اُکالیپتوس

مستندی با عنوان خورش ماست. 

قدیمها می‌شنیدیم که خورش ماست غذایی اصفهانی ست. این‌روزها می‌گویند که دسر است. و بالاخره میدانیم که خورش ماست یک خوراک اصفهانی‌ست. آنچه که در این مستند می‌بینیم این است که تعدادی آشپز با کلی وسیله و امکانات و با تلاش و زحمت بسیار آنچنان بلایی به سر گوشت بیچاره می‌آورند که حد و حساب ندارند و در نهایت هم می‌رسند به چیزی شبیه شله زرد. گوشتی که میتواند بنشیند به روی باقالی پلو چرب و چیلی و خوشمزه یا کشیده شود به سیخ کباب و بنشیند به روی منقل و یا حتی در دیزی به آبگوشتی خوشمزه تبدیل شود. اما با صرف تلاش و زحمت و زمان تبدیلش می‌کنند به چیزی به نام خورش ماست. 

حتما باید اصفهانی بود تا این تغییر و تحول را درک کرد و البته که همه نظرها و سلیقه‌ها محترم است.

۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۴۴
آفاق آبیان

((دلتنگی پیراهن نیست عوضش کنی حالت خوب شود. دلتنگی گاهی پوست تن آدمی‌ست.))

 

۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۲۹
آفاق آبیان

امروز بالاخره فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین به کارگردانی آقای سامان سالور را دیدم. نمیدانم  در سالهای گذشته چند بار گذاشته بودم تماشایش کنم اما رهایش کرده بودم.  امروز طلسمش شکسته شد.

 قشنگ بود اما عجیب هم بود. ساده بود اما سخت هم بود! سیاه و سفید بود اما تلخ نبود. غمگین کننده بود اما بی‌روح نبود و خیلی چیزهای دیگر که شاید بتوان در مورد آن گفت. هرکسی بر حسب سلیقه‌اش.

۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۴۸
آفاق آبیان

زنگ زدم به خانوم ف  برای کارهای دم عید بیاید کمک. هرچند امسال کارم کمتر است. به خاطرآشپزخانه که دو سه ماه پیش مرتب و منظم شده است.  

 خانم ف افغانی‌ست بر خلاف افغانی هایی که قبلا با ایشان برخوردداشتم و هیچ کدام بویی از انصاف و انسانیت نبرده بودند _ البته این برخوردها بسیار کم و کوتاه بوده در حد فروشنده و کارگر مغازه_  این خانم بسیار مودب متین و فهمیده است. سه سالی میشد که کمک من می‌آمد اما این بار که زنگ زدم گفت نی‌نی آورده! داشتم شاخ در می‌اوردم. با حساب من دفعه قبلی که خانه‌مان بود باید دو سه ماهش بوده باشد که البته اصلا حرفی نزد. خودش سه تا بچه داشت. میگفت دوتاشان متعلق به همسر اول مرد هستند. همسری که موقع دنیا اوردن فرزند دومش سر زا فوت کرده و او آن بچه را از نوزادی مادری کرده و درست مثل فرزند خودش دوستش دارد.  بارها کمکش کردم و برای خودش و فرزندانش که حالا همگی بزرگ و تقریبا جوان هستند کار پیدا کردیم. واقعا معلوم نیست چرا این بچه چهارم را دنیا اورده آن هم وقتی که میگفت یخچال ندارند. ظاهرا افغانی ها در ایران واقعا راحتند چون یک بار تعریف کرد خواهر شوهرش با همسر و چهار فرزندش هم به ایران آمده‌اند. حتما به اینها اینجا خیلی خوش میگذرد. دنیای عجیبی‌ست. عده‌ای میروند... عده‌ای می‌آیند و ظاهرا هم رسم زمانه همین است. حیف...

۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۳۰
آفاق آبیان

آدمها فکر می‌کنند که با مهاجرت به بهشت موعود می‌رسند. به زندگی آرام و بی‌دردسر. اما این فیلم نشان میدهد که ظاهرا هر جا که بروی آسمان همین رنگ است. هر چند شاید اینکه چگونه و چرا  و از کجا به کجا بروی برای آدمها با هم متفاوت باشد.

