اُکالیپتوس

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

من ناخمن را به تازگی پیدا‌کرده‌ام. ناخمن اسم کتابی از لئونارد مایکلز است. نویسنده‌ای آمریکایی که تنها همین یک کتاب از او به فارسی برگردانده شده در حالیکه ایشان کتابهای دیگر هم دارد. معلوم نیست چرا مترجمهای جدید، حاضرند کتابهایی که بارها ترجمه شده‌اند را دوباره ترجمه کنند اما به سراغ کتابهای خوب ناشناخته نروند؟

ناخمن، شخصیت اصلی چندتا داستان کوتاه در کتاب است. یک استاد ریاضی دانشگاه که دنیای مخصوص خودش را دارد. 

 کتاب چند تا جستار زیبا هم دارد که یکی از آنها درباره نوشتن از خود، در میان نویسندگان است. 

 کاش مترجمها سایر کتابهای این آقای نویسنده یعنی لئونارد مایکلز را هم ترجمه میکردند و البته که شاید مشکلات و موانعی سر راه است. نمیدانم.


آخرین داستان این مجموعه "سوختن ناخمن" نام دارد و ماجرا از این قرار است که یک روز ناخمن دچار دلتنگی میشود. او که مجرد است و سن و سالی را پشت سر گذاشته خودش علت را کمی توضیح میدهد و اینکه دلتنگی ممکن است هر از گاهی سراغ آدمها بیاید . او اصلا اهل دارو و دوا خوردن نیست و تصمیم میگیرد که به جای تراپی رفتن به سلمانی برود. او همیشه موهایش را دست زنی میدهد به نام فلیسیتی. سپس دقیق و موشکافانه  احساساتش را موقعی که فلیسیتی دور سرش میچرخد و موهایش را قیچی میزند بیان میکند. حسی که همیشه باعث میشود خوش و خرم و سرحال از پشت صندلی بلند شود. یکبار گفتگوهایشان با زن آرایشگر جوری پیش میرود که اگر ناخمنِ ریاضیدان میتوانست درست هدایتشان کند به رابطه‌ای مطلوب برای هر دو تبدیل میشد. فلیسیتی سهم خودش را جلو آمده بود اما آن جلسه سلمانیِ تراپی وار، همین طور بیهوده گذشت.

۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۱۲
آفاق آبیان

آخرین بار چه وقت کتابی را این‌گونه بلعیده بودم؟ باید سال بلوا بوده باشد و اتفاقا آن هم نوشته عباس معروفی‌ست. آیا فقط من نوشته‌های او را اینقدر دوست دارم یا همه همین‌طورند؟ اصلا میشود ایرانی‌باشی و داستانهایش را دوست نداشته باشی؟

 از آن افرادی هستم که خیلی خیلی دیر دانسته‌ام  اواخر دهه پنجاه و کل دهه شصت چه حقایق وحشتناکی را در دل خود پنهان کرده. نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه اما میدانم همه آن را مدیون بابا هستم او که به رغم آگاهی و دانستن، کلمه‌ای از این موضوعات را بحث و حرف خانه نکرد جز آنکه بچه ها بدانید و آگاه باشید که س ی ا س ت عین کثافت است و واقعا هم هست. جمله‌ای که دقیقا در این داستان هم آمده و البته کل محتوا و درونمایه داستان هم دقیقا همین رانشان خواهد داد.

 فریدون سه پسر داشت را یک نفس خواندم البته در دو شب متوالی در تاریکی و خلوتی. لذتی که خیلی وقت بود نچشیده بودمش.

خداوند روح آقای نویسنده را شاد کند و البته روح بابا را. یادشان  گرامی.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۴:۱۱
آفاق آبیان

"سرخ مثل دریا" عنوان اولین رمان خانم لیلا امیری ست که در جلسه نقد و بررسی‌اش شرکت کردم. این یکی جلسه نقد، درست و حسابی بود و داشتم مشتاق میشدم به خواندن رمان. ماجرایی از جنوب و دریا و لنچ و آفتاب و دریا. ماجرای زندگی پر از سختی یک پسر جنوبی. اما بعدش که حرفها و صحبتها کامل شد همه چیز ربط داده شد به جمبل و جادو و چیزهای دیگری که احتمالا در دنیای مدرن نویسی باید سراغش رفت و وارد نوشته و داستانش نمود تا جذابیت و خلاقیت را به همراه بیاورد. که البته علاقمندان پر و پا قرص خودش رادارد. اما این موضوع باعث خروج از حیطه علاقمندی من شد. اینکه همه جا یک مشت کولی بزن و برقص کنان جلوی چشم شخصیت اصلی می‌ایند را دوست ندارم که دنبال کنم. به هر حال برای نویسنده آرزوی موفقیت می‌کنم.

