اُکالیپتوس

دیروز عصر برای تماشای مستند پرتره جناب دکتر سید جعفر شهیدی رفتم. چرا؟ چون سالها نام ایشان بر کتابخانه‌ای در محله نارمک می‌درخشیده. محله‌ای که خانه پدری من در آن واقع شده. ایشان خانه بزرگ و قدیمی خود را به امور کتابخانه های شهر تهران اهدا کرده بودند. و معلوم است که آدم کنجکاو باشد تا نامی را که سالهای سالها به گوشش خورده، بیشتر بشناسد.

دکتر شهیدی استاد مسلم زبان و ادبیات فارسی و همچنین زبان و ادبیات عربی بوده‌اند. در جوانی های خود دروس حوزوی هم خوانده بودند اما نباید دانستن این مطلب موجب قضاوت نادرست از این مرد بزرگ گردد. ایشان به همراه دکتر معین و دکتر دبیر سیاقی کار فرهنگ نامه زبان پارسی را از جناب علامه دهخدا تحویل گرفته و در نابسامانی های اواخر دهه پنجاه با تمام وجود از نوشته‌ها و تلاشهای آقای دهخدا مراقبت میکنند و بالاخره هم با کمک همراهانی که نام بردم کار رابه سرانجام میرسانند. کلی تالیف و ترجمه دارند و سالها شاگرد پرورش داده‌اند.

این مستند پرتره در سالهای آخر عمر ایشان ساخته شده بنا براین ما در فیلم تماما خود ایشان را مشاهده میکنیم . مردی دقیق اصیل و منظم و دوستداشتنی. خداوند روحشان را شاد کند.

آقای منوچهر مشیری کارگردان این مستند هم در جلسه حضور داشتن. مردی که خودشان حالا سن و سال دار هستند و البته از مستند سازان قدیمی به حساب می‌آیند. مردی آرام و صبور و مملو درک و درایت . صحبتهای شیرینی هم انجام دادند. ایشان مستند پرتره های دیگری هم ساخته‌اند مثلا درباره دکتر معین و نیما یوشیج. در جلسه، دختر و نوه آقای دکتر معین هم حضور داشتند. خلاصه که جمعی بود دوست داشتنی و صحبتهایی روح نواز که آدم دلش نمیخواهد جلسه پایان پیدا کند.

این برنامه اولین نشست با موضوع پیوند ادبیات و سینما بود که برگزار شد و قرار است به نمایش مستند هایی دیگد و تحلیل آنها بپردازد. امیدوارم به بیراهه نبرندش و بگذارند محتوای برنامه ها با سلیقه عموم جامعه همخوانی داشته باشد.

۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۰:۵۵
آفاق آبیان

برف و خرس یک فیلم زیبای ترکیه‌ای است. من به خاطر بازیگر زن آن که در فیلم "درباره علفهای خشک" بیلگه جیلان هم نقش بازی کرده بود جذب تماشایش شدم. آسلی پرستار جوانیست که برای گذراندن طرح کاری‌اش به یک روستای سردسیر جنگلی در ترکیه میرود و خیلی ارام و زیر پوستی درام مخصوص این فیلم میان او و آدمهای روستا شکل میگیرد که باید تماشایش کرد.

هیچ وقت سریالهای رنگ و وارنگ ترکیه‌ای را تماشا نکرده‌ام. اما انگار فیلمهای درست و حسابی شان همیشه در برف و سرما شکل گرفته است. انگار برف و سرما در شکل گیری شخصیت آدمهای این منطقه به طور صد‌در صد نقش داشته و دارند. در  همه فیلمهاشان بیننده شخصیت خاص ادمها را حس میکند. در این فیلم که بارها از دهان شخصیتها میشنویم ، ادمهای محل آدمهای عجیبی هستند.

 به طور کلی زندگی درهم و برهم و شلوغ و دخالت در کارهای یکدیگر همه جا در این فیلمها و شاید به نوعی در واقعیت زندگی آدمهای این سرزمین به چشم می‌خورد. همه به هم کار دارند و خانواده طبق سلسله مراتب از بالا به پایین طبقه بندی میشوند و انگار که طبقه بالاتر به راستی مالک پایین‌تر از خودش است.

