اُکالیپتوس

۱۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

فرانس کوچک را پدر و مادرش از کلبه روستایی میان کوهستان دور می‌کنند تا پیش از رسیدن زمستان او را که پسربچه‌ای ضعیف و نحیف است در امنیت قرار دهند. چیزی که، فهمش برای مغز کوچک پسرک سنگین و سخت است. او سالهای سال این موضوع را چون غده ای سنگین در وجودش حمل می‌کند و ما بازتاب آن را در اعمال و رفتار جوانی او میبینیم. وقتی که سرباز است و به بحبوحه جنگ جهانی دوم قدم گذاشته. زمان باید بگذرد تا او به درک و فهم درستی از آنچه که حقیقت بوده برسد. حقیقت را یک روباه کوچولو برایش اشکار میکند روباه کوچولویی که یک سال تمام همراه اوست و قرار است گشاینده راز زندگی او باشد.


۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۸
آفاق آبیان

تقریبا به اندازه تمام عمرم از جنگل سرخه حصار به عنوان محل تفریح در روزهای تعطیل استفاده کرده‌ایم. هیچ وقت آن را اینقدر خشکیده و درب داغان ندیده بودم. انگار به عمد قصد خشکاندن قسمتهایی از پارک را دارند. مخصوصا درختهایی که پوستشان کنده شده و معلوم نیست چرا و به چه علت! به سرعت خشک خواهند شد. خیلی سال است که جریان آبیاری را در میان درختها ندیده‌ایم . قدیمترها روزهایی بود که آب در برخی نهرها جریان داشت. آبیاری در روال بود اما حالا کاجهای همیشه سبز دیگر سبز نیستند. خشکیده‌اند. 

 خداکند که بیشتر به این پارک برسند. امیدوارم شهردار بیشتر شهرداری کند و خدا را شکر که دو شب است اندکی باران باریده و هوا خنک تر شده و خاک و درخت کمی نمدار شده اند.

۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۱۴
آفاق آبیان

این کتاب ماجرای مادر، دختر، نوه و نتیجه‌ای ست که همراه یکدیگر در یک ساختمان زندگی می‌کنند. مادر 90، ساله دختر 60 ساله، نوه 40 ساله و نتیجه های 17 و 8 ساله بدون آنکه سایه مردی را بالای سر داشته باشند. داستان با حال آنها آغاز میشود.زمان اکنون و راوی هر‌از‌گاهی از گذشته می  گوید و اینگونه آنها را برای خواننده معرفی می‌کند. انکه بیشتر از همه مهم است و نقش دارد شخصیت مادر است.

 و ظاهرا طبق دیکته‌ای که بر همه عالم و آدم گفته شده مادر موجودی‌ست مهربان و آکنده از لطف و گذشت و بخشش اما آنچه اینجا میبینیم چیز دیگریست.چیزی متفاوت از آنچه که همیشه گفته‌اند و همیشه به عنوان قاعده و قانون از آن حرف زده‌اند.

 مادرهای سمی، مادرهای هیولا، مادرهایی که به قول دکتر هلاکویی مثل یک تریلی هجده چرخ از روی اهل خانه رد میشوند،‌همیشه منبع خوبی برای داستانها و فیلمها هستند. مادر 90 ساله این داستان لودمیلا اولیتسکایا، مادر فیلم هلن. همان هلن که نقاش مشهور فنلاندیست و مادر فیلم همسایه ما زهره که چندی پیش در بخش هنر و تجربه اکران شد،‌از این نمونه ‌اند. و خدا را شکر که مادرهای خوب و فداکار تعدادشان بیشتر است. خیلی خیلی بیشتر.

۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۵
آفاق آبیان
می‌شود گفت این روباه پیر کسی نیست جز سلطان زباله که دروسط جایگاه انباشت زباله‌اش پارکینگی برای ماشینهای مدل بالایش دارد و کلی هم خدمتگزار و خدمتکار که دست به سینه اویند.
داستان دور دوستی عجیبی  بین این پیرمرد و پسر بچه‌ای که از ساکنین خانه‌های اجاره‌ای او هستند می‌چرخد. پیرمرد تبدیل به معلمی میشود برای پسر. پسری که در نگاه پیرمرد مشابه بچگی‌های خود اوست. اویی که از زباله‌گردی به سلطان زباله بودن رسیده. از هیچ به همه چیز. و سعی دارد این راه طولانی را برای پسر‌بچه کوتاه کند.
 درس زندگی را نمی‌توان با فرمول و جمله به کسی آموخت. مگر آنکه در لحظه وقوع حادثه هایی که لازم نیست آنچنان هم بزرگ و چشمگیر باشند معلم خوب داشته باشی. حادثه قرار نیست فقط وقوع سیل و زلزله باشد. هر آنچه بتواند فکر و حس و عاطفه را به نوعی درگیر کند می‌تواند حادثه باشد. ذره‌ای تأثر، تأسف، آرزو، خشم یا کینه و حتی امید و مهربانی گاهی می‌تواند حرکت اولین مهره کوچک یک دومینوی بزرگ و طولانی باشد.
 پیرمرد درسهایش را درست در بزنگاه پسربچه به او می‌گوید. با جمله‌هایی کوتاه همچون اینکه نابرابری مهمه! یا آدمهایی که به احساسات دیگران اهمیت می‌دهند بازنده‌اند! اما این پسر بچه است که همانند شاگردی دقیق و فهمیده سعی در برداشت صحیح از این درسها دارد. فقط معلم خوب داشتن مهم نیست اینکه شاگرد خوبی هم باشی اهمیت دارد.



۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۵۸
آفاق آبیان

 پسرم می‌گوید: مامان چقدر در این عکسها خوشحالی؟ می‌پرسم این خوبه یانه؟ می‌گوید: معلومه که خوبه.

 همیشه همین طوری است. آدمهایی که یکدیگر را دوست دارند از خوشحالی هم خشنود میشوند.

 یاد جلسه‌ای می‌اندازمش که آن برنامه به خاطر خودش بود. چند سال پیش بود و قرار بود به خاطر فعالیتی که کرده مورد تشویق قرار بگیرد. یادم هست بر خلاف عادت همیشگی‌اش که لباس اسپرت می‌پوشید پیراهن مردانه بر تن کرده بود. آن روز او هم در عکسهایش خوشحال بود. همه آدمهای سالم به وقت درست تحت تاثیر درست قرار می‌گیرند که اگر غیر از این باشد باید در صحت و سلامت روان شک کرد. کافی‌ست همه مان برگردیم  و به عکسهایمان نگاه بیاندازیم. 

و البته دیگرانی هم هستند که می‌توان در دو دسته‌ جایشان داد. آنها که با خوشحالی آدم خوشحال میشوند و آنهایی که نه. مارموذها همیشه هستند. آنها فقط تاوان پس میدهند. تاوان فکر و نیتی که از ذهنشان می‌گذرانند. 

و البته که اینجا وبلاگ است. شخصی ترین جایی که آدم میتواند هر چه خواست را بگوید و بنویسد. وگرنه همه چیز را که همه جا جار نمی‌زنند. 

 

۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۳۳
آفاق آبیان
(( اگر زنی بتواند با صورت یا حتی کلام و اندیشه‌اش مردی را جذب کند قطعا به برهنه شدن متوسل نمی‌شود. عریان شدن ساده‌ترین روش برای جلب توجه دیگران است.))
                                                                                   از کتاب چهره پنهان اثر مارگرت اتوود
۱۳ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۱
آفاق آبیان

(( زندگی ما کلی که نگاه کنی همیشه جواب مهم‌ترین سوالهاست.))

                          از کتاب  خاکستر گرم اثر شاندور مارایی

به گمانم برای همین است که همیشه می‌گویند خوش به حال آنهایی‌ست که اصلا سوال ندارند.

۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۴۷
آفاق آبیان
در گذشته هیچ وقت نمی‌خواستم سمفونی مردگان آقای معروفی را بخوانم. از روی عمد انتخابش نمی‌کردم. علی رغم اینکه می‌دانستم بسیار پر طرفدار است و البته بسیار سخت خوان. عکس روی جلد این کتاب برای من دافعه داشت. اصلا به نظرم ترسناک بود. عجب دلیل موجهی! اما لحظه‌ای که خبر فوت ایشان را شنیدم نمی‌دانم چرا دقیقا در همان موقع رفتم، فیدیبو و کتاب را خریدم و شروع کردم به خواندن. طبق انتظار خواندنش سخت بود. فقط باید  با دقتی دو چندان جلو می‌رفتی تا زاویه دیدها را گم نکنی. داستانش برایم گیرا بود و جاذبه داشت اما تلخ هم بود. تلخی که گاهی به بغض و نفرت تبدیل میشد و بیخ گلو را می‌گرفت. 

