اُکالیپتوس

بعضی ها آنقدر با سلیقه اند که نگو و نپرس. از این بالا میبینم که همسایه بغلی چه گل و گلکاری در باغچه حیاطش انجام داده. زیبایی ضربدر زیبایی. آنوقت در حیاط ما گوش تا گوش ماشین پارک میکنند.  جالب این جاست که وقتی من ماشین داشتم و آن اول اول ماشینم را کنار دو ماشین دیگر در حیاط پارک کردم. انگار سیم برق ولتاژ بالا به مردان ساختمان متصل شد. اعتراض که ماشین شما جلوی شیر آب را برای آبیاری باغچه ها میگیرد! 
به هر حال ما میتوانیم در شورای حل اختلاف محل شکایت کنیم که اتفاقا ساختمانش بغل گوشمان است و کاری راحت تر از این  برایمان وجود ندارد. پارک ماشین در حیاط آپارتمان خلاف قاعده و قانون آپارتمان نشینی است. اما خب دیگر چه لزومی دارد. دشمن تراشی بیهوده میشود و اعصاب خرد کنی .
 سایر مردان این خانه همسرانی دارند بقچه پیچ در چادر که نمیگذارند کسی سایه ایشان را  روئیت کند محبوس و محصور در خانه. مردان بیچاره‌ای که رنگ و بوی هر زنی برایشان سیم برق ولتاژ بالا محسوب میشود.
_ کور بشه اونی که فکر کنه مرد مهرماهی زندگی من در جریان آن اعتراض مثل کوه پشتم نبود! 
۲۰ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۵۶
آفاق آبیان

این که یک فضای مجازی‌باز حرفه‌ای نداند وقتی در گوگل نام و نام‌فامیل یک موجود دوپا مثلا شادمهر استوایی قره‌تپه را سرچ کند و بعد از نوار بالایی صفحه، گزینه تصاویر را انتخاب کند با چه چیزی مواجه میشود والا نوبر است. 

با این کار هر فعالیتی که فرد مورد جستجو در فضای مجازی داشته اعم از اینستاگرام ، توییتر، فیس‌بوک، سایت یا وبلاگش بالا می‌اید و اگر این فعالیت در بازه یک هفته قبلش انجام شده باشد کنار تصویر مرتبط با آن فعالیت ذکر میشود. مثلا دو روز پیش یا چهار روز پیش. این طوری لزومی ندارد که جدا‌جدا فعالیتهای آن شخص را دنبال کنیم. همه فعالیتها با هم یک کاسه میشود .


۱۹ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۰۸
آفاق آبیان

بر خلاف کل دیروز، امروز صبح  که چشمهایم را باز کردم خورشید در آسمان بود. کلی ذوق کردم و بعدش هم شکر خدا. برای کشتن من کافیست در خورشید و آفتابش را گل بگیرند. چه خوب که آقای قاف از آن خبر ندارد وگرنه در اولین فرصت انتقالی میگرفت به جنگلهای انبوه شمال مثلا در کلاردشت یا جواهر ده. به هر حال اگر زنده بمانم و عمر کفاف دهد قرار است به آرزویم که زندگی در شهر جان‌جانانم، بوشهر است جامه عمل بپوشانم.

 به گمانم آقای نادر ابراهیمی ست که چیزی در این مایه‌ها گفته: بیگانه‌است جهان. عمر کفاف نمیدهد که آباد کنیم . غیرت مجال نمیدهد که رها کنیم. من که بی غیرت تر از مرد مهرماهی ندیدم.والا...

زنده‌باد خورشید و زنده باد آفتابش که مستقل است و فروزان و برای درخشیدن و تابیدن نیازی به نشخوار نور چیز دیگری ندارد.

_ یعنی رمز و راز این پست را هر کس متوجه شود دستخوش دارد. اگرررر متوجه شود

۱۸ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۵۱
آفاق آبیان

نقی و هما و ارسطو و رحمت و فهیم و فرزندانش دارو دسته پایتخت 7 را تشکیل می‌دهند که همگی با هم شده‌اند اعضای یک دارالمجانین. صد رحمت به دارالمجانین که درش را بسته و کاری به کسی ندارد. اما اینها مزخرفاتشان را درون جامعه سرازیر می‌کنند.