با این همه این فیلم را دوست داشتم .همانطور که همه فیلمهای جیلان را دوست دارم. همن طور که فیلم راه ییلماز گونی را دوست دارم. خیلی بچه بودم که فیلم راه  را در تلویزیون تماشا کردم و از آن، فقط صحنه برفی سختی که زنی بر پشت مردی حمل میشد دریادم مانده بود و هیچ چیز از چرایی ماجرا در ذهن کودکانه‌ام نقش نبسته بود. تا اینکه چند سال پیش فیلم را در سینما تک دیدم و یادم می‌اید که در تاریکی سینما  با ان گریستم . یاد صحبتهای آقای خسرو معصومی به خیر.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۱
آفاق آبیان

ادوارد لویی فرانسوی یک کتاب کوچولو دارد تحت عنوان "نبردها و تحولات یک زن" در این داستان زندگی مادرش را به طور کامل به رشته تحریر درآورده. مادری از دنیای سختی و فقر که در تمام زندگیِ مادرانه‌اش جنگیده تا فرزندانش را بزرگ کند.چهارتا فرزند ازدواجهایی متفاوت با مردانی آسیب زا. اولین بارداری در 17 سالگی که باعث دور شدن از رویایش و ترک تحصیل مدرسه آشپزی میشود. تا ... ادوارد لویی که نویسنده موفق حال حاضر فرانسه است و اوست که پنجره هایی از امید و آرامش را تا حدودی برای مادرش باز می‌کند تا کهنسالی اش را بی درد‌سر تر طی کند.


آنی ارنو هم زندگی مادرش را نوشته. در کتابی به نام "یک زن".  تمام و کمال. منتها او پس از مرگ مادرش از شدت غم و اندوه دست به نوشتن برده. چند نفر هستند در دنیا میدانند که نوشتن، غم و اندوه را کم و کسر میکند؟ احتمالا به تعداد انهایی که قلم دستشان گرفته‌اند و شروع به نوشتن کرده‌اند.

 آنی ارنو مادرش را قوی و نورانی معرفی میکند. مادری که اگر چه او هم از دنیای لآکچری و پر زرق و برق بیرون نیامده و تمام عمرش را به کار و کوشش و قناعت گذرانده اما یک هدف بزرگ داشته و آ‌ن هم خوشبختی دخترش بوده. چیزی که به ان رسیده و شاهد به بار نشستن درخت آرزویش تا حدودی بوده و دختر هم همیشه تا آخرین لحظه از او قدردانی کرده  و  وظیفه ‌اش را در قبال او به انجام رسانده. ماجرا با مراسم تدفین مادر آغاز میشود و ما کم‌کم شروع میگنیم به خواندن آنچه که در گذشته اتفاق افتاده و نهایتش ختم به آلزایمر شدید مادر میشود. هیچ کس نمیداند زندگی چه چیزی را برای او زیر سر گذاشته.

 

این چند وقت با دو تا داستان کوتاه دیگر هم مواجه شدم که هر دو درباره مادر نوشته شده‌اند.هر کدام در کتابی جداگانه از مجموعه‌های داستان. یعنی نویسندگان از مادرشان آن  داستان را وام گرفته‌اند. یکی داستان "هنر کدبانوگری" نوشته مگان میهیو برگمن که خیلی هم کوتاه نیست و در اینجا با مادر و دختری مواجهیم که همیشه با هم کارد و پنیر بوده‌اند و ما در داستان شاهد لحظات وصحنه هایی از این کشمکش ها هستیم. نمیشود گفت که جالب نیست اما شاید اگر خلاصه تر نوشته میشد و نویسنده از زندگی مجزای خودش کمتر میگفت جذابتر بود هر چند شاید قصد یک جور مقایسه را داشته.

