اُکالیپتوس

زنم نقاش است. من نویسنده ام. مشکل ما ربطی به کارمان ندارد. آشنایی مان هم باعث آن نشده. در واقع وضعیت ما برعکس این بوده. ما وقتی بعد از سه روز دیدن همدیگر توی بنگاه مسکن و انداختن نگاه هایی بفهمی نفهمی آشنا به هم، برای دیدن یک خانه همراه هم رفتیم و...


 اینها جملات ابتدایی داستان " خانه باید خانه باشد " آقای حسین سناپور است. ماجرای زن و مردی که هر دو دنبال خانه ای خاص می گردند. در بنگاه املاکی با هم آشنا شده و تقریبا زود تصمیم به ازدواج می گیرند و بعد با هم دنبال آن خانه  می گردند. هر بار یک خانه انتخاب می کنند و ساکن ان میشوند و خانه باعث میشود زن خوبتر نقاشی کند و مرد هم خوبتر از خوب بنویسد و البته بیشتر از خانه، با هم بودن  شان است که مؤثر است و بعد از یک مدتی از خانه خسته میشوند و دوباره می روند سراغ خانه دیگر و در خانه جدید دوباره مرد خوب مینویسد و زن خوب نقاشی میکشد و بعدد دوباره یک خانه دیگر و همین طور جلو میروند تا جایی که آنها از خودشان می پرسند ، نکند مشکل دارند و زن می گوید برویم مشاوره  و مرد می گوید روانشناسی را می شناسد که چهارتا زن عوض کرده! و احتمالا باید فراز این داستان همین جا باشد.

داستان با این جملات پایان می یابد:

به هر جهت نگران نیستیم. پذیرفته ایم که جست و جو برای خانه، بخشی یا اصلا تمام زندگی مان است و با ان کنار امده ایم. نمی خواهم فکرش را بکنم که اگر آن خانه را پیدا نکنیم تکلیف مان چه میشود. دلم می خواهد فکر کنم تا اخر عمرمان خانه هایی پیدا میشود که لا اقل در نظر اول وانمود کند همان جایی هستند که ما می خواهیم و بتوانند این ظاهر را دست کم تا ماهی یا هفته ای حفظ کنند...


نام  این کتاب " سمت تاریک کلمات " است منهای داستانی که شرحش را نوشتم و تنها سمت روشن کتاب محسوب میشود، مابقی داستان ها که هفت تای دیگر هستند همه از سمت و سوی تاریک ادمها حرف میزند. در غالب گفتگوهایی دو نفره و یک جا هم تک نفره. گفتگوهای ادمهایی که به انتهای راه رسیده اند.

۱۳ دی ۹۹ ، ۱۳:۵۰
آفاق آبیان

 روایتی از زندگی بنیتو موسیلینی. از خونخواری دیکتاتورها بسیار گفته اند و نوشته اند اما انگار وقتی این خشونت را نسبت به نزدیکترین فرد زندگیشان داشته باشند بی رحمی شان مضاعف میشود. فیلم، از ایتدایی ترین گامهای موسیلینی برای مبارزات سیاسی شروع می کند. موقعی که هنوز آدمی کاملا معمولیست و زنی که به او دل می بندد و همسر و دختر او را ندیده میگیرد و به عنوان معشوقه وارد زندگی او میشود این دو، مسیر طولانی و پر پیچ خمی را طی می کنند. ازدواج می کنند و صاحب فرزند میشوند. اما زمانی میرسد که ملاحظات سیاسی و اجتماعی حذف زن را ایجاب می کند. فرزندش را از او جدا کرده و سالهای سال روانه ی اسایشگاه روانی اش می کنند. کاری که با فرزند پسر او هم می کنند پسری که بزرگ شده شبیه پدرش است و میتواند ادای مرد قدرتمند سیاست کشورش را در بیاورد.


زندگی نامه ها را دوست دارم فرقی نمی کند فیلم باشد یا کتاب. اما شیوه روایت این فیلم را دوست نداشتم. شاید چون بیش از حد از این شاخه به ان شاخه می پرید. تند و سریع ان هم یا صحنه هایی که غالبا تاریک و سیاه بود. و البته که سیاست  هیچگاه دوست نداشته ام . زندگی و ماجرای زن کنجکاوم کرده بود.


نام فیلم: vincere - 2009




۰۹ دی ۹۹ ، ۰۸:۳۴
آفاق آبیان

اقای آرتوش بوداقیان که مترجم کتاب است  داستانهای کوتاه انتخابی اش را گرد اوری کرده و انها را شاهکارهای داستان کوتاه می داند . در مقدمه ای هم که بر کتاب نوشته تعاریف دقیق و کاملی از داستان کوتاه ارائه  داده و البته تاکید بیشترش را بر محتوای داستان قرار داده این که داستان کوتاه باید به گونه ای بتواند قسمتی از درونیات حالات و احساسات ظریف اما مهم ذات بشری را به ظهور برساند و این دقیقا چیزی است که در این داستانها مشهود است.

