اُکالیپتوس

فیلمی که داستان آن در قرن نوزرهم میلادی اتفاق می‌افتد.

استرومسکری جزیره‌ای بسیار کوچک در فنلاند است و ماجا دختری روستایی که ازدواج او با یک پسر ماهیگیر محلی، آغاز ماجراست. چالشهای سخت زندگی ماجا برای بقا و ادامه دادن، کل  فیلم را تشکیل می‌دهد. چیزی که این داستان را خاص می‌کند شخصیت ماجاست. او اندکی متفاوت است و ما این تفاوت را از همان ابتدا در خانه پدر‌ی‌اش و در مقایسه با خواهری که تقریبا هم‌سن و سال اوست تشخیص می‌دهیم. ماجا دختریست که روح و درون عجیبی دارد. عجیب که نه، خاص. خاصیِ سرچشمه گرفته از پاکی و زلال بودن. او عاشق طبیعت است. خواسته ها و آرزوهای قلبیش را محکم میخواهد و بیان میکند و به همان نسبت هم درک و دریافتی قوی از طبیعت دارد. نشانه ها را میفهمد. خواب ها و رویاهایش با او حرف میزنند و خیلی حس‌ها و تجربه‌های دیگر که مخصوص اوست. با این همه زندگیش راحت نیست اما او دوام می‌اورد در جنگ در گرسنگی و در سرما و کنار می‌اید با از‌دست دادن با فقدان. 

روح ماجا قوی‌ترین چیزیست که او دارد.  


۱۱ دی ۰۳ ، ۱۱:۰۳
آفاق آبیان

من ناخمن را به تازگی پیدا‌کرده‌ام. ناخمن اسم کتابی از لئونارد مایکلز است. نویسنده‌ای آمریکایی که تنها همین یک کتاب از او به فارسی برگردانده شده در حالیکه ایشان کتابهای دیگر هم دارد. معلوم نیست چرا مترجمهای جدید، حاضرند کتابهایی که بارها ترجمه شده‌اند را دوباره ترجمه کنند اما به سراغ کتابهای خوب ناشناخته نروند؟

ناخمن، شخصیت اصلی چندتا داستان کوتاه در کتاب است. یک استاد ریاضی دانشگاه که دنیای مخصوص خودش را دارد. 

 کتاب چند تا جستار زیبا هم دارد که یکی از آنها درباره نوشتن از خود، در میان نویسندگان است. 

 کاش مترجمها سایر کتابهای این آقای نویسنده یعنی لئونارد مایکلز را هم ترجمه میکردند و البته که شاید مشکلات و موانعی سر راه است. نمیدانم.


آخرین داستان این مجموعه "سوختن ناخمن" نام دارد و ماجرا از این قرار است که یک روز ناخمن دچار دلتنگی میشود. او که مجرد است و سن و سالی را پشت سر گذاشته خودش علت را کمی توضیح میدهد و اینکه دلتنگی ممکن است هر از گاهی سراغ آدمها بیاید . او اصلا اهل دارو و دوا خوردن نیست و تصمیم میگیرد که به جای تراپی رفتن به سلمانی برود. او همیشه موهایش را دست زنی میدهد به نام فلیسیتی. سپس دقیق و موشکافانه  احساساتش را موقعی که فلیسیتی دور سرش میچرخد و موهایش را قیچی میزند بیان میکند. حسی که همیشه باعث میشود خوش و خرم و سرحال از پشت صندلی بلند شود. یکبار گفتگوهایشان با زن آرایشگر جوری پیش میرود که اگر ناخمنِ ریاضیدان میتوانست درست هدایتشان کند به رابطه‌ای مطلوب برای هر دو تبدیل میشد. فلیسیتی سهم خودش را جلو آمده بود اما آن جلسه سلمانیِ تراپی وار، همین طور بیهوده گذشت.

۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۱۲
آفاق آبیان

آخرین بار چه وقت کتابی را این‌گونه بلعیده بودم؟ باید سال بلوا بوده باشد و اتفاقا آن هم نوشته عباس معروفی‌ست. آیا فقط من نوشته‌های او را اینقدر دوست دارم یا همه همین‌طورند؟ اصلا میشود ایرانی‌باشی و داستانهایش را دوست نداشته باشی؟

 از آن افرادی هستم که خیلی خیلی دیر دانسته‌ام  اواخر دهه پنجاه و کل دهه شصت چه حقایق وحشتناکی را در دل خود پنهان کرده. نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه اما میدانم همه آن را مدیون بابا هستم او که به رغم آگاهی و دانستن، کلمه‌ای از این موضوعات را بحث و حرف خانه نکرد جز آنکه بچه ها بدانید و آگاه باشید که س ی ا س ت عین کثافت است و واقعا هم هست. جمله‌ای که دقیقا در این داستان هم آمده و البته کل محتوا و درونمایه داستان هم دقیقا همین رانشان خواهد داد.