 داستان کوتاه دیگر عنوانش هست "واپسین عشق". آن را تیم کمپل آمریکایی به رشته تحریر در آورده. در این داستان ما با فرزندی مستقل روبه رو هستیم که در کشور دیگری جدا از کشور مادرش زندگی میکند. مادر مسن او درگیر بیماری سرطان است و از فرزندش چند باری میخواهد که به منزل بازگردد اما او را تحت فشار که قرار نمیدهد هیچ بلکه باخبرش میکند، درگیر یک آشنایی و ماجرای رمانتیک با آقایی 65 ساله شده . این داستان بامزه به تحلیل فرزند از این واپسین عشق مادرش می‌پردازد که جالب است و خواندنی.


"اشکهای مادرم" کتابی نوشته میشل لایاز است.  چیزی در مورد نویسنده نمیدانم و پیدا هم نکردم. اوهم درمورد بچگی هایش نوشته. در کتاب او که تکه‌تکه های کوچک از اتفاقات خانوادگی‌اش هستند. مادر و پدر و برادرها به یک اندازه حضور دارند اما مادر جور دیگری‌ست برای این پسر...

 با همه این داستانها در سال جاری رو‌به رو شده‌ام. انگار همه آدمهای دنیا یک جورهایی شبیه همند  اما فقط بعضی ها هستند که قلم دستشان میگیرند و ذهنشان را بیرون می‌ریزند.

 کافکا هم در مورد پدرش کتابی نوشته . نامه وار. آن را هم دارم اما هنوز که هنوز بازش نکرده‌ام تا بخوانم شاید برای اینکه کافکا را خیلی دوست ندارم و شاید یک وقت این اتفاق هم بیوفتد.


_ پتر هانتکه را یادم رفت. اوهم داستانی دارد درمورد مادرش. این داستان را خیلی وقت پیش خوانده‌ام و باید دوباره آن رابخوانم و چند تا جمله بیشتر به این قسمت اضافه کنم.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۲:۱۴
آفاق آبیان

"سرخ مثل دریا" عنوان اولین رمان خانم لیلا امیری ست که در جلسه نقد و بررسی‌اش شرکت کردم. این یکی جلسه نقد، درست و حسابی بود و داشتم مشتاق میشدم به خواندن رمان. ماجرایی از جنوب و دریا و لنچ و آفتاب و دریا. ماجرای زندگی پر از سختی یک پسر جنوبی. اما بعدش که حرفها و صحبتها کامل شد همه چیز ربط داده شد به جمبل و جادو و چیزهای دیگری که احتمالا در دنیای مدرن نویسی باید سراغش رفت و وارد نوشته و داستانش نمود تا جذابیت و خلاقیت را به همراه بیاورد. که البته علاقمندان پر و پا قرص خودش رادارد. اما این موضوع باعث خروج از حیطه علاقمندی من شد. اینکه همه جا یک مشت کولی بزن و برقص کنان جلوی چشم شخصیت اصلی می‌ایند را دوست ندارم که دنبال کنم. به هر حال برای نویسنده آرزوی موفقیت می‌کنم.

 چهارتا آقایی که کتاب را بررسی کردند همه سیاه پوش بودند. چرایش را نمیدانم شاید تبعیت از نوعی مد است شاید هم گونه‌ای اعتراض. آقای حسین سناپور گرامی هم در جلسه حضور داشتند. همین دو روز قبلترش داستان "تاریکی" ایشان را در جلسات خودمان نقد و بررسی کرده بودیم . داستانی  که در سال 69 نوشته بودند.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۰۷
آفاق آبیان

از خاک ریاکاری، آرامش جوانه نمی‌زند.


قشنگترین جمله‌ای که این چند روزه خواندم .

۱۴ آذر ۰۳ ، ۱۴:۴۰
آفاق آبیان

قرار است کتاب "برف تابستانی "مورد بحث و بررسی قرار بگیرد. چند‌تایی خانم بیشتر در جلسه نیستیم. دور یکدیگر در فاصله کمی از هم روی صندلی نشسته‌ایم. من صفحاتی از کتاب را بلند میخوانم. بعدش مجری حرف میزند میگوید که این کتاب او را به یاد مارسل پروست و در جستجو... انداخته. پناه بر خدا

بعدش هم به اصطلاح منتقد اصلی سر می‌رسد و می‌نشیند و شروع به حرف زدن می‌کند.  کلی از داستان "نیویورک تایمز با تخفیف ویژه" می‌گوید. مینی سریال "گوزن" را تعریف می‌کند. از کتاب "عمارت رصد خانه" حرف میزند. یک نفر دیگر داستانهای کارور  را تعریف می‌کند و ... بالاخره من بلند میشوم و جلسه را ترک میکنم. حیف از وقت و زمانی که در این شلوغی برای رسیدن به این جلسه هدر دادم.