 چهارتا آقایی که کتاب را بررسی کردند همه سیاه پوش بودند. چرایش را نمیدانم شاید تبعیت از نوعی مد است شاید هم گونه‌ای اعتراض. آقای حسین سناپور گرامی هم در جلسه حضور داشتند. همین دو روز قبلترش داستان "تاریکی" ایشان را در جلسات خودمان نقد و بررسی کرده بودیم . داستانی  که در سال 69 نوشته بودند.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۰۷
آفاق آبیان

عنوان کتاب آقای سید حسین حجتی است. یک کتاب شاد و شنگول پر از اتفاقات بامزه و شیرین. ایشان کتاب اولی هستند و از اعضای کانون داستان گلستان. در هفته پیش با خوبی و خوشی رونمایی شد. کتاب را خواندم. بیشتر از همه نثر به شدت مردانه آن توجهم را جلب کرد. کاملا در داستان مشخص است که نثر متعلق به یک مرد کاملا معمولی‌ست. سر کتاب خودم این مبحث باز شد. نظر من این بود که افراد تحصیل کرده زن و مرد یکسان حرف میزنند. حالا نه یکسان یکسان ولی خب... به نظرم چون بیشتر آثار ترجمه خوانده ام به این نتیجه رسیده‌ام .  اما چند وقت بود دنبال شکل یک نثر مردانه عادی بودم. کتاب خودش آمد توی دستم و مطمئنم از آن استفاده خواهم کرد.

ده داستان شیرین کتاب همه حول اتفاقات دور میزند و ابدا با درونیات کاری ندارند.

۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۴:۳۱
آفاق آبیان

کتاب "برف تابستانی" آقای علیرضا محمودی ایرانمهر را خواندم و باید بگویم زیاد دوستش نداشتم. علی رغم اینکه عاشقانه بود و پای ماورا را هم وسط کشیده بود که جذابند و پر کشش اما سبک نگارششان را نپسندیدم. به نظرم در داستان همیشه باید کفه ماجرای داستان بر کفه تشبیهات، سنگینی داشته باشد. نه اینکه ما آنقدر غرق در تشبیهات شویم که گاهی داستان را فراموش کنیم.

۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان

و قرار کتاب امروز از جلسات خوب و شیرین بود. کتاب آقای محسن سلیمانی فاخر رو نمایی شد در گفتگوهایی دلچسب که ادم به وقت ترک جلسه احساس میکرد روحش سبکتر شده. من که کلی مطلب جدید یاد گرفتم پیرامون طنز و هجو و هزل و با اسامی و عنوان کتاب و نویسنده جدید آشنا شدم. مثلا جناب پیتر چِینی که تا حالا نامش را نشنیده بودم.

 کتاب رو نمایی شده کارمند جماعت نام داشت که به طنز نگاشته شده و باید خواندنی باشد. به قول نویسنده کتاب گذر زمان چه به روز کارمندها آورد؟ از دوره ای که در دهه 40 و 50 کارمند بودن حسن و مزیت محسوب میشد  تا به امروز که... . اما مجری جلسه حرف قشنگی زد. از وقتی معیارها همه مادیات شد خیلی چیزها تغییر کرد.


- و البته فردا که دوشنبه است و نمیدانم دوشنبه چه مهره ماری دارد که اکثر جلسات را به عصر آن موکول میکنند. فردا سه تا جلسه خوب در سه نقطه مکانی متفاوت برگزار میشود. باید یکی را انتخاب کنم که با شرایطم همگون تر باشد.

۲۷ آبان ۰۳ ، ۲۱:۳۳
آفاق آبیان
دیروز در جلسه رونمایی کتابی در کتابخانه فرهنگسرای گلستان شرکت کردم . نویسنده‌ای کتاب اولی. این مراسم را با مراسمهایی که در کتابخانه فرهنگسرای اخلاق برگزار میشود و همیشه در آنها شرکت میکنم،  مقایسه کردم. آدمها و محیط. رفتارها و کنش و واکنشها. میدانید تفاوت این دو فضا را میشود به چه تشبیه کرد؟ کره جنوبی با کره شمالی. یعنی فرهنگسرای گلستان را به مثابه کره جنوبی باید گرفت و فرهنگسرای اخلاق را به مثابه کره شمالی. 
 در بین اخلاقی ها چیزهایی دیدم که باید از میان آن داستان کوتاهی بیرون آورد.