 یاد حرفی از سرژیوا بولوخونف در کتاب ملینای عزیز، افتادم که میگفت نوشته های هر نویسنده‌ای فضولات ذهنی اوست. اگر بخواهم با توجه به مضمون آنچه در ادامه آورده بود مثال بزنم این گونه میشود که مثلا فیلمنامه پایتخت7 فضولات متعفن و آلوده به میکرب محسوب میشود و نوشته های معمولی هم فضولات معمولی و ندرتا هم بشود خارج از دنیای تجارت نوشتاری نوشته هایی پیدا کرد که به فضولات آن فیل معروف آمریکای جنوبی مانند شود. همان فیل که گرانترین قهوه دنیا را از میان دستگاه مبارک گوارش او رد میکنند.

۱۷ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۰۸
آفاق آبیان

ظاهرا    آبگوشتی هست که یخنی نام دارد و متعلق است به دوران پیش از گوجه فرنگی. دوره‌ای که در ایران گوجه فرنگی کشت نمیشده و هنوز کسی تخم آن را از فرنگ وارد نکرده بوده و برای همین آبگوشت غذایی بوده لذیذ اما بی‌رنگ و رو. با مقدار کمی زردچوبه. 

 آبگوشت یخنی هم غذای خوشمزه‌ای‌ست.


- و چه خوب که به حد کافی از ماه اسفند دور شدیم.

۱۷ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۰۵
آفاق آبیان
سال جدیدی که با تماشای فیلم "دوست پنگوئن من" آغاز شود را باید به فال نیک گرفت بس که این فیلم دوستداشتنی است و شیرین. 
همیشه وقتی میخواهم به این نتیجه برسم که چقدر فیلمها، بیخود و مزخرف شده‌اند سر و کله خوب ها پیدایشان میشود البته آنهایی که از نگاه من خوب محسوب میشوند.

  ماجرای فیلم وقتی آغاز میشود که یک پیرمرد غمگین برزیلی، پنگوئن باهوشی را از مرگ نجات میدهد و بعد از آن بین این دو دوستی عمیقی شکل می‌گیرد. در همان ابتدا  جایی در حد و حدود تیتراژ ابتدایی، معلوم میشود که پیرمرد چرا غمگین است و بعد از آن اتفاقاتی که برای پنگوئن می‌افتد را مشاهده میکنیم همه چیز در مکانهایی اتفاق می‌افتد که اوج زیبایی مناظر خدادادیست پس حیف است که لذت تماشای این فیلم را از دست بدهیم
  فیلمی که بر مبنای واقعیت ساخته شده و در انتها خیلی کوتاه شاهد تصاویر واقعی شخصیتهای اصلی خواهیم بود و همین مزه فیلم را بیشتر میکند.



۰۹ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۲۹
آفاق آبیان

مبارک باد این سال و همه سال

مبارک باد این روز و همه روز


و من بسیار خسته‌ام. اولین باری بود که سر سال تحویل فقط گفتم، خداجون من خیلی خسته‌ام...

به امید رفتن خستگی همه خسته ها در سال پیش‌رو.

۰۱ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۲۰
آفاق آبیان
بالاخره آقای قاف رفت و کارگر مرد آورد. گفته بودم افغانی نباشد. در میان خیل فراوان کارگرهای افغانی، یک نفر بوده اهل خواف از استان خراسان شمالی که طبق گفته خودش دو ماه آخر سال می‌آید اینجا برای کار.
برای تمیز کاری خیلی وارد نبود  باید مدام تذکر میدادی اما تمام کارهای جابه جایی را کمک حال آقای قاف بود. و البته خالی و پر کردن کتابخانه که قرار بود موکت‌های اتاقش به کل تعویض شود.
 یک بار یک نفر در نمیدانم کدام برنامه میگفت که جابه جا کردن و حمل و نقل کتابخانه از پنهان کردن جسد برای قاتل سخت تر است. خدایا... چقدر بعد از شنیدن این حرف خندیدم.
 خدا را شکر که کارها تمام شد بعدش هم آقای اهل خواف را با کلی البسه و چندتایی ظرف و ظروف برای خانواده‌اش در حالیکه بسیار خوشحال و راضی بود روانه کردیم برود.
۲۸ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۲۴
آفاق آبیان

آدمها از قدم زدن در یک مسیر جنگلی لذت می‌برند و حالشان خوب میشود. بعضی هم کنار ساحل. برخی در کتابفروشی‌ها میچرخند و وقت میگذرانند و خرید میکنند. بعضی‌ها از قدم زدن در راهروهای پاساژ،بسته به اینکه چه چیزی دوست دارند لذن میبرند.