برخی نوشته های زیر داستان را کاملا لو خواهد داد.


1- شب اول( لوئیجی پیر اندلو) : ماجرای دختری که مادرش او را با وجود تنگی معیشت به همسری مردی سن و سال دار که نگهبان قبرستان است و در انجا هم زندگی می کند  و به تازگی همسرش را از دست داده در می اورد. در همان اولین روز چه انفاقی می افتد؟ دختر سر مزار پدرش و مرد سر مزار همسر از دست داده اش گریه و ناله و شکوه سر می دهند.


2-بچه زیادی (البرتو موراویا) :ماجرای خانواده محروم که فرزند زیاد دارند. در این داستان قسمتی هست که در ان مادری که قرار است بچه اش را در سر راه بگذار در کنج سالن کلیسایی بچه اش را شیر می دهد اما مسئول کلیسا او را با عصبانیت بیرون می کند و می گوید که کلیسا جای  این کارها نیست و زن با غم بسیار به مجسمه بزرگ حضرت مریم که بر روی دیوار است و فرزندش را محکم درآغوش کشیده اشاره می کند


3- زالو ( البرتو موراویا) : چه کسی زالو صفت است؟ آنکه محقانه دیگری را با این صفت می خواند یا خودش که هیچ دست کمی از دیگری ندارد.


4- سن نفرت انگیز ( نویسنده ژاپنی ): ماجرای هولناک از کهنسالی. ژاپن را باید مجمع کهنسالان نامید.


5- یک تکه گوشت ( جک لندن ): مرد کشتی گیری که شغلش مبارزه است  اما مبارزه یک جایی هست که تمام میشود.


6- جعبه ها ( ریموند کارور ) : ماجرای  برهه ی کوتاهی از یک خانواده و چگونگی رابطه درونی شان که دقیق و ماهرانه به ان پرداخته میشود.

 

7- ناطق زبر دست ( چخوف ) : سخنور مراسم ختم به در می گوید تا دیوار بشنود.


8- پایین شهر ( نویسنده ژاپنی ) : روایتی از احساسات.

۰۶ دی ۹۹ ، ۱۱:۳۸
آفاق آبیان

  سونیا: باید زندگی کرد. دایی وانیا ما زندگی را ادامه می دهیم. روزهای خیلی خیلی طولانی و شب های بی شماری را خواهیم گذراند.




۰۳ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۳
آفاق آبیان

یوسف از روستا به شهر آمده و قرار است چند روزی مهمان هم ولایتی قدیمی اش باشد تا کاری دست و پا کند و زندگی اش را سر و سامان دهد. محمود میزبان اوست. خیلی خیلی قبلتر به شهر آمده و با کار و تلاش زندگی قابل قبول فراهم اورده. عکاس است و خانه و زندگی و همه ی امکانات لازم را دارد. جز انکه از همسرش به خاطر موضوع بچه و سقط جنین جداشده. همسری که ما او را میبینیم و از خوشبختی فعلی اش آگاه میشویم.

 تمام فیلم ماجرای شخصیت است. بیش از آنکه به اتفاق یا ماجرایی برخورد کنیم با شخصیت پردازی دو نفر مواجهیم. هر چه جلو تر میرویم عیب و ایرادها و اشکالهای اخلاقی دو طرف هویدا میشود و مخاطب در نوسان است که کدام آدم بهتریست. گاهی یوسف را بهتر میداند و گاهی محمود را. اما ظاهرا ایراد کار یوسف بیشتر است و انگار که کارگردان با قرار دادن برجستگی ناهمگونی بر روی شقیقه اش بر نچسب بودن او صحه میگذارد. تلاش چندانی برای یافتن شغل نمی کند. قواعد خانه ی محمود را رعایت نمی کند و بی نظم و طلبکار است و بالاخره هم اهسته اهسته کار به جایی می کشد که با هم درگیر میشوند.

 اما این دو نفر یک جورهایی به هم شبیه هم هستند و اخرین صحنه که محمود به تنهایی روی صندلی کنار دریا نشسته و از جعبه ی سیگار جامانده ی یوسف سیگار بر میدارد و مشغول کشیدنش میشود در حالیکه جایی همان اولها  پرسیده که او چطور می تواند این آشغالها را دود کند، تاییدی است بر این محتوا.