۰۱ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۸
آفاق آبیان

جلسه رونمایی از کتاب "گمشده به باغ شازده میرود" نوشته  خانم شادی عنصری بود که یکی از مجری ها نویسنده را، عنصر شادی صدا کرد و خنده بر لب تمامی حاضران در سالن آورد. یک حس خوب و شیرین و با مزه. خانم نویسنده از بس زیبا شیرین مودب و مهربان بود جدی جدی به عنصر شادی شبیه بود. این صفت ها یکی یکی تا پایان جلسه خودشان را در او نشان میدادند. این را  به عنوان کسی که زیاد در این نوع جلسات شرکت کرده‌ام و گاها  انواع و اقسام رفتارها و کارهای نه چندان پسندیده را از برخی مشاهده کرده‌ام میگویم.

 به هر حال یک مجری دیگر در ادامه  توضیح داد که عنصر شادی در واقع عنصر ید است که در دریای جنوب بر خلاف دریای شمال فراوان یافت میشود و به خاطر همین است که آدمها کنار دریای جنوب شادند و خوشحال اما در کنار دریای شمال حس و حال افسردگی و غم به وجود می‌آید و البته درستی این قضیه و راست و دروغش بماند با گوینده اما چیزی که قطعی‌‌ست این است که ید با گواتر و تیرویید در ارتباط است و تیرویید هم مرتبط با حال و احوال.

فعلا سه تا از داستانهای کتاب خانم شادی عنصری را خوانده‌ام و هرسه برایم خوشخوان جذاب بوده موفق باشید خانم شادی عنصری.

۲۴ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۵
آفاق آبیان

این کتاب ماجرای مادر، دختر، نوه و نتیجه‌ای ست که همراه یکدیگر در یک ساختمان زندگی می‌کنند. مادر 90، ساله دختر 60 ساله، نوه 40 ساله و نتیجه های 17 و 8 ساله بدون آنکه سایه مردی را بالای سر داشته باشند. داستان با حال آنها آغاز میشود.زمان اکنون و راوی هر‌از‌گاهی از گذشته می  گوید و اینگونه آنها را برای خواننده معرفی می‌کند. انکه بیشتر از همه مهم است و نقش دارد شخصیت مادر است.

 و ظاهرا طبق دیکته‌ای که بر همه عالم و آدم گفته شده مادر موجودی‌ست مهربان و آکنده از لطف و گذشت و بخشش اما آنچه اینجا میبینیم چیز دیگریست.چیزی متفاوت از آنچه که همیشه گفته‌اند و همیشه به عنوان قاعده و قانون از آن حرف زده‌اند.

 مادرهای سمی، مادرهای هیولا، مادرهایی که به قول دکتر هلاکویی مثل یک تریلی هجده چرخ از روی اهل خانه رد میشوند،‌همیشه منبع خوبی برای داستانها و فیلمها هستند. مادر 90 ساله این داستان لودمیلا اولیتسکایا، مادر فیلم هلن. همان هلن که نقاش مشهور فنلاندیست و مادر فیلم همسایه ما زهره که چندی پیش در بخش هنر و تجربه اکران شد،‌از این نمونه ‌اند. و خدا را شکر که مادرهای خوب و فداکار تعدادشان بیشتر است. خیلی خیلی بیشتر.

۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۵
آفاق آبیان
در گذشته هیچ وقت نمی‌خواستم سمفونی مردگان آقای معروفی را بخوانم. از روی عمد انتخابش نمی‌کردم. علی رغم اینکه می‌دانستم بسیار پر طرفدار است و البته بسیار سخت خوان. عکس روی جلد این کتاب برای من دافعه داشت. اصلا به نظرم ترسناک بود. عجب دلیل موجهی! اما لحظه‌ای که خبر فوت ایشان را شنیدم نمی‌دانم چرا دقیقا در همان موقع رفتم، فیدیبو و کتاب را خریدم و شروع کردم به خواندن. طبق انتظار خواندنش سخت بود. فقط باید  با دقتی دو چندان جلو می‌رفتی تا زاویه دیدها را گم نکنی. داستانش برایم گیرا بود و جاذبه داشت اما تلخ هم بود. تلخی که گاهی به بغض و نفرت تبدیل میشد و بیخ گلو را می‌گرفت. 

