اُکالیپتوس

۱۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

بابا همیشه می‌گفت: خوب بودن خیلی سخته. اما بد بودن... از این راحت تر کاری وجود نداره.

۳۰ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۵۶
آفاق آبیان

سرزمین های سرد و برفی سوئد. مردمانی که ظاهرا روستانشین اند اما مدرن هم هستند. کم جمعیت اند اما مجهز به همه تکنولوژی حال حاضرهم می‌باشند. آدمها اما خوب و بدشان همه جا پیدا میشود. انگار نه انگار که این سرزمین پر برف و مملو از شکوه و زیبایی باید پاک و عاری از گناه و خطا باشد. گله های گوزن شمالی سرمایه این سرزمین زیباست اما حیف که همه قدرش را نمی‌دانند. برخی دلشان میخواهد که اینجا معدن و کارخانه بوجود بیاید. اینجا کار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آفرینی شود . اینجا شلوغ و بزرگ شود به قیمت از دست رفتن خیلی چیزها. برای همین دو دسته شده‌اند یکی آنهایی که مواظب گوزن های شمالی‌اند و امرار معاش شان با این حیوانات زیباست و یکی آنهایی که وحشیانه کمر به قتل و کشتار این جانوران زبان بسته دست می‌زنند. بیشتر از همه السای زیبا و خانواده اش در تلاش‌ و مبارزه اند.اما به سختی.

 تماشای لباس های  قشنگ محلی مردم این سرزمین در کنار استفاده‌شان از پیشرفته ترین ماشینهای برفی، بسیار جالب است.


۲۹ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۰۴
آفاق آبیان

آن قدیمها بابا می‌گفت که بعضی‌ها ذاتا ترسو به دنیا می‌آیند. در تمام عمرشان یک دیوار در برابر خودشان تصور می‌کنند و پشت آن پناه می‌گیرند و زندگی می‌کنند. جرات رو‌راست بودن ندارند، شهامت از خودشان گفتن ندارند. در بحث و نزاع مستقیم شرکت نمی‌کنند. اینها فقط مترصدند ببیند چه کسی چه چیزی می‌گوید و چه کاری می‌کند آنوقت شیر میشوند برای گفتن و عمل کردن برای ریاکاری. غافل از آنکه خودشان هم یک پخی هستند مثل بقیه.

 بعد اضافه میکرد برخی هم فقط در برابر ضعیف تر از خودشان شیرمی‌شوند. می‌گفت که اینها حقیر‌ترین موجودات عالمند. یک قصه کوچولو  هم تعریف می‌کرد.چیزی شبیه حکایت. از اهالی شهری که به ترسو بودن معروفند. این را نمیخواهم که تعریفش کنم. اگر چه بامزه است اما گفتنش لزومی ندارد. همه جا همه طور آدمی پیدا میشود ولی خب ....

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۳
آفاق آبیان

(( کار باید در انتظار انسان باشد نه انسان در انتظار کار.در این صورت و تنها در این صورت است که تعداد شعرای دست دوم و سوم به یک دهم  و یک صدم تقلیل پیدا خواهد کرد.مگر آدمی که خاک میهنش را بیل می‌زند، شعر هم می‌گوید؟ نمونه‌اش دیده شده؟  ابدا ابدا. نقد که حتما نمی‌نویسد. شک نباید کرد شعر بد گفتن، کار من وشماست که کار نداریم. نقد بد نوشتن هم کار آنهاست که شعر بد هم نمی‌توانستند بگویند. یعنی خیلی بیکارند. ))

                                                                             ابن مشغله

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۰۲
آفاق آبیان

در دورهمی داستانی ما، همان که تعدادی خانم با هم تشکیلش داه‌ایم و البته چند تا آقا هم هستند که گاه گاهی می آیند،‌خانمی هست که دبیر جلسات داستانخوانی و نقد یکی دیگر از فرهنگسرا هاست و تا حالا چندین و چندتا کتاب نوشته. آنقدر که اگر روی هم بگذاریمش از فرهنگنامه بریتانیکا هم قطورتر میشود. تمام کتابهایش داستان زندگی شهدای جنگ تحمیلی‌است. به گمانم از این راه کسب درآمد می‌کند. آنوقت خودش مدام در کلاس از تخیل و نبوغ در نوشتن حرف میزند. در حالیکه همیشه قلم و کاغذ به دست در حال مصاحبه با آشناها و بستگان شهیدان است. گاهی حس میکنم خودش هم از این نوع نگارش خسته شده اما خب دبیر کانون است دیگر. هر چند به صرف هم عقیده نبودن یا هم سلیقه نبودن نباید کار و زحمت کسی را تضعیف کرد. بالاخره شخصیتهای مختلف می‌توانند برای گروه‌ها و دسته‌های متفاوتی از مردم مهم و ارزشمند باشند و باید برای همه گروه‌ها و دسته‌ها کار کرد.

۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۴۸
آفاق آبیان

 این روزها با تماشای مسابقات و بازی های المپیک مشغولیم. تماشایشان را دوست دارم . منهای برخی گزارشگری ها که به مانند جوک موجب خنده میشود. خنده‌ای نه چندان از سر شیرینی . کارشان چیزی شبیه کار آنهایی‌ ست که قدیمها در عروسی بازار گرمی میکردند آقایون دست... خانومها رقص...

 چقدر در این چند روز از دختران مملکت حرف زدند. همه را شیر دختر می‌دیدند و با این همه پس از مسابقه خانم کیانی فرصت شنیدن حرفهای او و مربی سختکوشش را به بینندگان ندادند و جایش را دوتا مجری دلقک پر کردند آدم نمیداند دم خروس را ببیند یا قسم حضرت عباس راباور کند.


 برای کیمیای ایرانی ، ارزوی سرفرازی و سربلندی می‌کنم او یک دختر موفق ایرانی است. حالا هرجا که میخواهد باشد. و هرچند که برخی چشم دیدنش را نداشته باشند. خداوند مواظب او و مواظب همه دختران سرزمینم باشد..


و زمان، زمان که چقدر این جور وقتها - وقت مسابقات_ عجیب و غریب میشود. گاهی در یک مسابقه زمان پنج دقیقه مثل پنج ساعت می‌گذرد و گاهی زمان پنج دقیقه انگار که پنچ صدم ثانیه میشود. احساس ماست که آن را بلند و کوتاه میکند یا فکر و خیالمان و یا اینکه هر دوشان درهم برهم میشود؟

 ورزشکار حرفه‌ای بودن سخت است. خیلی خیلی سخت است. مسابقات جهانی دادن از آن هم سخت تر است پس هرچقدر که به انها جایزه دهند اهمیت دهند برایشان خرج کنند حقشان است و سزاوارش هستند. حتی آنهایی که رتبه و مدالی نیاورند.


۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۰۴
آفاق آبیان

 دو روز پیش تولد آقای کوروش اسدی نویسنده بود. یادشان گرامی و روحشان شاد.

 یکی دوسال قبل کتاب باغ ملی ایشان را خواندم و دوستش نداشتم. چون نتوانسته بودم با آن داستانها ارتباط برقرار کنم. مخصوصا داستان سان‌شاین که می‌تواند هر خواننده‌ای را کفری کند. یادم می‌آید آن موقع در وبلاگم نوشتم که اگر روزی روزگاری در جلسه نقد این کتاب شرکت کنم زبان به دهان می‌گیرم و حرفی نمیزنم چون اگر خواننده‌ای داستانی را دوست نداشته باشد دلیل بر ایراد آن نمی‌شود. و البته اصلا فکرش را نمی‌کردم روزی در چنین جلسه‌ای شرکت کنم.

 چند وقت پیش در یکی از کافه کتابها جلسه نقد داستان سان‌شاین برگزار شد. با حضور آقای محمد حسینی که ایشان هم نویسنده سرشناسی هستند. این بار سان‌شاین را کامل خواندم. خواندم و خواندم. بارها خواندم.

 یاد ماجرای معروف مابعدالطبیعه ارسطو افتادم که بو علی سینا درباره ‌اش گفته بود چهل بار خواندم و درنیافتم و ظاهرا یک روز اتفاقی، کتاب  اغراض مابعدالطبیعه ارسطو که نوشته فارابی بوده و در شرح و بسط آن کتاب سخت نوشته شده بوده سر راهش سبز میشود. در دستان ابوعبید جوزجانی که بعد از آن سالهای سال ذوست همراه و یار وفادار ایشان می‌ماند. 

 خوشبختانه من  و سان‌شاین کارمان اینقدرها هم سخت پیش نرفت چراکه سان‌شاین به پازلی می‌مانست که هربار خواندنش قطعه‌ای از آن را سرجایش قرار می‌داد. ولی واقعا چه لزومی دارد که یک داستان اینگونه باشد؟

 آقای محمد حسینی آن روز فقط و فقط درباره نویسنده کتاب صحبت کردند. از روش و منش و خصلتهایشان وسرنوشت... و خاطرات.کاملا آگاهانه و از روی عمد. در پاسخ مجری که درباره داستان سوال کردند به گفتن یک خاطره کوتاه بسنده کردند. اینکه در جلسه‌ای با حضور خود آقای کوروش اسدی در مورد سان‌شاین از ایشان پرسیده میشود و پاسخ می‌دهند:  هر برداشتی که کردید همان درست است.