نام فیلم : دور دست-  2002


 




۰۱ دی ۹۹ ، ۰۸:۲۶
آفاق آبیان

بس که همه جا نوشته اند این داستان ماجرای واقعی دارد، احتمالا  امکان ندارد خواننده ای پیدا شود که این موضوع را ندانسته کتاب را شروع به خواندن کند و آنوقت چقدر حیف میشود که نمیتواند حظّ لازم را از خطوط پایانی کتاب ببرد. و البته به نظر می رسد که با این وجود هم کتاب گمنام مانده و کمتر کسی را دیده ام که این داستان نه چندان بلند را خوانده باشد.

 اولش فکر می کردم نثرش سنگین باشد و برایم دافعه داشته باشد اما پس از یکی دو صفحه می بینی که اصلا این طور نیست. کلمات خاص را هم در صفحات پایانی کتاب به خوبی توضیح داده . پس حالا همه چیز روان است برای خواندن.

ماجرای زنی که در صبح یک روز، درد سخت و عجیبی در سرش می پیچد و  پس از آن است که صاحب کرامت می گردد. دستش شفا میشود بدون انکه هیچ علم و آگاهی قبلی در زمینه ی طبابت و دارو  و درمان های گیاهی داشته باشد. آوازه شهرتش همه جا می پیچد. سرش شلوغ میشود و به موازات درمان بیماران ماجرای زندگی او را هم دنبال می کنیم زندگی که نزدیک به یک قرن طول می کشد. بازه ای که  با تغییرات زیادی همراه است .


نام کتاب: خیرالنساء 

 


۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۰
آفاق آبیان

دختری نابینا همراه مادرش در خانه ای زندگی می کنند. کار آنها تهیه گیاهان دارویی است... اینها کلماتی هستند که همه جا در مورد کتابِ خانم عطیه عطار زاده نوشته اند و انگار چیزی بیشتراز این گفتن و نوشتن کار آسانی نیست . فقط باید کتاب را خواند تا فضای عجیببی که بر کل داستان حاکم است را حس کرد.

 اگر چه در کتاب بیش از همه با نام گیاه و دارو ها و بیماری و طب بوعلی سینایی مواجهیم اما اصل ماجرا،  نبودن بینایی است. اینکه دخترک چطور فضای پیرامون و اطرافش  راکه اصلا بزرگ نیست و محدود است به مادرش و چهار دیواری وهم آوری که در آن زندگی می کند را میشناسد و می فهمد. این مادر است که تصمیم گرفته دختر را اینگونه بزرگ کند. اندکی آگاهی بیشتر ممکن است همه چیز را  برای دختر تغییر دهد. اتفاقی که می افتد و او مثل همه ی آدمها احساسات متضاد را تجربه می کند و باید آنها را از سر بگذراند.

 

نام کتاب : راهنمای مردن با گیاهان دارویی


پی نوشت: آیا نام فامیل نویسنده بی ارتباط است با عطاری که در ماجرای داستان به کار رفته؟ سوالی که برایم بوجود امد.



۲۶ آذر ۹۹ ، ۰۹:۲۱
آفاق آبیان

اپیزود اول  " کلمات " نام دارد و دقیقا با جملاتی مشابه انچه در عنوان پست امده آغاز میشود. راهب جوان در باغچه کوچک گوجه فرنگی دِیر، محصول برداشت می کند و همزمان با پشه هایی که دور و برش هستند کلنجار میرود. راهب کهنسال به او نزدیک میشود و می گوید: نیشت میزنند؟! و ادامه میدهد:همیشه قبل از باران امدن این گونه است.  و بلافاصله صدای رعد و برق است که از دور میشنویم. این اولین تلنگر یست که مخاطب احساس میکند و البته راهب پیر که از روزه سکوت مرد جوان می گوید و اینکه هیچ وقت دلش نمیخواهد از کلمات بهشتی، دل بکند.

 اینجا دِیری ست در مرز آلبانی و مقدونیه. جایی بالای کوه ها. روستایی کوچک با مردمانی از دو فرهنگ دو نام که تنگاتنگ هم زندگی می کنند. زندگی ای که باطنش ابدا رنگ و بویی از ظاهر آرام آن را همراه ندارد. با هم خوب نیستند. می خواهند باشند اما نمی توانند.مثل الکترودهایی هستند که کنار هم جابه جا  میشوند و هر لحظه برخوردشان می تواند جرقه ای عظیم بوجود اورد. برخوردی که نمیتوان از آن پیشگیری کرد. حادثه را دختری زیبا چهره رقم میزند. اسلحه های مخفی بیرون می اید و رگبار... یکی می میرد . یکی می ماند. از کلمات که استفاده نشود، بهشتی بوجود نخواهد آمد.