 بر و بچه های کانونی ما غالبا فارسی‌خوان هستند. بیشتر کتابهای نویسندگان ایرانی را می‌خوانند. برعکس من بیشتر با کتابهای نویسندگان غیر ایرانی دم‌خور هستم. درجلساتمان درباره آنچه در هفته مطالعه کرده‌ایم حرف میزنیم برای همین تصمیم گرفتم کمی فارسی‌خوانی کنم رفتم سراغ سال بلوا و وای از سال بلوا.
 هفت تا فصل دارد که با شمارش شبها نامگذاری شده. یعنی از شب اول تا شب هفتم. شب اول آن گذشت و به شب دوم رسیدم. دور‌همی اعضای انجمن شهر بود. مردان نامردی که حرف و حدیثشان تمامی نداشت. یک هفته تمام رهایش کردم تا بالاخره قالش کنده شدو بعد از آن باز همه چیز روی غلتک افتاد. تکه های پازل سال بلوا، فقط و فقط با خواندن و جلو رفتن سرجایش قرار می‌گیرد. باید بخوانی و جلو بروی. خودش خودش را حل میکند. ماجرای نوش آفرین نیلوفری که یک روز مادرش گفت: خواستگارهایی مثل دکتر معصوم را رد می‌کنی و زن یک کوزه‌گر میشوی؟
 و آن آخرها جایی در انتهای شب هفتم یکی دیگر گفت: ... بدشانسی آورد زن دکتر معصوم نامی شد که ظاهر خوبی داشت. اسم و عنوانی داشت. اما شغال بود. می‌گویند انگور شاهانی نصیب شغال میشود. حرامش کرد. چو انداخت جذام. بیخود و بی‌جهت دختره را کشت و شبانه از سنگسر رفت... 
ای وای... داستان را لو دادم.

نمیدانم تا حالا کسی هست که این کتاب را خوانده باشد و از خودش پرسیده باشد چرا نوشا چنین سرنوشتی داشت؟ نمیدانم اما شاید یک جایی در اواسط کتاب بشود در چند تا خط جوابی برایش پیدا کرد شاید و فقط شاید... کسی چه میداند
 به هر حال کتاب که تمام شد. حال خوبی نداشتم. از جنس سمفونی مردگان نه که بغضی با فرو افتادن چندتا قطره اشک تمام شود و برود پی کارش.حس و حالی منفی همه درون و برونم را پر کرده بود. چه قدرت تلخی دارند برخی کلمات و روایات... 
 بعدش بلافاصله رفتم سراغ کتاب "از پشت میز عدلیه"‌ که یک آقای قاضی آنرا نوشته. اتفاقهای طنز  و خنده داری که در میانه جنگ و دعوای آدمها بوقوع می‌پیوندد و برخی شان واقعا صدای خنده آدم را بلند میکند. دست آقای امیر توسیرکانی درد نکند که با نوشته هایش توانست احوالات حاصل از سال بلوا را بشوید و ببرد.


یکی از دختران فامیل ما با مردی که اصالت سنگسری دارد ازدواج کرد. سنگسر همان مکانی‌ست که ماجرای داستان سال بلوا در آن اتفاق می‌افند. اخلاق خوب این مرد معمولا ورد زبان بستگان است و همه از او تعریف می‌کنند و دختر هم شکرخدا واقعا خوشبخت شده. پدر شوهرش برخلاف بقیه افراد خانواده‌شان همچنان در سنگسر مانده بود و چوپانی میکرد. او خودش با تصمیم خودش چند تا گوسفند به پشت قباله عروس اضافه کرده بود. یعنی مهریه عروس عبارت بود از آینه و قران و شاخ نبات و سیصد سکه و ده تا گوسفند. گوسفندانی که احتمالا الان باید تبدیل به یک گله شده باشند.

فیلم مستندی از تلویزیون پخش میشد که نشان داد سنگسر با گله ها و چوپانهایشان معروف است.این چوپانها چلو گوشت معروفی دارند با نام "دیگی"که به صورت کته و مخلوط ،‌تماما زیر آتش زغال طبخ میشود با کلی ادویه و روغن حیوانی مخصوص.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۱۲
آفاق آبیان