 فریدون سه پسر داشت را یک نفس خواندم البته در دو شب متوالی در تاریکی و خلوتی. لذتی که خیلی وقت بود نچشیده بودمش.

خداوند روح آقای نویسنده را شاد کند و البته روح بابا را. یادشان  گرامی.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۴:۱۱
آفاق آبیان

ظاهرادر زندگی، زیر آسمان باز قرار است آزادی باشد و آزادی قرار است راحتی همراه بیاورد. این فکر یاکوزای پا به سن گذاشته ای‌است که در ابتدای فیلم پس از سیزده سال از زندان مرخص میشود. با این تصمیم که تا حد توانایی‌اش خوب زندگی کند. هر چند همان اول ماجرا متوجه میشویم که سخت میتواند دست و زبانش را کنترل کند. او پرخاشگر است و عصبی و البته از آنچه از زندگیش خواهیم دانست آن را چیز غریبی نمی‌بینیم. اما او سعیش را میکند. سعی میکند آرام باشد و از حد و حدود قوانین و اصول عرف و قانون تجاوز نکند. او که پسری پرورشگاهی‌ست و همین بدون خانواده بودن او را به راه نادرست کشانده تنها خاطراتی گنگ و مبهم از مادرش دارد و کاملا معلوم است که همان اندک خاطرات را دوست میدارد. مدد‌کار اجتماعی به کمکش می‌اید تا زندگی او سرو سامان یابد و شاید مادرش پیدا شود و البته یاد‌آوری کند که باید حواسش به قلبش باشد تا به بیماری پیشرفته تبدیل نگردد.کنترل قلب ضعیف آنچنان هم آسان نیست و به کنترل مغز و اعصاب وابسته است. برای همین این یاکوزای عصبی که به خاطر عدم کنترل رفتارش مرتکب قتل شده، تمام حواسش را جمع میکند تا دست از پا خطا نکند. اعصاب هیچ وقت الکی به هم نمیریزد. همیشه چیزهایی هستند که آرامش آدم را بر هم می‌زنند و خیلی وقتها آن چیزها آنچنان آشکار و بدیهی نیستند. در سکوت و خفا به وقوع می‌پیوندند. اما هر عملی هر کنشی اصلا هر انرژی که از طرف آدمها به جریان می‌افتد نتیجه و واکنشی درپی دارد و گاهی این واکنشها شدیدند و غیر قابل کنترل. که اگر کنترل شوند به جریان آبی شبیه میشوند که جلوی راهش را بسته باشند. آب بالاخره مسیری برای بیرون زدن و سرریز شدن پیدا میکند و چه کسی‌ست که نداند میتواند خرابی به بار بیاورد. زندگی زیر آسمان باز برای یاکوزای عصبی مزاج اصلا راحت نیست.

۰۸ دی ۰۳ ، ۱۳:۳۳
آفاق آبیان
یعنی اگر همین طوری به تعطیل کردن ملت ادامه دهند باید شاهد بالا رفتن آمار طلاق در میان خانواده ها باشند. هر چند آمارگیری این مملکت آنچنان تعریفی ندارد اما از واقعیت که نباید فرار کرد. حالا خود دانند...
۰۷ دی ۰۳ ، ۲۰:۳۴
آفاق آبیان

طبق تعریف که هست. اما خب ... 

من حدودا یک ساعتش را دیدم . نمیدانم چرا باید اینقدر زمان_ زمان کل فیلم_ را صرف تماشای یک معماکرد؟ شاید هم معما در معما. چون قرار است آخرش غافلگیرمان کند؟ نمیدانم شاید.

  ولی این همه وقت آیا ارزشش را دارد؟ 

میدانم دارم زود قضاوت میکنم چون تمام فیلم را ندیده‌ام.

۰۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۸
آفاق آبیان

اینکه میگویند بعضی ها با خوردن  قهوه زود خوابشان میگیرد را نمی‌دانم که چقدر صحت و سقم دارد اما اینکه اگر پس از ساعت 12 ظهر قهوه بخوری و بعدش بیست و جهار ساعت تمام پلک روی هم نگذاری و تازه توانایی ات هم در حد چا‌چا رقصیدن آنهم با سرعت نور باشد را زیاد شنیده‌ام. بیچاره آنها که در گروه دوم اند و عاشق قهوه هم هستند. 


کلا قهوه خور قهاری نیستم. علتش داشتن حساسیت به این مایع خوشمزه سیاه است. باعث ورم در سینه و درد آن میشود که در برخی خانمها رخ میدهد. با این همه گاه گاهی به آن گریز میزنم چون بسیار دوستش دارم. و البته میدانم قهوه برای خودش دنیایی شگفت انگیز و وسیع دارد.

