.

۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۵:۰۵
آفاق آبیان
دیروز در جلسه رونمایی کتابی در کتابخانه فرهنگسرای گلستان شرکت کردم . نویسنده‌ای کتاب اولی. این مراسم را با مراسمهایی که در کتابخانه فرهنگسرای اخلاق برگزار میشود و همیشه در آنها شرکت میکنم،  مقایسه کردم. آدمها و محیط. رفتارها و کنش و واکنشها. میدانید تفاوت این دو فضا را میشود به چه تشبیه کرد؟ کره جنوبی با کره شمالی. یعنی فرهنگسرای گلستان را به مثابه کره جنوبی باید گرفت و فرهنگسرای اخلاق را به مثابه کره شمالی. 
 در بین اخلاقی ها چیزهایی دیدم که باید از میان آن داستان کوتاهی بیرون آورد.

۰۱ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان

زنی هست که تصمیم گرفته دیگر موهایش را رنگ نکند و موهای سفید شده‌اش را رها و آزاد بگذارد تا از این به بعد خود واقعی شان باشند و آنوقت همسر زن  چه کار میکند؟ با دمش گردو  می‌شکند و خودش به نحو احسن موهایش را رنگ می‌کند اعلام می‌کند احنمالا آنها را از این به بعد به دست آرایشگر خواهد سپرد. موهایی که در روز خواستگاری  هم گفته بود رنگ شده‌اند و البته برای زن همان موقع هم اصلا فرق نمی‌کرد.

ژن زود سفید شدن مو از مرد به پسرشان هم رسیده بود. از حدودا سیزده سالگی پسر ، موهایش شروع به سفید شدن کردند و پدر هر وقت او را می‌دید از روی دلسوزی به پسرمی‌گفت : واااای همه موهات داره سفید میشه  بریم دکتر... و هر چه زن به مرد میگفت چرا به بچه استرس وارد می‌کند و اوضاع  را بدتر می‌کند و اصلا مگر میشود با سفید شدن مو مبارزه کرد و مگر تا حالا خودش توانسته کاری برای موهایش بکند و اصلا برای مردها موی جو گندمی زیبا‌تر است. فایده نداشت. مرد همیشه ترس عجیبی از پیر شدن و نشانه هایش  در خود بروز میداد. و حالا داشت آن را منتقل به پسرش میکرد.

 خوشبختانه بعد از بیست سالگی روند سفید شدن موی پسر متوقف شد و اتفاقا دوباره سیاهتر رشد کردند. ظاهرا اضطراب و استرس های درس و کنکور در وضعیت موهای پسر  نقش داشتند. 


 

۲۶ مهر ۰۳ ، ۱۲:۲۸
آفاق آبیان

مگر میشود اسم تیم فوتبالی به این خوشگلی باشد؟ بله میشود. تیم فوتبالی از دختران ایرانی که حسابی گل کاشته اند. دست خداوند و مهر زندگی همیشه همراهشان باشد و بدرخشند و با درخشیدنشان دیگران را خوشحال کنند.

۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۸:۰۶
آفاق آبیان

درخت توی حیاط مواظبت بیشتری می‌خواهد اما هیچ کس به فکرش نیست. طبق قانون آپارتمان نشینی در حیاط نمیشود اتومبیل قرار داد ولی در این ساختمان چند وقتی‌ست همه با هم خوش و خرم به این نتیجه رسیدند که در حیاط هم ماشین پارک کنند و عملا کاربری حیاط را تغییر دادند و دیگر هیچ کس از در حیاط رفت و آمد نمی‌کند و از در آن سوی دیگر ساختمان برای رفت و آمد  مجبور به استفاده‌ایم. 

 خدا رحمت کند آقای عابدینی را چندین سال پیش ساکن این ساختمان بود و یک تنه امور ساختمان را مدیریت می‌کرد. معلم بازنشسته بود. علاقه به کارهای فنی داشت و اتاقی روی پشت بام داشت مملو از ابزار. برای هر کاری وسایل داشت. آهنگری و نجاری و لوله کشی و بنایی و چه و چه... بیشترین علاقه اش به گل و درخت بود. در زمان او حیاط سر و صفایی داشت. با انواع و اقسام گل و درخت . همسرش از دستش شاکی بود. خودم در پله ها شنیدم یک بار داشت به یکی از خانمهای همسایه با حرص می‌گفت: آقای عابدینی حمـّاله... 

اما در واقع مرد فعالی بود و خیلی هم کاریزما داشت. هیچ‌کس روی حرفش حرف نمیزد.و البته امورات ساختمان در روال بهتری بود. یک شب که رفته بودند زادگاهشان. خوابید و صبح از خواب بلند نشد.روحش شاد.

۱۵ مهر ۰۳ ، ۰۹:۳۷
آفاق آبیان

 در مترو پوستر کوچکی در یک جای نه چندان جلوی دید توجهم را جلب کرد. با این مضمون که مترو ها از نظر امنیت پناهگاههای خوب و مناسبی به حساب می‌آیند. در تصویر کارتونی پای پوستر، ردیف آدمهایی که با باربندیل، بغل به بغل هم در ایستگاهها نشسته یا خوابیده‌اند به چشم می‌خورد.

