زخم زن (به سکون میم ) نام کتاب خانم هانیه کسایی فر است که در دومین هفته جلسه کتابخوانی ثالث به آن پرداخته شد. جلسه اول را نتوانستم بروم چون ساعت جلسه را نیم ساعت عقب کشیدند. حالا دیگر هوا خیلی زود تاریک میشود. وقتی میگویند شروع جلسهای ساعت شش، یعنی تا همه جمع شوند میشود شش و نیم ولی وقتی بشود شروع ششو نیم آنوقت دیگر هفت آغاز خواهد شد. البته برای شاغلها و مجردها که اشکالی ندارد.
اما دومین دورهمی راهماهنگ کردم بروم ببینم چه خبر است. جلسه خیلی با مزه بود. تعداد هم سن من فقط چهار نفر بود و مابقی بسیار جوان. گفتگو کاملا آزاد و راحت جوری که جلسه تقریبا تماما به دعوا و بحث آنها پیرامون نحوه نقد کردن گذشت. من فقط نگاهشان میکردم و در دلم از تماشای یک جمع بیش از حد برونگرا تعجب میکردم. البته کنار دست من یک دختر بسیار جوان نشسته بود که او هم ساکت و سربزیر بود و اصلاهم صحبت نکرد. حالا باز من چندتا جمله درباره اینکه چرا کتاب را دوست ندارم حرف زدم. شگفتانه جلسه حضور خود خانم نویسنده به صورت ناشناس در جلسه بود که فقط آقای مجری آن را میدانست. کار جالبی نبود چون تقریبا همه متفقالقول بر مزخرف بودن کتاب تاکید داشتند و وقتی ماجرا لو رفت فضا وارد جریان متفاوتی شد که خیلی بامزه بود. خانم کساییفر صبورانه همه چیز را تماشا کرد.
پرحرف های جلسه شان چند تا دوست بودن که همه چیز دست خودشان میچرخید و خودی خودشان بودند.
خلاصه که فضایش به درد من نمیخورد. من باید بروم درمیان همان هم سن و سالهای خودم در اعضای گلستان.
ولی حیف که جلسه کلیما را شرکت نکردم.
دعواهاشان به کانال تلگرامی هم کشید و ادامه پیدا کرد. یعنی چقدر اینها بیکارند؟!
اما کتاب زخم زن ماجرای خانوادگی زنیست که از گربه متنفر است شوهرش هم از پرنده متنفر است. اما زوج خوبی هستند. ما با فک و فامیل زن آشنا میشویم. نکتهی ماجرا به دنیا آمدن یک جوجه در بغل زن و زیر لباسش است وقتی تخم را پنهان کرده. جوجه از خون زن تغذیه میکند. ریتم بسیار بسیار تند بود و جملات بسیار معمولی. انقدر فعلها پشت سر هم آمده بود که آدم را خسته و دلزده میکرد. ریتم و تمپو بالا و البته به درد نخور. این تمپو از آموزشهای تازهام است. اگر جور دیگری مینوشت مطمئنم محتوا جاذبه داشت. آخر عاقبت زن و همسرش اختلاف و دعوا و خیانت بود.
دیشب برنامه هفت را تماشا کردم. به یاد مرحومان تقوایی و کاسبی کلی گپ و گفت انجام شد. با آقای طوسی و آقای صلحجو. برنامه خوبی بود و یاد درگذشتگان را گرامی داشتند.
در میان پردههای این برنامه به حواشی دنیای سینما به طور کوتاه اشاره میشود. به حرف خانم کاویانی در مورد آقای عیاری هم اشاه شد. همان حرف که این روزها در اینستاگرام میچرخد. کار زشت آفای عیاری مثال واضح آزارگری است و معلوم نیست. مطرح کردنش در این برنامه با چه هدفی انجام شد.
دقیقا چند روز قبل از آغاز آن بلوای دوازده روزه، سینماتک موزه هنرهای معاصر برنامهای را شروع کرد برای نمایش فیلمهای دادگاهی. اولی آن هم تشریح یک قتل اتوپرهمینجر بود. من برای تماشا رفتم. در این فیلم زنی که نقش آن را لیرمیک بازی میکرد مورد تجاوز قرار گرفته و همسرش، متجاوز را به قتل رسانده بود. فیلم بیشتر دادگاهی را دنبال میکرد که به پرونده همسر میپرداخت. در سخنرانی پایانی خیلی زیر پوستی حرف از ماجرای مرحومه الهه حسین نژاد هم پیش آمد. ولی نباید میآمد! در این فیلم لیرمیک حد اعلی لوندی و عشوهگری زنانه را دارد و اصلا به عقل سلیم جور در نمیآید با سبک و سیاقی که زنان و دختران ایرانی در آن رشد یافته و بزرگ شدهاند مقایسه و مطرح گردد. مگر از طرف یک مغز پوسیده.
