رضایت( که حالتی درونیست)... نمیشود در خارج از خود دنبال آن رفت. ما دست به عمل میزنیم تا احساس رضایت خود را ابراز کنیم نه اینکه آن را به دست بیاوریم.
این معادله برای بیشتر مردم برعکس است. یعنی انجام میدهند تا وجود داشته باشند. آنها فعالیت میکنند چون احساس ناکامل بودن دارند. مردم انجام میدهند تا داشته باشند. دارند تا باشند و این غمانگیز است. اما آنچه هستیم ربطی به کاری که میکنیم ندارد. من چون یوگا تدریس میکنم یوگی نیستم. کاری که میکنم مرا یوگی نساخته وجود من است که مرا تبدیل به یوگی کرده. یوگی شرایط درونی من است نه فعالیتم.
از سادگورو
سایه سنگین خانم الف نام کتابیست که پائولو جوردانو آن را نوشته و به نظر میرسد در دسته رمان کوتاه باید قرارش داد. بسیار خوشخوان و راحت است و ماجرای آن مربوط به یک زندگیمعمولیست. راوی مردیست که استاد دانشگاه در رشته فیزیک است و با دختری در شغل طراح دکوراسیون داخلی با عشق و علاقه ازدواج کرده. داستان با پرداختن به مرگ خانمی با نام خانم الف آغاز میشود که خدمتکار و کمک کار این خانواده بوده. در واقع وقتی زن خانه در اولین بارداری با شرایط سخت بیماری مواجه میشود خانم الف پا به منزل ایشان میگذارد و او زنی مقتدر و توانا و آگاه است. خانم الف رو و سطح این ماجرا را تشکیل میدهد. لایه اصلی، زندگی و روابط زن و مرد این خانه است که زیر سایه حضور خانم الف روایت میشود.
مستندی با عنوان خورش ماست.
قدیمها میشنیدیم که خورش ماست غذایی اصفهانی ست. اینروزها میگویند که دسر است. و بالاخره میدانیم که خورش ماست یک خوراک اصفهانیست. آنچه که در این مستند میبینیم این است که تعدادی آشپز با کلی وسیله و امکانات و با تلاش و زحمت بسیار آنچنان بلایی به سر گوشت بیچاره میآورند که حد و حساب ندارند و در نهایت هم میرسند به چیزی شبیه شله زرد. گوشتی که میتواند بنشیند به روی باقالی پلو چرب و چیلی و خوشمزه یا کشیده شود به سیخ کباب و بنشیند به روی منقل و یا حتی در دیزی به آبگوشتی خوشمزه تبدیل شود. اما با صرف تلاش و زحمت و زمان تبدیلش میکنند به چیزی به نام خورش ماست.
حتما باید اصفهانی بود تا این تغییر و تحول را درک کرد و البته که همه نظرها و سلیقهها محترم است.
((دلتنگی پیراهن نیست عوضش کنی حالت خوب شود. دلتنگی گاهی پوست تن آدمیست.))
امروز بالاخره فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین به کارگردانی آقای سامان سالور را دیدم. نمیدانم در سالهای گذشته چند بار گذاشته بودم تماشایش کنم اما رهایش کرده بودم. امروز طلسمش شکسته شد.
قشنگ بود اما عجیب هم بود. ساده بود اما سخت هم بود! سیاه و سفید بود اما تلخ نبود. غمگین کننده بود اما بیروح نبود و خیلی چیزهای دیگر که شاید بتوان در مورد آن گفت. هرکسی بر حسب سلیقهاش.
زنگ زدم به خانوم ف برای کارهای دم عید بیاید کمک. هرچند امسال کارم کمتر است. به خاطرآشپزخانه که دو سه ماه پیش مرتب و منظم شده است.
خانم ف افغانیست بر خلاف افغانی هایی که قبلا با ایشان برخوردداشتم و هیچ کدام بویی از انصاف و انسانیت نبرده بودند _ البته این برخوردها بسیار کم و کوتاه بوده در حد فروشنده و کارگر مغازه_ این خانم بسیار مودب متین و فهمیده است. سه سالی میشد که کمک من میآمد اما این بار که زنگ زدم گفت نینی آورده! داشتم شاخ در میاوردم. با حساب من دفعه قبلی که خانهمان بود باید دو سه ماهش بوده باشد که البته اصلا حرفی نزد. خودش سه تا بچه داشت. میگفت دوتاشان متعلق به همسر اول مرد هستند. همسری که موقع دنیا اوردن فرزند دومش سر زا فوت کرده و او آن بچه را از نوزادی مادری کرده و درست مثل فرزند خودش دوستش دارد. بارها کمکش کردم و برای خودش و فرزندانش که حالا همگی بزرگ و تقریبا جوان هستند کار پیدا کردیم. واقعا معلوم نیست چرا این بچه چهارم را دنیا اورده آن هم وقتی که میگفت یخچال ندارند. ظاهرا افغانی ها در ایران واقعا راحتند چون یک بار تعریف کرد خواهر شوهرش با همسر و چهار فرزندش هم به ایران آمدهاند. حتما به اینها اینجا خیلی خوش میگذرد. دنیای عجیبیست. عدهای میروند... عدهای میآیند و ظاهرا هم رسم زمانه همین است. حیف...
آدمها فکر میکنند که با مهاجرت به بهشت موعود میرسند. به زندگی آرام و بیدردسر. اما این فیلم نشان میدهد که ظاهرا هر جا که بروی آسمان همین رنگ است. هر چند شاید اینکه چگونه و چرا و از کجا به کجا بروی برای آدمها با هم متفاوت باشد.
عدهای از کشورهای آمریکای لاتین برای کار به کانادا مهاجرت کردهاند اما کانادا مثل یک برده از ایشان کار میکشد. محل کار کشتزارهای انبوه ذرت و کارگاههای تولیدی درون آن است. جایی که برای صاحبانش فقط و فقط بازده و سود آوری مهم است. شخصیت اصلی زن زیباییست که به طور موقت به عنوان مترجم در این مکان کار میکند و مسئله نحوه مواجه او با بیعدالتی جاری در کار است. او که خودش دو رگه است و پدری مهاجر و مادری کانادایی داشته، نمیتواند با آنچه میبیند کنار بیاید
کارما با فرایند زندگی از بین خواهد رفت.
زندگی کردن خود به معنای سوزاندن کارماست.
فقط به این فکر کنید که کارمای تازهای جمع نکنید.
کارما مجازات نیست. کارما اطلاعات است.
از سادگورو