 بر و بچه های کانونی ما غالبا فارسی‌خوان هستند. بیشتر کتابهای نویسندگان ایرانی را می‌خوانند. برعکس من بیشتر با کتابهای نویسندگان غیر ایرانی دم‌خور هستم. درجلساتمان درباره آنچه در هفته مطالعه کرده‌ایم حرف میزنیم برای همین تصمیم گرفتم کمی فارسی‌خوانی کنم رفتم سراغ سال بلوا و وای از سال بلوا.
 هفت تا فصل دارد که با شمارش شبها نامگذاری شده. یعنی از شب اول تا شب هفتم. شب اول آن گذشت و به شب دوم رسیدم. دور‌همی اعضای انجمن شهر بود. مردان نامردی که حرف و حدیثشان تمامی نداشت. یک هفته تمام رهایش کردم تا بالاخره قالش کنده شدو بعد از آن باز همه چیز روی غلتک افتاد. تکه های پازل سال بلوا، فقط و فقط با خواندن و جلو رفتن سرجایش قرار می‌گیرد. باید بخوانی و جلو بروی. خودش خودش را حل میکند. ماجرای نوش آفرین نیلوفری که یک روز مادرش گفت: خواستگارهایی مثل دکتر معصوم را رد می‌کنی و زن یک کوزه‌گر میشوی؟
 و آن آخرها جایی در انتهای شب هفتم یکی دیگر گفت: ... بدشانسی آورد زن دکتر معصوم نامی شد که ظاهر خوبی داشت. اسم و عنوانی داشت. اما شغال بود. می‌گویند انگور شاهانی نصیب شغال میشود. حرامش کرد. چو انداخت جذام. بیخود و بی‌جهت دختره را کشت و شبانه از سنگسر رفت... 
ای وای... داستان را لو دادم.

نمیدانم تا حالا کسی هست که این کتاب را خوانده باشد و از خودش پرسیده باشد چرا نوشا چنین سرنوشتی داشت؟ نمیدانم اما شاید یک جایی در اواسط کتاب بشود در چند تا خط جوابی برایش پیدا کرد شاید و فقط شاید... کسی چه میداند
 به هر حال کتاب که تمام شد. حال خوبی نداشتم. از جنس سمفونی مردگان نه که بغضی با فرو افتادن چندتا قطره اشک تمام شود و برود پی کارش.حس و حالی منفی همه درون و برونم را پر کرده بود. چه قدرت تلخی دارند برخی کلمات و روایات... 
 بعدش بلافاصله رفتم سراغ کتاب "از پشت میز عدلیه"‌ که یک آقای قاضی آنرا نوشته. اتفاقهای طنز  و خنده داری که در میانه جنگ و دعوای آدمها بوقوع می‌پیوندد و برخی شان واقعا صدای خنده آدم را بلند میکند. دست آقای امیر توسیرکانی درد نکند که با نوشته هایش توانست احوالات حاصل از سال بلوا را بشوید و ببرد.


یکی از دختران فامیل ما با مردی که اصالت سنگسری دارد ازدواج کرد. سنگسر همان مکانی‌ست که ماجرای داستان سال بلوا در آن اتفاق می‌افند. اخلاق خوب این مرد معمولا ورد زبان بستگان است و همه از او تعریف می‌کنند و دختر هم شکرخدا واقعا خوشبخت شده. پدر شوهرش برخلاف بقیه افراد خانواده‌شان همچنان در سنگسر مانده بود و چوپانی میکرد. او خودش با تصمیم خودش چند تا گوسفند به پشت قباله عروس اضافه کرده بود. یعنی مهریه عروس عبارت بود از آینه و قران و شاخ نبات و سیصد سکه و ده تا گوسفند. گوسفندانی که احتمالا الان باید تبدیل به یک گله شده باشند.