 یادم است حدودا بیست سال پیش که تازه چایساز به ایران وارد شده بود و همه کم‌کم داشتند سماور را کنار میگذاشتند و طبق شتاب و سرعت مد به چایساز روی می‌آوردند با آقای قاف برای خرید چایساز بیرون رفتیم. به پیشنهاد و خواست من. در خانه ما او چایخور است آن هم چایخور حرفه‌ای اما من نه.  در بازار پس از گشت و گذار با اسپرسو ساز به خانه برگشتیم! اسپرسو ساز سالها گوشه خانه خاک خورد تا حالا که بچه ها گاه‌گاهی از آن استفاده میکنند.



۰۱ دی ۰۳ ، ۲۲:۰۳
آفاق آبیان

یعنی آدم باید خیلی بیکار باشد که تصمیم بگیرد در خانه مارشمالو درست کند. من که اولین و آخرین بارم بود امتحانش کردم. صد رحمت به فرم دادن خامه قنادی... 

البته آدمها با هم فرق دارند صبوری برخی آدمها عجیب و فوق العاده است بعضی‌ها اما نه...


 در جلسات داستانخوانی گروهی مان همیشه دفترچه یادداشت و خودکار همراه دارم و گه گداری چیزی در آن می‌نویسم. جملات و کلماتی که یه نظرم جالب است.و گاهی هم چیزهایی که فقط خودم میتوانم از آن سر در بیاورم. اما بیشتر از همه ذهنم را با این کار نظم میدهم. سرعتش را کم میکنم و ... چیزی که خاص شخصیت من است. اما جالب است که اعضای گروه آن را دلیلی بر برتر نشان دادن یا آگاهتر نشان دادنم میدانند یکی دو بار متلکی هم انداخته اند . اما نتیجه این شده که پس از مدتی همه یکی یک دفتر و خودکار جلویشان قرار داده اند.  یادداشتهایی بر داشته‌اند و از روی نوشته هایشان که در خانه نوشته‌اند، حرف زده‌اند و کلا  روده‌درازی زنانه در کلاس کمتر شده (‌اینجا چند تا استیکر خنده لازم دارد)

۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۳:۲۹
آفاق آبیان

 آنها که از پیری خیلی می‌ترسند، نسبت به مرگ چه احساسی خواهند داشت؟



۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۳:۱۲
آفاق آبیان

این فیلم را میشود در دسته حال خوب کن‌ها قرارش داد. از آنهایی که محال است پس از دیدنش حس لطیف و سبکی را در قلب و روحت تجربه نکنی. در حالت کلی اگر به موضوعوش نگاه کنیم، عادی به نظر خواهد رسید و صد البته تکراری. شاید هم تکراری در تکراری. بنابراین به خودم اجازه میدهم آن را تعریفش کنم.  دختر و پسری عاشق هم میشوند. یک دختر پولدار و یک پسر ساده معمولی که راننده ماشین مسابقه است. آنها هرطور که هست با هم ازدواج میکنند و بچه دار میشوند و دقیقا در اوج خوشی و خوشبختی،‌زن مبتلا به بیماری مهلک سرطان میشود و از دنیا می‌رود.

 اما این فیلم یک تفاوت بزرگ و قشنگ با فیلمهای هم‌شکل و شمایل خودش دارد. یک سگ در این داستان نقش اساسی و پررنگ دارد و ما کلیه وقایع را از منظر دید این سگ میبینیم و میشنویم. فیلم مقدار زیادی نریشن دارد که همه را این سگ می‌گوید. سگی که برای خودش یک پا شخصیت اصلی و اساسی است. او اِنزو نام دارد و وقتی توله‌ای بیشتر نبوده توسط مرد داستان خریداری و نگهداری میشود. اما نقطه آغاز فیلم از زمانی‌ست که سگ، پیر و کهنسال است و تقریبا در بستر مرگ قرار دارد. او این جملات را در همان ابتدای فیلم بیان می‌کند: یه بار یه مستند راجع به مغولستان در تلویزیون دیدم. در مغولستان اعتقاد دارند وقتی یک سگ به پایان زندگیش به عنوان سگ میرسه،بعدش در قالب یک انسان حلول میکنه.

 جایی هم در میانه های فیلم هست که میگه: سعی میکنم چیزهایی رو که میدونم در روحم حک کنم آنقدر عمیق در عمق وجودم که وقتی دوباره چشم باز کردم و به دستهای جدیدم نگاه کردم، همه‌اش رو بدونم.

 این آقای سگ دوستداشتنی تمام اتفاقات رخ داده در فیلم را از نگاه خودش که یک دانای کل است تحلیل میکند. او قدرتی اندک بیشتر از آدمها دارد. آگاهی در سطح بالاتر اما نه آنقدر که بتواند با سرنوشت رسما به مبارزه بپردازد. به گمانم حتی اگر متنفر‌ترین آدم روی زمین نسبت به سگها باشیم پس از دیدن این فیلم نگاه و نظرمان تغییر کند.  اِنزو تا این حد قدرتمند است.

۲۰ آذر ۰۳ ، ۱۵:۱۸
آفاق آبیان