اپیزود دوم " چهره ها " نام دارد. پرتاب شده ایم به لندن. سر نخ کوچکی از قسمت قبل دستمان است. اینکه بخواهیم بدانیم به کجا ختم خواهد شد صبوری می خواهد.عکاس میانسال الکسی کرکوف میخواهد پس از شانزده سال به زادگاهش مقدونیه بازگردد و منتظر تصمیم زنی ست که دوستش میدارد و زن از او باردار هم هست.مرد بلیط ها را تهیه کرده وقرارشان جلوی درب فرودگاه است. جایی که یک نفر روی دیوار با خطی کج و معوج از بی پایان بودن زمان نوشته. زمان، دایره ای بی محدودیت است.

اپیزود سوم " تصاویر " نام دارد. الکسی به تنهایی درمقدونیه است همانجا در مرز آلبانی. حالا زن برای او مرده محسوب میشود این را خودش می گوید در پاسخ به سوال یکی از مردم روستا که عکس زن را دیده. و البته اینجا هم یک زن هست زنی که خاطراتش مربوط به گذشته است. گذشته ای که همه از ان میدانند. پزشک ده دوست قدیمی اوست  وبا هم از اینکه روستا همانند انبار باروتِ منتظر جرقه است، حرف می زنند و از جاهای دیگر دنیا هم و از آرامش که کجا میتوان آن را پیدا کرد؟ و از اسلحه که رد پایش را در اپیزود دوم هم دیده ایم. انگار که مشکل، مکانها نیستند. مشکل ها را ادم ها بوجود می اورند. فقط شکل و شمایلش است که فرق می کند و قد و اندازه اش.حرف های تنهایی شان راه به جایی نمی برد اسلحه ها راه می افتند همین جا روی کوهها و باران هم می بارد... ما وسط اپیزود اول هستیم.


نام فیلم: پیش از باران- 1994



۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۵
آفاق آبیان

در یادداشت مترجم که در ابتدای کتاب نوشته شده، این طور می خوانیم

 لودویک ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته ی معاصر که شیفته عرفان بود، به سال 1912 در نامه ای به برتراند راسل که او نیز از فلاسفه ی برجسته ی سده بیستم میلادی بود می نویسد: (( داستانهای لئو تولستوی را که به تازگی منتشر شده خواندم. عالی ست اگر نخوانده ای بگیر و بخوان. ))


 این کتاب پر است از قصه های کوتاهی که شکل روایتش بیشتر شبیه افسانه های دوران کودکی هستند که بزرگترها تعریف می کردند با این تفاوت که در انها هدف ابتدایی، بیشتر سرگرم کنندگی بوده اما این ها با هدف محتوایی که دارند ساخته و پرداخته شده اند. هرکدام یک حرف مهم می زند و بیراه نیست اگر همگی اش با هم را  کتابی برای زندگی نامید. میشود پاسخ سوالهایی را که گاهی حتی مستقیم به ان جواب داده شده پیدا کرد یا مرور کرد یا بعنوان تلنگر به ان نگریست و یا اینکه در صورت قبول نداشتن، به آن فکر کرد و این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که تولستوی خدا را باور داشته.

خوشبختی چیست؟

خدا را کجا می توان پیدا کرد؟

آدمی زنده به چیست؟

چه چیز مهمی به انسان داده نشده؟

در هر ادمی چه چیزی به ودیعه نهاده شده؟

مهم ترین کاری که انسان انجام میدهد؟

 مناسب ترین شخص برای مشورت کیست؟

مناسب ترین زمان برای شروع کارها کِی است؟

و....



۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۰
آفاق آبیان

چقدر این فیلم شلوغ است. آنقدر که گاهی فکر می کنی کمدی شده. شاید  مقصود کارگردان همین بوده .اینکه محتوایی جدی را شوخ و شنگ تر، ساخته و پرداخته کند. هرچند به نظر می آید ذات موضوع همین طور باشد. قرار است دو چیزی که با هم سنخیتی ندارند در هم تنیده شوند.

 دختری استرالیایی زادگاهش را رها کرده و روانه هندوستان شده و در انجا به فرقه ای مذهبی گرویده و متعصبانه آن را دنبال می کند. این موضوع به خودی خود مسئله ساز نیست اما مشکل آنجایی آغاز میشود خانواده پرجمعیتش، با این موضوع مخالف اند و درباره او احساس خطر می کنند و تصمیم می گیرند هر طور که هست او را به راه صحیح و معمولی زندگی راهنمایی کنند و برای همین اول او را با دروغ به کشور بر می گردانند و بعد با استخدام مرد روانکاو کارآگاه مآبی که قرار است فکر و ذهن دختر را درمان کند باعث رقم زذن کلی ماجرا می شوند.


نام فیلم : دود مقدس 1999


پی نوشت: عکس به قول معروف درست درمان تر از انچه می بینید پیدا نکردم.







۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۰
آفاق آبیان