اگر روزی روزگاری خدای ناکرده، مردم ایران مجبور به استفاده از مترو به عنوان پناهگاه شوند آن هم به طور اضطراری، آنوقت ممکن است کلی تلفات  فقط به هنگام پایین رفتن از پله ها برای رسیدن به ایستگاه داشته باشیم. مردم ما هیچ شباهتی به مردم ژاپن ندارند که در بحبوحه سانحه سونامی‌شان هم، نظم و ترتیب حرف اول اموراتشان بود.

۱۰ مهر ۰۳ ، ۰۸:۳۹
آفاق آبیان

هفته پیش رفته بودم بازار. غافل از اینکه هم، وقت بازگشایی مدارس است  و هم قرار است تغییر فصل از گرما به سرما اتفاق بیوفتد. برای همین همه جا حراجی بر  پا بود و بازار غلغله و شلوغ بود. مملو از جمعیت.من قصدم گشت و گذار در پاساژ دلگشا بود. پاساژ دلگشا که به تازگی در محوطه اصلی بازار تهران راه افتاده پاساژ بزرگیست که همانند نامش بسیار دلباز و زیباست. راهروهای بزرگ و مغازه هایی با البسه شیک و مد روز دارد. خلاصه که راهرو ها پر بود از خانمهایی که مشغول خرید بودند.اگر مردان فروشنده را در نظر نمی‌گرفتیم، تقریبا میشد گفت در برابر هر سی چهل زن یک مرد در پاساژ دیده میشود. مردی که همراه همسرش یا فرزندش یا خانواده‌اش برای خرید آمده.

 در میان جمعیت توجهم جلب خانواده ای شد. مردی که همراه همسر و دختر شیک‌پوشش و کودکی که در کالسکه بود برای خرید آمده بودند. به نظر می‌رسید قرار است دخترک چهارده پانزده ساله شلوار بخرد. مرد جلوی جلو چسبیده به ویترین می‌ایستاد و زن و دختر پشت سر او بودند. هر شلواری که دختر نشان میداد، مرد میگفت نه و با انگشت به شلوار دیگری در پشت ویترین اشاره میکرد و بعد از چند لحظه سکوت در حالیکه دختر بغ کرده بود راهشان را با اخم و تخم میکشیدند و میرفتند و اگر زن و دختر   وارد راهرویی از پاساژ میشدند مرد راهروی دیگری را انتخاب میکرد و تند تند جلو میرفت و زن و دختر مجبور بودند برگردند و پشت سر او بدوند در حالیکه عصبانیت از چهره شان می‌بارید.

 ترک بودند. مرد باصدایی در حد صدای فیل بلند بلند ترکی حرف میزد و جلو میرفت.


۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۸:۴۳
آفاق آبیان

تقریبا به اندازه تمام عمرم از جنگل سرخه حصار به عنوان محل تفریح در روزهای تعطیل استفاده کرده‌ایم. هیچ وقت آن را اینقدر خشکیده و درب داغان ندیده بودم. انگار به عمد قصد خشکاندن قسمتهایی از پارک را دارند. مخصوصا درختهایی که پوستشان کنده شده و معلوم نیست چرا و به چه علت! به سرعت خشک خواهند شد. خیلی سال است که جریان آبیاری را در میان درختها ندیده‌ایم . قدیمترها روزهایی بود که آب در برخی نهرها جریان داشت. آبیاری در روال بود اما حالا کاجهای همیشه سبز دیگر سبز نیستند. خشکیده‌اند. 

 خداکند که بیشتر به این پارک برسند. امیدوارم شهردار بیشتر شهرداری کند و خدا را شکر که دو شب است اندکی باران باریده و هوا خنک تر شده و خاک و درخت کمی نمدار شده اند.

۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۱۴
آفاق آبیان

 پسرم می‌گوید: مامان چقدر در این عکسها خوشحالی؟ می‌پرسم این خوبه یانه؟ می‌گوید: معلومه که خوبه.

 همیشه همین طوری است. آدمهایی که یکدیگر را دوست دارند از خوشحالی هم خشنود میشوند.

 یاد جلسه‌ای می‌اندازمش که آن برنامه به خاطر خودش بود. چند سال پیش بود و قرار بود به خاطر فعالیتی که کرده مورد تشویق قرار بگیرد. یادم هست بر خلاف عادت همیشگی‌اش که لباس اسپرت می‌پوشید پیراهن مردانه بر تن کرده بود. آن روز او هم در عکسهایش خوشحال بود. همه آدمهای سالم به وقت درست تحت تاثیر درست قرار می‌گیرند که اگر غیر از این باشد باید در صحت و سلامت روان شک کرد. کافی‌ست همه مان برگردیم  و به عکسهایمان نگاه بیاندازیم. 

و البته دیگرانی هم هستند که می‌توان در دو دسته‌ جایشان داد. آنها که با خوشحالی آدم خوشحال میشوند و آنهایی که نه. مارموذها همیشه هستند. آنها فقط تاوان پس میدهند. تاوان فکر و نیتی که از ذهنشان می‌گذرانند. 

و البته که اینجا وبلاگ است. شخصی ترین جایی که آدم میتواند هر چه خواست را بگوید و بنویسد. وگرنه همه چیز را که همه جا جار نمی‌زنند. 

 

۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۳۳
آفاق آبیان