فلفل های سبز تند و آتشی را ریسه کردهام و گوشه ای از آشپزخانه آویزان کردم. بعد از دو هفته آن خوشگلهای سبز تبدیل شدهاند به خوشگلهای قرمز. قرمز آتشی. در آشپزی فلفل سیاه مصرف میکنم. فلفل سیاه هم عطر دارد هم طعم هم تندی. کاربرد فلفل قرمز در چیست؟ اینکه فقط میسوزاند. پسرم عاشق فلفل قرمز است. بیرویه و بیش از اندازه. برخی میگویند تندی زیاد مضر است. اما هندی ها و مکزیکی ها هم به تند و آتشی خوری معروفند.
برخی آقایان در آشپزی مهارت دارند. شغل بعضی مردها هم که اصلا آشپزیست. همیشه از خودم میپرسم همسران این طور مردها چه غذایی میپزند که بتواند باب طبع وسلیقه مردشان باشد؟ چون حتما دست پخت این زنها به پای دستپخت مردشان نخواهد رسید. و البته که همه چیز بستگی دارد به نگاه.
زنی هست که تصمیم گرفته دیگر موهایش را رنگ نکند و موهای سفید شدهاش را رها و آزاد بگذارد تا از این به بعد خود واقعی شان باشند و آنوقت همسر زن چه کار میکند؟ با دمش گردو میشکند و خودش به نحو احسن موهایش را رنگ میکند اعلام میکند احنمالا آنها را از این به بعد به دست آرایشگر خواهد سپرد. موهایی که در روز خواستگاری هم گفته بود رنگ شدهاند و البته برای زن همان موقع هم اصلا فرق نمیکرد.
ژن زود سفید شدن مو از مرد به پسرشان هم رسیده بود. از حدودا سیزده سالگی پسر ، موهایش شروع به سفید شدن کردند و پدر هر وقت او را میدید از روی دلسوزی به پسرمیگفت : واااای همه موهات داره سفید میشه بریم دکتر... و هر چه زن به مرد میگفت چرا به بچه استرس وارد میکند و اوضاع را بدتر میکند و اصلا مگر میشود با سفید شدن مو مبارزه کرد و مگر تا حالا خودش توانسته کاری برای موهایش بکند و اصلا برای مردها موی جو گندمی زیباتر است. فایده نداشت. مرد همیشه ترس عجیبی از پیر شدن و نشانه هایش در خود بروز میداد. و حالا داشت آن را منتقل به پسرش میکرد.
خوشبختانه بعد از بیست سالگی روند سفید شدن موی پسر متوقف شد و اتفاقا دوباره سیاهتر رشد کردند. ظاهرا اضطراب و استرس های درس و کنکور در وضعیت موهای پسر نقش داشتند.
مگر میشود اسم تیم فوتبالی به این خوشگلی باشد؟ بله میشود. تیم فوتبالی از دختران ایرانی که حسابی گل کاشته اند. دست خداوند و مهر زندگی همیشه همراهشان باشد و بدرخشند و با درخشیدنشان دیگران را خوشحال کنند.
درخت توی حیاط مواظبت بیشتری میخواهد اما هیچ کس به فکرش نیست. طبق قانون آپارتمان نشینی در حیاط نمیشود اتومبیل قرار داد ولی در این ساختمان چند وقتیست همه با هم خوش و خرم به این نتیجه رسیدند که در حیاط هم ماشین پارک کنند و عملا کاربری حیاط را تغییر دادند و دیگر هیچ کس از در حیاط رفت و آمد نمیکند و از در آن سوی دیگر ساختمان برای رفت و آمد مجبور به استفادهایم.
خدا رحمت کند آقای عابدینی را چندین سال پیش ساکن این ساختمان بود و یک تنه امور ساختمان را مدیریت میکرد. معلم بازنشسته بود. علاقه به کارهای فنی داشت و اتاقی روی پشت بام داشت مملو از ابزار. برای هر کاری وسایل داشت. آهنگری و نجاری و لوله کشی و بنایی و چه و چه... بیشترین علاقه اش به گل و درخت بود. در زمان او حیاط سر و صفایی داشت. با انواع و اقسام گل و درخت . همسرش از دستش شاکی بود. خودم در پله ها شنیدم یک بار داشت به یکی از خانمهای همسایه با حرص میگفت: آقای عابدینی حمـّاله...
اما در واقع مرد فعالی بود و خیلی هم کاریزما داشت. هیچکس روی حرفش حرف نمیزد.و البته امورات ساختمان در روال بهتری بود. یک شب که رفته بودند زادگاهشان. خوابید و صبح از خواب بلند نشد.روحش شاد.
در مترو پوستر کوچکی در یک جای نه چندان جلوی دید توجهم را جلب کرد. با این مضمون که مترو ها از نظر امنیت پناهگاههای خوب و مناسبی به حساب میآیند. در تصویر کارتونی پای پوستر، ردیف آدمهایی که با باربندیل، بغل به بغل هم در ایستگاهها نشسته یا خوابیدهاند به چشم میخورد.