  عده‌ای  از کشورهای آمریکای لاتین برای کار به کانادا مهاجرت کرده‌اند اما کانادا مثل یک برده از ایشان کار میکشد. محل کار کشتزارهای انبوه ذرت و کارگاه‌های تولیدی درون آن است. جایی که برای صاحبانش فقط و فقط بازده و سود آوری مهم است. شخصیت اصلی زن زیبایی‌ست که به طور موقت به عنوان مترجم در این مکان کار میکند و مسئله نحوه مواجه او با بیعدالتی جاری در کار است. او که خودش دو رگه است و پدری مهاجر و مادری کانادایی داشته، نمیتواند با آنچه می‌بیند کنار بیاید

۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۰۶
آفاق آبیان

  کارما با فرایند زندگی از بین خواهد رفت.

 زندگی کردن خود به معنای سوزاندن کارماست.

 فقط به این فکر کنید که کارمای تازه‌ای جمع نکنید.

 کارما مجازات نیست. کارما اطلاعات است.

  از سادگورو


 

۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۳۵
آفاق آبیان
در آپارتمان واحد رو‌به‌رویی ما سالهاست که هر از چندی مستاجر عوض میشود. مستاجری که میخواهم ماجرایش را بگویم خانواده سه نفره‌ای بودند که  سن و سالی از ایشان گذشته بود. بعد از حدود شش هفت ماه ار اقامتشان، خانم همسایه برای مراسمی سنتی در یک بعد‌از ظهر دعوتم کرد از این مراسمهای زنانه مذهبی طور. خب ما هم که کلا بی‌مذهب نیستیم برای همین پذیرفتم . عصر آن روز چون فاصله واحد ما تا واحد آنها دو سه متری بیشتر نست با لباس مخصوص میهمانی از نوع سرسنگین، بدون مانتو و فقط با شال مجلسی و با عطر و آرایش روانه خانه‌شان شدم. غافل از اینکه خانمهای آن مهمانی همه چادر سیاه پوش اند و شلوار و روپوش و جوراب کلفت مشکی و از این روسری‌های بزرگ سیاه نگین دار که زیر گلو سنجاق می‌زنند بر سر و تن خود دارند. خانم جلسه‌ای به محض ورودم حدیث شریف کسا را رها کرد و با سوز و گدازی عارفانه این گونه ادامه داد: مسعوووووولین... این مسعووووولین... خیر ندیده .... از بی مسعوووولی این مسعووووولین ما چی میکشیم همه زیر سر این مسعوووولینه... و خلاصه آنقدر خودش را کش و قوس داد که نگو. به گمانم با یک نگاه تشخیص داده‌ بود من به چه مسعولی رای داده‌ام و جگرسوزی‌اش فوران کرده بود.
 خلاصه که برخی با این دلیل و مدرک سند آوردنشان جامعه را گاگول فرض کرده‌اند در حالیکه فقط گاگول همه را گاگول می‌بیند.

۰۱ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۲۲
آفاق آبیان

 چرا دلتنگی مثل درخت نیست که خشکیده شدن داشته باشد؟ (‌نقل به مضمون)

۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۳۶
آفاق آبیان

خوخ نام کتاب خانم ندامویزچی است که در سرای محله دردشت رونمایی شد. نام کتاب در ابتدا دافعه دارد و آدم از خودش می‌پرسد این کلمه چه معنی میتواند داشته باشد؟ من را یاد دیو و غول این چیزها می‌انداخت. وقتی نویسنده درباره نام کتاب توضیح داد متوجه شدم که فکرم زیاد بیراه نبوده. خوخ میشود همان لولو. همان که با آن خیلی وقتها بچه های کوچک را میترسانند.

 کتاب مشتمل بر داستانهای کوتاهی درباره زندگی‌ است. 

نزدیک به ده نفر از اعضای خانواده نویسنده در این جلسه حضور داشتند. همسر نویسنده ویراستاری کتاب را انجام داده بود. او با علاقه و عشق از کتاب و کار همسرش حرف زد و مایه تحسین خانمهای حاضر در جلسه شد. خامهای پیگیر و پویایی که اعضای دائمی این گروه هستند و تعدادشان اصلا کم نیست.