۱۴ آذر ۰۳ ، ۱۲:۱۸
آفاق آبیان

این یک هفته خیلی سرم شلوغ بود. خدا را شکر آشپزخانه جمع و جور شد و سبد قهوه‌ای خوشگلم سرجای خودش برگشت. کاسه کوزه قوم‌الظالمین را رد کردم رفت. هیچ کدام هیچ وقت به دردم نخورد. به هر حال هرکسی با سلیقه خودش خانه‌اش را می‌چرخاند.

آخرین باری که قوم مذکور خانه‌ام بودند. بعد از رسیدن و نشستن به گوش آقای قاف رساندند که بگو برود بلوزش را عوض کند چون کوتاه است. یک شومیز معمولی با شلوار لی پوشیده بودم. الان همه با ان مدل لباس در خیابان می‌چرخند. این یکی را دیگر تاب نیاوردم. بعد از رفتنشان. جنگ و دعوا و بحث راه انداختم که گوش فلک را کر میکرد.آخرین باری بود که پایشان را در منزلم میگذاشتند. دیگر اجازه ندادم خانه‌مان بیایند. ایل و تبارشان یک قطار بود. هرچند من فکر میکردم که آقای قاف به طلاق راضی میشود چون نمیتواند قید خاندانش را بزند اما خب... حالا که همه چیز گذشته فکر میکنم تمام توانم را گذاشته‌ام تا برای فرزندانم آرامش بوجود بیاورم و نمیدانم تا چه حد موفق بوده‌ام. 

در مورد قوم مذکور فقط یک چیز میتوانم بگویم میل شدید به سلطه‌گری_چیزی که در مادرم هم به صورت بیمارگونه وجود دارد_ وگرنه ذره‌ای شعور برای درک زیبایی یا فهم برای عدم دخالت در امور دیگران در مغزشان جای نداشته و  ندارد و البته که همه اینها به مرد بستگی دارد چقدر حلقه به‌گوش باشد و چقدر اجازه دخالت در زندگی را بدهد.

به هر حال این تصمیم اگر چه یک راه بود برای رسیدن به استقلال و آرامش اما بی عیب و اشکال هم نبود. گاهی برای سفره های عریض و طویلی که می‌انداختم و در آن با انواع و اقسام غذا و دسر و سالاد از مهمانها پذیرایی میکردم دلم تنگ میشود. هرچند برخی می‌گویند دوره زمانه تغییر کرده و از همه مهمانی ها و رفت و آمدها کاسته شده اما من عاشق پذیرایی کردن و میز رنگارنگ چیدنم. امیدوارم آینده شیرین و رنگارنگ و شلوغی انتظارم رابکشد. به امید خدا.

۱۴ آذر ۰۳ ، ۱۲:۰۳
آفاق آبیان

سبد قهوه‌ای زیبایی دارم که چندین سال پیش خانواده‌ام آن را برایم از شمال سوغاتی‌آورده بودند و البته درون آن از خورد و خوراکهای شمالی هم گذاشته بودند. من سبدهای چوبی را دوست دارم. از چوب طبیعی درختان ساخته شده‌اند و حس و انرژی خوبی منتقل می‌کنند. مخصوصا اگر با میوه‌های رنگارنگ پر شود و در میان میوه‌ها انگور شاهرودی هم باشد که خوشه‌ای از آن به بیرون آویزان است.