اگر روزی روزگاری خدای ناکرده، مردم ایران مجبور به استفاده از مترو به عنوان پناهگاه شوند آن هم به طور اضطراری، آنوقت ممکن است کلی تلفات فقط به هنگام پایین رفتن از پله ها برای رسیدن به ایستگاه داشته باشیم. مردم ما هیچ شباهتی به مردم ژاپن ندارند که در بحبوحه سانحه سونامیشان هم، نظم و ترتیب حرف اول اموراتشان بود.
هفته پیش رفته بودم بازار. غافل از اینکه هم، وقت بازگشایی مدارس است و هم قرار است تغییر فصل از گرما به سرما اتفاق بیوفتد. برای همین همه جا حراجی بر پا بود و بازار غلغله و شلوغ بود. مملو از جمعیت.من قصدم گشت و گذار در پاساژ دلگشا بود. پاساژ دلگشا که به تازگی در محوطه اصلی بازار تهران راه افتاده پاساژ بزرگیست که همانند نامش بسیار دلباز و زیباست. راهروهای بزرگ و مغازه هایی با البسه شیک و مد روز دارد. خلاصه که راهرو ها پر بود از خانمهایی که مشغول خرید بودند.اگر مردان فروشنده را در نظر نمیگرفتیم، تقریبا میشد گفت در برابر هر سی چهل زن یک مرد در پاساژ دیده میشود. مردی که همراه همسرش یا فرزندش یا خانوادهاش برای خرید آمده.
در میان جمعیت توجهم جلب خانواده ای شد. مردی که همراه همسر و دختر شیکپوشش و کودکی که در کالسکه بود برای خرید آمده بودند. به نظر میرسید قرار است دخترک چهارده پانزده ساله شلوار بخرد. مرد جلوی جلو چسبیده به ویترین میایستاد و زن و دختر پشت سر او بودند. هر شلواری که دختر نشان میداد، مرد میگفت نه و با انگشت به شلوار دیگری در پشت ویترین اشاره میکرد و بعد از چند لحظه سکوت در حالیکه دختر بغ کرده بود راهشان را با اخم و تخم میکشیدند و میرفتند و اگر زن و دختر وارد راهرویی از پاساژ میشدند مرد راهروی دیگری را انتخاب میکرد و تند تند جلو میرفت و زن و دختر مجبور بودند برگردند و پشت سر او بدوند در حالیکه عصبانیت از چهره شان میبارید.
ترک بودند. مرد باصدایی در حد صدای فیل بلند بلند ترکی حرف میزد و جلو میرفت.
تقریبا به اندازه تمام عمرم از جنگل سرخه حصار به عنوان محل تفریح در روزهای تعطیل استفاده کردهایم. هیچ وقت آن را اینقدر خشکیده و درب داغان ندیده بودم. انگار به عمد قصد خشکاندن قسمتهایی از پارک را دارند. مخصوصا درختهایی که پوستشان کنده شده و معلوم نیست چرا و به چه علت! به سرعت خشک خواهند شد. خیلی سال است که جریان آبیاری را در میان درختها ندیدهایم . قدیمترها روزهایی بود که آب در برخی نهرها جریان داشت. آبیاری در روال بود اما حالا کاجهای همیشه سبز دیگر سبز نیستند. خشکیدهاند.
خداکند که بیشتر به این پارک برسند. امیدوارم شهردار بیشتر شهرداری کند و خدا را شکر که دو شب است اندکی باران باریده و هوا خنک تر شده و خاک و درخت کمی نمدار شده اند.
پسرم میگوید: مامان چقدر در این عکسها خوشحالی؟ میپرسم این خوبه یانه؟ میگوید: معلومه که خوبه.
همیشه همین طوری است. آدمهایی که یکدیگر را دوست دارند از خوشحالی هم خشنود میشوند.
یاد جلسهای میاندازمش که آن برنامه به خاطر خودش بود. چند سال پیش بود و قرار بود به خاطر فعالیتی که کرده مورد تشویق قرار بگیرد. یادم هست بر خلاف عادت همیشگیاش که لباس اسپرت میپوشید پیراهن مردانه بر تن کرده بود. آن روز او هم در عکسهایش خوشحال بود. همه آدمهای سالم به وقت درست تحت تاثیر درست قرار میگیرند که اگر غیر از این باشد باید در صحت و سلامت روان شک کرد. کافیست همه مان برگردیم و به عکسهایمان نگاه بیاندازیم.
و البته دیگرانی هم هستند که میتوان در دو دسته جایشان داد. آنها که با خوشحالی آدم خوشحال میشوند و آنهایی که نه. مارموذها همیشه هستند. آنها فقط تاوان پس میدهند. تاوان فکر و نیتی که از ذهنشان میگذرانند.
و البته که اینجا وبلاگ است. شخصی ترین جایی که آدم میتواند هر چه خواست را بگوید و بنویسد. وگرنه همه چیز را که همه جا جار نمیزنند.