 جلسه خوب و شیرین پربار بود. به یمن حضور استاد آشتیانی که مرد فعال و خوش‌اخلاق و علاقمند دنیای ادبیات است. بسیار هم صبور میباشد. من عضو دائم گروه شاگردان ایشان نیستم اما گاهی که در جلسات داستانخوانی‌شان شرکت میکنم از رفتار و سکنات خانمهای کلاس او شاخ در‌می‌آورم. بس که بازیگوش هستند و انگاری در یک جلسه ختم انعام دور هم جمع شده‌اند. اگرچه در عین بامزگی برخی‌شان قلمی شیوا و شنیدنی دارند.



۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۲۷
آفاق آبیان
چقدر اتفاقی که برای آن پسر دانشجو افتاده ترسناک است. چقدر آدم را متاسف و متاثر میکند. بارها و بارها اشک از چشمانم سرازیر شده و چقدر به مادرش فکر میکنم. و چقدر به این فکر میکنم که کاش این پسر شجاع نبود. نترس و جسور نبود که اگر نبود حالا زنده بود و آنوقت.... آنوقت غمگین بود و پر ازغصه به خاطر نداشتن لپتاپ. آونوقت ممکن بود بشود رها... هنوز خیلی نگذشته از وقتی که رها را تماشا کردیم و آنجا هم خون به چگر شدیم آنجا هم پای لپ تاپ در میان بود... آنجا هم یک جوان فدا میشود .یک جوانی از دست میرود به خاطر لپ تاپ
 خاک عالم بر سر و روی هرچه لپتاپ!!!
 جوانهای این دوره زمانه دیگر رویای خانه و ماشین ندارند چون میدانند که به آن نمیرسند این را از دهان خیلی هاشان شنیده‌ام. اما چه کار کنند در این دنیای گند دیجیتال زده که نمیشود بدون لپتاپ سر کرد. آنکه زحمت کشیده آنکه فهم و توان خواندن و آموختن و به کاربردن و کاربردی بودن و سودمند بودن را بلد است که نمیتواند بدون لپتاپ بماند.

 نمیدانم چرا دست از سرمان برنمیدارند. نمیروند گم و گور شوند. مگر چقدر نیاز دارند تا سیر شوند خودشان و هفت جد و آباءشان. مقام و مرتبه و قدرت نمیگذارد... این است که سیرمونی ندارد  که سیری ناپذیر است.
 پول را میشود برداشت و در رفت اما مقام و مرتبه و قدرت را چه کنند آن را که نمیشود چمدان کرد و فراری شد ای انسان مفلوک بدبخت که از حیوان هم پست‌تری..اولئک کالانعام بل هم اضل

 رها را که تماشا کردیم و بیرون آمدیم حالمان بد بود. این همه تلخی مدام پشت سر هم ...ب
ه نظرم آمد باید چیزی به دخترم بگویم. نمیدانستم چه چیزی.... انگار می‌خواستم بگویم این همه تلخی نمیشود که وجود داشته باشد.. انگار می‌خواستم دنبال یک راه حل باشم ... دنبال چیزی که بشود ماجرا را توجیه‌ش کرد برای همین گفتم به نظر من باید بعضی وقتها تسلیم بود. رها باید رها میکرد. کارش را ول میکرد. همان اول به گروه کاریش میگفت که فعلا نمیتواند در کار و پروژه بماند. بعضی وقتها باید تسلیم بود. شکست را پذیرفت. عقب نشینی کرد
 اما درمورد این پسر که حتما چگرگوشه خانواده‌اش بوده آدم دلش میخواهد خرخره باعث و بانیش را بجود دلش میخواهد فریاد بزند و بگوید دست از سر جوانهای ما بردارید دست از سرجوانهای ما بردارید چرا نمیفهمید...

خدایا به خانواده این پسر صبر بده و خودت مراقب همه مان باش که جز تو پناهی نداریم.

- رها نام فیلمی با بازی شهاب حسین که در جشنواره فجر امسال بود

۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۰۵
آفاق آبیان