خلاصه که این هفته فیلم دوم این سری به نمایش گذاشته شد با عنوان هیئت منصفه شماره 2. این یکی را با دخترم به تماشا نشستم. البته برایش خسته کننده بود. هر چند من بدم نیامد. ما نسلی هستیم که با فیلمهای پوآرو و مارپل و کارآگاه کاستر و دِرِک و شرلوک هولمز جرمیبرت و هزار یک پلیس و کارآگاه دیگر بزرگ شدهایم.
فیلم سوم احتمالا دادگاه نورنبرگ باشد که خیلی طولانیست و من هم ندیدهامش.
یکشنبههای روشن خیال نام خوشگل گروه کتابخوانی خواهد بود که قرار است از هفته آینده در کتابفروشی ثالث تشکیل شود و من هم عضوشان شدم. برای آغاز هم در نظرخواهی، کتاب عشق اول من ایوان کلیما را پیشنهاد دادم که پذیرفته شد. به خاطر جناب کلیما که همین چند روز پیش بدرود حیات گفتند و قرار شد که در جلسه یادوارهای هم از ایشان برگزار شود.
تا حدودی سرم را شلوغ کردهام. آن هم در حالیکه چپ و راست سرما میخورم. بدون ماسک که وارد مترو شوم دیگر واویلاست. من در واگنهای مترو یخ میکنم. زمستان و تابستان هم ندارد. همیشه باید شال پشمیام را در کیف داشته باشم. ماسک هم همینطور.
(( زندگی منهای لحظاتی که در آن عشق پدیدار میشود چیز غم انگیزی ست. ))
از کتاب نه فرشته نه قدیس
دیروز برای خرید دخترم با او رفتیم جمعه بازار پروانه. همانکه سالهای سال بیخ گوش خودمان در خیابان جمهوری بود و حالا دو سه سال است که منتقلش کردهاند به باغ هنر. نزدیک باغ کتاب. روبه روی باغ موزه دفاع مقدس.
گل و گیاه و سبزههای آن منطقه همه سرحال و شاداب و سرسبز آن هم سبز درخشانی که از حد تعریف و تمجید خارج است. خدا را شکر احتمالا گل و بلبلهای آنجا را دوست میدارند که اینگونه مثل تخم چشم نگهداریش میکنند!
فیلم آسترید شدن احتمالا قرار است مصائب زندگی آسترید لیندگرن را نشانمان دهد و نشان هم میدهد. اما در مقایسه با بعضی زندگینامهها میشود گفت که آسترید زیاد هم بدبخت نبوده. هرچند وزن زندگی هر انسانی در مقایسه با همان انسان باید سنجیده شود. چیزی که غالبا اتفاق نمیافتد و همیشه نگاههایی از بیرون سبکی و سنگینی زندگی را قضاوت میکنند.
همان ابتدای فیلم صحنهای از کلیسا در روستایی سوئدیست که آسترید و خانوادهاش در آن نشستهاند و کشیش دارد موعظه میکند.اما آسترید حواسش که نیست هیچ، پوزخند میزند و با کتابچه مقدس بازی میکند. بچهسال نیست اما بزرگ بزرگ هم نشده. ابتدای جوانی شاید نام مناسبتری است برای سن و سال او که وقتی مادرش به او میگوید با برادرش فرق دارد و شبها باید زودتر به خانه برگردد پاسخ میدهد: ولی در برابر خدا که همگی یکسانیم
مادر: پای خدا رو به مسائل زندگیمون نکش.
آسترید: اما تو که همیشه در زندگی حرف خدا رو میزنی!
آسترید مثل همه نخواهد بود. او تنها کسیست که در روستا به خاطر املای خوب و نوشتن مطلب درباره زندگی روستاییشان در دفتر کوچک روزنامه محل استخدام میشود. دفتری که شلوغ نیست و بروبیا ندارد. صاجب کارش با داشتن سن و سال بالا و چندین فرزند و زندگی خانوادگی متلاطم به راحتی شکم او را بالا میاورد. البته آنقدر متعهد است که آسترید و فرزندش را بخواهد اما آسترید اهل پابند شدن نیست و این تمام ماجرای زندگی اوست. عشق به فرزندی که میخواهد خلاف قوانین، بدون پدر نگهش دارد. میخواهد به دنیا بیاوردش و برایش مادری کند.
آسترید در راه سنگین پیش رو با آدمهای خوب مواجه میشود. پدر و مادری که همه جوره او را میخواهند. مردی که با وجود سن بالایش میخواهد برایش همسری کند. زنی که در دوردست مادرخوانده طفلش میشود و نهایتا مردی که فامیلی لیندگرنش از او میآید همه از شانسهای زندگی او هستند اما مسیر رسیدن به پسرکش چقدر پر پیچ و خم میشود. همانچیزی که باعث میشود او از بهترین داستان نویسان کودک جهان باشد.