 من بعد از فیلم و کتاب، عاشق پارچه‌ام. از چرخیدن در سایتها و صفحه‌های پارچه فروشها کیف میکنم آنقدر رنگارنگ و گل‌منگولی هستند که حد و حساب ندارد . چون خودم تا حدودی خیاطی بلدم از طراحی لباس هم لذت میبرم. هماهنگی پیدا کردن بین مدل لباس و طرح‌های روی پارچه برایم لذت بخش است ناگفته پیداست که برای خودم و دخترم کلی خیاطی میکنم آنقدر که واقعا کمدها و چوب رختی‌ها دیگر جا ندارند . پارچه های ندوخته هم همینطور. البته این عادت من است کلی لباس و پارچه نو و ندوخته دارم و برای همین وقتی که لازم باشد به جای آنکه مثل خیلی از خانمها بکویم وااااای لباس جدید دارم یا نه ؟ کافیست سراغ بقچه مخصوصم بروم. از دخترم  پرسیدم که نمیخواهی برای عید شال بخری؟ گفت مامان در این شلوغی ول کن بیا بریم سر بقچه خودت. خیلی وقتها که رنگ لباس و پوششم ست میشود به خاطر همین است یک چیزی میخرم بقیه خودش از قبل مهیا است.

 ظرف و ظروف قدیمی هم  دوست دارم. چرخیدن در بازارچه هنر قسمت لوازم و ابزار قدیمی هم کلی برایم بامزه است هم میخرم هم بغضی وقتها چیزهایی را رد میکنم که برود. اصلا می‌گویند سایت دیوار را  خانمها رونق داده‌اند.خانم فِ افغانی را با اینکه یخچال نداشت اما صاحب کلی ظرف و ظروفش کرده بودم اصلا تمامی زنهای دنیا عاشق ظرف و ظروفند. ست سفید روی میز بچینند یا ست بلور یا ست قرمز که من عاشقش هستم و البته در برابر این یکی دیگر کوتاه آمده‌ام بس‌که قرمزها گران شده‌اند. با این همه دو سه تکه‌اش را خریدم و روانه بوفه‌اش کردم. خوشگلهایی که بسیار دوستشان دارم. آدم است دیگر هرجور که بخواهد وقتش را میگذراند مخصوصا که دیگر نه لزومی دارد و نه میلی به اینکه بیشتر بیرون از خانه وقت بگذراند. دنیای مجازی همه چیز را برایمان به خانه آورده.


۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۲۳
آفاق آبیان

قبل از آنکه کارسن‌مک‌کالرز را بشناسم. انعکاس در چشم طلایی را دیده بودم.خیلی خیلی وقت پیش. فیلمی با بازی مارلون‌براندو و الیزابت‌تایلور. همان‌موقع در جستجوهایی برای بررسی این فیلم دانستم که اقتباسی‌ست وفادار از کتابی با همین عنوان نوشته کارسن‌مک‌کالرز. چند وقتی به این فکر میکردم که حتما حتما کتاب را بخوانم. کتابی که زیاد معروف نبوده و نیست و البته هیچ کتابخانه‌ای هم آن را نداشت. یک روز که رفتیم شهر‌کتاب مرکزی سراغش رفتم. در برابر قسمتی که مخصوص کتابهای آمریکایی ست ایستاده بودم و نگاه میکردم. تقریبا مطمئن بودم که به تنهایی نمیتوانم این کتاب‌لاغر گمنام را پیدا کنم. داشتم فکر میکردم بروم سراغ فروشندگان و کمک بگیرم. که یک نقطه توجهم را جلب کرد. دست انداختم و کتاب کوچکی را از آن میانه با زحمت بیرون آوردم. خودش بود انعکاس در چشم طلایی.


تازگی‌ها آواز کافه غمبار کارسن‌مک‌کالرز را تمام کرده‌ام. رمان کوتاهی با سه شخصیت عجیب که باعث میشود ماجرایش برای همیشه در ذهن بماند. یک زن عجیب با قیافه و شخصیتی عجیب. یک مرد‌کوتوله عجیب‌تر و مرد دیگری که میان این دو‌تا نمیتواند عجیب نماند.


بعد از انعکاس در چشم طلایی، کتاب قلب شکارچی تنها این نویسنده را نتوانستم که بخوانم و ادامه دهم و به پایان برسانم. غمبارتر از آن کتاب آواز کافه دارش بود ولی شاید یک روز سراغش بروم و تمامش کنم.

۲۱ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۴۴
آفاق آبیان