 آخر برای برداشت کردن که جان آدم به لب می‌رسد! آیا اینقدر پیچیده نوشتن هنر محسوب میشود؟ 

۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۱
آفاق آبیان


فیلم حرفهای زیادی برای گفتن دارد حرفهایش  شلوغ است اما خودش نه . خانواده‌ای هندی که مقیم آمریکا‌ست.پس از مهاجرت حرف دارد و از دین و مذهب که میان سیک بودن و مسیحی بودن در نوسان است. مرد جوان هندی خانواده قرار است همسر پا به ماهش را تنها بگذارد و به سفر کاری برود. مشکلات خانوادگی همه جا هستند و مسئله این است که چطور باید حل و فصل شوند. مرد جوان راننده کامیون است پس فیلم جاده‌ای هم خواهد شد. تمام راز و رمز فیلم در دختر کوچولویی با اصالت سرخپوستی است که در این کامیون پنهان شده است و گردن‌بند صلیب بر گردن دارد. چه کسی به چه کسی کمک خواهد کرد؟


۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۵۵
آفاق آبیان

چند وقت قبل به سایت دانشگاه سر زدم. به این فکر میکردم که کتاب را برای استاد پست کنم. در عکس های دسته جمعی مربوط به دانشکده، استاد هم حضور داشتند.چقدر پیر شده بودند اما شکسته نه. این دو تا با هم فرق دارند. معلوم بود سرحالند. در آن کت و شلوار قهوه‌ای که قدیم‌ها اهل پوشیدنش نبودند قبراق به نظر می‌رسیدند. از خودم پرسیدم آیا بالاخره حرف مادرشان را گوش کردند تا ازدواج کنند؟ آن وقتها گاه گاهی لا به لای درس و بحث عدد و رقم تک جمله هایی هم از غیر می گفتند و می‌گذشتند. جمله هایی که در فضای لا یتناهی کهکشان راه شیری به مسیر خودشان ادامه میدادند و می‌رفتند!


 به گمانم در قضیه پایان داستان درکه، اگر داستان کوتاه نبود حتما جور دیگری تمامش میکردم. آیا روزی حوصله و صبوری نوشتن چیزی غیر از داستان کوتاه را خواهم داشت؟ بعید می‌دانم. به هر حال اینجا هم نه اینکه پایان، متفاوت میشد بلکه فقط طولانی تر و پُر پیمان تر تمامش میکردم. چه که غالب آن گفتگوی پایانی از تک جمله های واقعی گفته شده در طول زمان تشکیل شد و فقط اینجا یک جا کنارهم آمد. 


 در عمری که گذرانده‌ام بارها دخترانی را دیده‌ام که به خاطر سماجت و پایداری و صبوری اگرچه با سختی و صرف زمان، بالاخره پسری را که دوستش میداشته‌اند بدست آورده‌اند. آن هم پسری بازیگوش و فراری از ازدواج و اهل پیچاندن و دور زدن که اکنون در حال زندگی‌اند. دقیقا خود زندگی با همه فراز و نشیبهایی که دارد.

 پس احتمالا اصل باید بر رها نکردن باشد اما رها نکردن، بلد بودن می‌خواهد.


وقتی استاد آن آخرهای آخر میخواهد شماره تماس منزلش را به جای شماره اتاق کار دانشکده به شاگردش بدهد. وقتی در آخرین روز آخرین ترم دانشگاه میخواهد که شاگرد را تا قسمتی از مسیر برساندو می‌رساند و خودش درب جلو را برای او باز میکند تا بنشیند تا گفتگو شکل بگیرد مسلما این گفتگو از جنس عدد و رقم نخواهد بود. هدایت این گفتگو بلد بودن میخواهد.

 در زندگی بارها از خودم پرسیدم این بلدی یا شاید هم مهارت! قرار است از کجا بیاید؟ اما حالا خیلی وقت است که میدانم فقط به ژن‌های نشسته روی کروموزومها بستگی دارد. حالا که دختری در آستانه جوانی دارم و به زعم خودم تمام تلاشم را _ تلاشی که کاملا بیهوده بوده _برای پرورش دخترم انجام دادم میدانم که او حاصل پیوند مادری درونگرا با پدریست که  مادر دربرابر او بیش فعال هم به نظر می‌رسد. 

و البته چیزی مهم تر از همه این حرف و سخن ها وجود دارد و آن اینکه هیچ فرمول و قاعده‌ای بر گذران زندگی حاکم نیست. بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آید. امیدوارم خیر و خوبی باشد.

 

۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۰
آفاق آبیان

نمی‌دانم اینکه مردی عاشق زنی شود که چادر گلدار صورتی داشته و آن را روی سرش جا‌به‌جا میکرده و مرد هم اعتراف می‌کند: با همان چادر گلدار بود که شکارش شدم، کجایش نگاه مردانه نیست، زبان مردانه نیست و زنانه است؟!!!

 این هم شد ایراد؟


۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۸
آفاق آبیان