فیلم مستندی از تلویزیون پخش میشد که نشان داد سنگسر با گله ها و چوپانهایشان معروف است.این چوپانها چلو گوشت معروفی دارند با نام "دیگی"که به صورت کته و مخلوط ،‌تماما زیر آتش زغال طبخ میشود با کلی ادویه و روغن حیوانی مخصوص.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۲
آفاق آبیان
گاهی لازم است  مادرها به فرزندانشان بگویند هر وقت جلوی آینه ایستادی به خودت خوب نگاه کن و ببین که این طول و عرض و ارتفاع را از کجا اورده ای و البته اندوخته‌ای که در ذهنت داری...
۱ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۲۳
آفاق آبیان

کنکور امسال را ظالمانه‌ترین کنکور تاریخ ایران دانسته‌اند. اما من نامش را گذاشته‌ام بلبشو ترین کنکور تاریخ . آنقدر همه چیز قرو قاطی است که احتمالا خودشان هم نمیدانند چه کار خواهند کرد و البته هرکاری که بکنند به شدت از عدل و انصاف به دور خواهد بود. خوش به حال ما که دخترم اصلا در آن شرکت نکرد. تصمیم خودش بود و ما هم البته تاییدش کردیم.

  چند سال پیش در وبلاگم نوشته بودم، زمانی دکتر و مهندس شدن مد بود که البته حالا بیشتر و در آینده خیلی بیشتر خواهیم دانست که آنچنان هم بد نبود. لااقلش این بود که اندک شعور و فهم و انسانیت و آگاهی در جامعه می‌چرخید و تکثیر میشد. اما از وقتی گند زدند به آموزش و بیخ برش کردند. از وقتی ارزشها و مفاهیمشان جابه‌جا شد. خیلی ها رو آوردند به اینکه چیزی بسازند. چیزی بخوانند. چیزی بنویسند.ساز و آواز و فیلم را توانستند توی مشتشان بگیرند اما کتاب را چه باید می‌کردند؟ مغول که نبودند!!! کتابها را بسوزانند. اما وقتی نمیشود کتابسوزی کرد، کتاب‌سازی که میشود کرد. گاهی چیزهایی را مجوز چاپ می‌دهند که به قول آن آقای اقتصاددان مرغ پخته هم به آن خنده‌اش می‌گیرد.چیزی که زیاد شود وشورش درآید بی‌ارزش میشود . آنچه خوب است آنچه ارزش خواندن دارد در آن هیاهو گم میشود و برای همین است که مافیای کتاب شکل میگیرد. هرکه زور بیشتری دارد بالای پله ها قرار می‌گیرد و راحت تر می‌تواند خزعبلات خودش را چون پرچمی در هوا به اهتزاز دراورد.

 معمولا هر نویسنده‌ای میتواند سطح کار خودش راتشخیص دهد. کتابهایی دیده‌ام که با خواندنشان فقط و فقط باید سر به بیابان گذاشت. آنهایی که اندکی قویتر بنویسند به شدت مورد حسادت واقع میشوند چون همه چیز را سپرده‌اند به دست آنهایی که افسارشان را در دست دارند و آنکه افسارش در دست دیگریست معلوم است که به کدام سمت و سو میرود.

 حالا دیگر هرکس خودش میداند. بُر خوردن در این بازار بلبشو چیزی از کسی کم نمیکند. انکس که می‌داند و می‌بیند و می‌فهمد مطمئنا در جهل مرکب نخواهد ماند. فقط گل نیست که در مورد آن گفته‌اند همین پنج روز و شش باشد. عمرآدم هم همین پنج روز و شش  است چه بسا هم کمتر!... و  خلاصه که اوضاع قمردرعقرب است و خنده دار . یاد تله تئاتری که در دهه شصت از تلویزیون پخش می‌شد به خیر. داروغه دستور گردن زدن خطاکاری را داده بود و جلاد تبر را گم کرده بود. ان تله تئاتر هم خنده دار بود. به قول پرفسور گیو شریفی؛ جراح مغز حال حاضر ایران، که در برنامه دور همی مهران مدیری گفتند آنها که این خنده را میبینند و تشخیص می‌دهند از بقیه جلوترند چون زودتر دانسته‌اند که کلا هیچ خبری نیست!

 

۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۱۵
آفاق آبیان