  یکبار دقیقا با این سبد و چنین چیدمانی از میوه ها از خانواده آقای قاف پذیرایی کردم. بستگان نزدیک.بعد از رفتنشان پیغام و پسغام رسید که دیگر برای ما از آن سبد در پذیرایی ها استفاده نکند. برخی شان هم بعدش در ملاقات های دیگر برایمان کاسه و کوزه آوردند. در حالیکه به اندازه کافی خودم ظرف و ظروف داشتم و به اندازه کافی دیده بودند. آنها هرگز زیبایی طبیعی آن سبد را درک نکردند و یا حتی تنوعی که میتوانست در یک پذیرایی دیده شود.

 آن سبد را هنوز هم دارم  و هنوز هم دوستش میدارم.

۰۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۵۹
آفاق آبیان

عنوان کتاب آقای سید حسین حجتی است. یک کتاب شاد و شنگول پر از اتفاقات بامزه و شیرین. ایشان کتاب اولی هستند و از اعضای کانون داستان گلستان. در هفته پیش با خوبی و خوشی رونمایی شد. کتاب را خواندم. بیشتر از همه نثر به شدت مردانه آن توجهم را جلب کرد. کاملا در داستان مشخص است که نثر متعلق به یک مرد کاملا معمولی‌ست. سر کتاب خودم این مبحث باز شد. نظر من این بود که افراد تحصیل کرده زن و مرد یکسان حرف میزنند. حالا نه یکسان یکسان ولی خب... به نظرم چون بیشتر آثار ترجمه خوانده ام به این نتیجه رسیده‌ام .  اما چند وقت بود دنبال شکل یک نثر مردانه عادی بودم. کتاب خودش آمد توی دستم و مطمئنم از آن استفاده خواهم کرد.

ده داستان شیرین کتاب همه حول اتفاقات دور میزند و ابدا با درونیات کاری ندارند.

۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۴:۳۱
آفاق آبیان

اگر از فیلم "سگ سیاه" هیچگونه اطلاعاتی نداشته باشیم، اولش فکر می‌کنیم اینجایی که نشانمان می‌دهد باید کره شمالی باشد. چون این حد از فلاکت را فقط در مورد چشم بادامی های این کشور شنیده‌ایم. اما بعد که جلو می‌رویم سر در می‌اوریم اینجا شهری نه چندان بزرگ در چین است. و برایمان سوال میشود چینی که قدرت عظیم اقتصادی جهان به حساب می‌اید چه نسبتی میتواند داشته باشد با این وضعیت عجیب آخرالزمانی؟ ظاهرا همه جا در همه کشورها اقتصاد و پیشرفت آن، در مشت عده‌ای به خصوص جا داده میشود.

 شهر به نظر نمیرسد خیلی هم قدیمی باشد. از باغ وحش داغانی که دارد یا آن سالن مخروبه کنسرت که بر صحنه‌اش پیانویی خاک گرفته قرار دارد معلوم است زمانی شوق زندگی در این شهر موج میزده . فیلم ابدا پاسخ نمی‌دهد که این همه فلاکت از کجا آمده. عجیب‌ترین وضعیت شهر. فراوانی سگهای ولگرد است که اوضاع وحشتناکی را رقم زده.

 پسر جوانی از زندان آزاد شده و پس از ده سال به اینجا که زادگاهش است باز می‌گردد. پسری ساکت و کم حرف که ما ذره ذره با زندگی و گذشته او آشنا خواهیم شد. وی را در گروه جمع آوری سگهای ولگرد استخدام میکنند اما با دیگران تفاوت دارد. سگ سیاه عجیبی هم این وسط هست که همه به دنبالش هستند.

برگزاری المپیک 2008 چین شانس بزگی برای این شهر بوجود می‌آورد. زیرا دست‌اندرکاران را وامیدارد تا جهت حفظ آبرو به بازسازی اساسی آن اقدام کنند. یک کسوف نادر هم در این میانه بوقوع می‌پیوندد که خودش مایه سرگرمی اهالی است و لازم میشود همه از پشت فیلترهایی تیره به آسمان نگاه کنند مثل پسر که در تصمیم نهایی اش پشت موتورش می‌نشیند و از پشت عینک سیاه به دوربین زل می‌زند و لبخند می‌زند.


۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۱
آفاق آبیان