یک بار در برنامه ای که نامش یادم نیست ، مجری از اقای شهرام شکیبا که در تلویزیون از سِمَت مجری گری برنامه های اجتماعی تا کارشناسی برنامه های شعر طنز را تجربه کرده اند، پرسید، چه چیزی برای ایشان چندش آور است و ایشان پاسخ دادند : شکری که کف آشپزخانه ریخته باشد و من ندانسته رویش راه بروم.
نمیدانم این مملکت با این همه ادعایی که در پیشرفت علم و دانش و تکنولوژی و فن اوری و فرستادن موشک به اسمان هفتم دارد چرا از یک سنگ فرش کردن درست و حسابی پیاده روهای شهرها و پارکها عاجز است. از یک طرف سنگ فرش می کنند و از سوی دیگر هنوز چند هفته نگذشته همه شان لق میشود. لق شدن همان و جمع شدن اب زیر برخی شان همان و پا گذاشتن رویشان و پاشیدن اب هم همان. چیزی که برایم بسیار چندش اور است.
طرح ترافیک نیست و خدا میداند چقدر ماشین مثل مور و ملخ در خیابانهای اطراف ریخته است. برای جای پارک مسابقه است. هرچقدر هم که صبح زود میروم تا ماشین را گوشه ای بگذارم و در پارک پیاده روی کنم باز انگار دیر است. سنگ فرش های پارک امروز هم لق لق میزد کم کم دارم جایشان را حفظ میشوم. تا از رویشان بپرم یا که میانبر بروم.
نام فیلم را آخرت شیرین هم ترجمه کرده اند. زیادی دهان پر کن است و ادم را یاد فلسفه می اندازد. اما نام عاقبت خوش ایند انگار که برازنده تر است. فیلم راحت تر از این حرف هاست هرچند اصلا نمی توان درونمایه ی ان را نادیده گرفت. ساده ی مهم در یک کلام.
اتوبوس بچه های مدرسه دچار سانحه میشود و تعداد زیادی از بچه های مدرسه می میرند. خانواده ی یکی از دانش اموزان قربانی وکیل می گیرد تا علت حقیقی این حادثه را کشف کند. وکیلی که ما به موازات ماجرای بچه های حادثه دیده، داستان زندگی او و دختر معتادش را هم دنبال می کنیم .
وکیل با خانواده قربانیان صحبت می کند. راننده و یک دختر نوجوان که نقشش را سارا پلی بازی می کند جان به در برده اند. همه غمگین و عزادارند. همه حرف دارند اما نمی زنند و کیل میداند که این وسط چیزی پنهان است . هر کسی اما فقط به فکر خودش است. نفع خودش. انگار ادمها زخم حال را تحمل می کنند یا حتی بدتر از ان فراموش می کنند تا اینده خوش و خرم سر برسد.
پی نوشت: فیلم را اقای نیما عباسپور در لیست بهترین فیلمهای زندگی مجله فیلم، معرفی کرده بودند.
زن جوان بلغاری که بار همه ی مشکلات زندگی بر دوش اوست. پیش از تیتراژ فیلم ، همسر جوانش از او میخواهد که با هم مشروب بخورند اما او پاسخ می دهد : تنها چیزی که می خواهد زنده نبودن است.
ایرنه تلخ شده. زندگی او را تلخ کرده. به فکر خرج و دخل زندگی ست. شوهر بی مسئولیت و خواهر پر دردسری که با آنها زندگی میکند. در حیاط خانه شان چاه زغال سنگ دارند. از عجایب زندگی این مردم برای بیننده است.
دولت که خبر دار میشود درب چاله زغال را میبندد اما پیش از آن چاله ی زغال سنگ بر سر شوهرش فرو میریزد و مرد پاهایش را از دست میدهد. و ایرنه فکر میکند کار همسایه است و از او متنفر میشود. اما بعد از او عسل میگیرد برای فروش و آشتی میکنند. هرچند در این کار موفق نیست. حتی در کار رستوران هم موفق نمیشود و بالاخره تصمیم به اجاره رحمتش به زوج نابارور میشود. اما پس از تشکیل جنین با والدین اصلی سر ناسازگاری میگذارد. ناسازگاری که از مشکلات شخصیتی اش ناشی میشود.
پی نوشت: فیلمهای جشنواره جهانی فیلم فجر که پارسال دیدم را در ورق کوتاه و مختصر نوشته بودم به ترتیب وارد وبلاگ خواهم کرد.
امسال به خاطر کرونا برگزار نشد. آینده هم معلوم نیست که چه بشود
چه می کند این مرد که انگاری روی زمین بند نمیشود. بیش فعال است شاید. راه که نمیرود، می پرد. پرواز می کند. انرژی اش را باید خالی کند. قمار هم می کند و معامله های خطرناک.سرش درد می کند برای ریسک کردن برای خطر کردن. و این همه جنب و جوش و بالا و پایین پریدن بودار، بی اسیب که نمی تواند باشد. آدم های خلاف کار تر از خودش دنبالش هستند و تازه با این همه خانه و خانواده را هم می چرخاند و سرو گوشش هم حسابی می جنبد. همان وسطها بیننده از خودش میپرسد چه صبر و شکیبایی دارند انها که در جستجوی اویند. اویی که اصلا عادی نیست. اعصاب خرد کن است. چرا این جانی های خطرناک صبرشان سر نمیرسد؟ اما نباید عجله کرد. باید تا اخر دید.
در هند آدم به کسانی بر میخورد که بی هیچ دلیلی همدیگر را عاشقانه دوست دارند. یاری به یاری سر می کشد. آرام به اتاقی میرود که دوست در آن خفته. بی هیچ حرف بر کف اتاق چمباتمه میزند. و ساعاتی از زندگی دوست خود را نظاره میکند و در پایان بر میخیزد و می رود و از این دیدار جان می گیرد.